نویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
سفرنامه ی خرسی و بتمنی از بیستون تا معبد آناهیتا

پیش نوشت: کسانی که میخوان سفرنامه رو بخونن ولی بخش بخش. میتونن سیوش کنن. و هر بار یک روزش رو بخونن! چون سفرنامه خیلی طولانی هست و هر کسی حوصله نداره یک نفس بخونش! با تشکر.
داستان از آنجا شروع شد که عید محمد آقا ، شوهر خواهرم و علی، پسرش آمدند مشهد ولی زینب و خواهرم نیامدند. ولی خب گاهی زینب زنگ میزد و با استاد شائولینش حرف میزد و ابراز ارادت مینمود. تا اینکه گفت : دایییییی ... ما میخوایم عید فطر بریم مسافرت، شما هم بیاین. منو میگی ، اشک شوق در چشمانم حلقه زده ولی غرور استادی ام نگذاشت که ابراز شعف فراوان کنم. پس به زینب گفتم مخ بابات رو بزن که یک بلیط هم برای من بگیرن بیام تهران که ازونجا با هم بریم سفر.
ماموریت با موفقیت انجام شد و دامادمان زنگ زد که پیام رسان بله ام را چک کنم که بلیط تهران را برایم فرستاده. من هم رفتم و بلیط را باز کردم و دیدم اووووه ازین بلیط گران هاست ولی خب ظاهرا بلیط دیگر نبوده مجبور شده ازین بلیط ها بگیرد. خدا خیرش بدهد. حال می ماند بلیط برگشت که من میخواستم چند روزی تهران بمانم پس هنوز بلیط ها باز نشده بود و من مثل آن دفعه هی هر روز چک کردم تا باز شود. یعنی چشم هایم سوراخ شد انقدر سایت رجا را چک کردم. البته بهتر است بگویم سایت رجا سوراخ شد. ولی آخر سایت باز شد و یک فقره بلیط شرکت رجا برای تاریخی که میخواستم خریدم و پرینب گرفتم ، گذاشتم داخل کیف پولم.
1404/01/08
خب یامی یامی ... اگر خوش میگذشت زینب دان پنجش را میگرفت. استاد به این خوبی دیده اید تا به حال؟ من که ندیدم. خلاصه ایام گذشت و گذشت و روز قطار سواری رسید. اسنپ و تپسی گرفتم تا ببینم کدام قبول میکنند. ولی دیدم یکم دیر شد زنگ زدم آژانس و درخواست راننده کردم. هم گفت راننده فرستادم تپسی یک نفر سفرم را قبول کرد. قیمت سفر شصت و پنج هزار تومان بود. ولی خب آژانس چون گرفته بودم. درخواست های اسنپ و تپسی ام را کنسل کردم. حوصله نداشتم آژانس را کنسل کنم. چون ناراحتی پیش میامد و آژانس هم محله ای هست و بعدا کارت پیشش گیر بیفتد ، کار آدم را راه نمی اندازد.
خودم را به راه آهن رساندم. هزینه آژانس صد و بیست تومان شد. ولی اشکال ندارد. توی سفر آدم باید لارج باشد. حالا نمیدانم لارج درست است یا لارژ. همان. حالا من یک کوله بسته بودم و چون وسایل بیشتری داشتم، حضرت مادر یک چمدان که تازه خریده بودند را هم بهم دادند و آن را هم پر کردم. ازین چمدان چرخ دار ها که دسته دارد و میتوانی دنبال سرت بکشی اش. ولی خب من قدم بلند است ماشاالله و دسته مورد نظر کوتاه بود و من همه ش باید تواضع به خرج میدادم و به غایت خم میشدم و قدم را کوتاه میکردم و خلاصه به مصیبتی این چمدان را پشت سر خودم میکشیدم.
وارد راه آهن آیت الله رئیسی شدم. از وقتی ایشان شهید شدند. اسم راه آهن مشهد به راه آهن آیت الله رئیسی تغییر پیدا کرد. خب این یک رسمی ست که اسم شهدا را روی فرودگاه ها یا ترمینال ها یا راه آهن شهری بگذارند. حتی در آمریکا رسم است. البته آنجا اسم رئیس جمهورهای پیشینشان را میگذارند خیلی وقت ها. مثل فرودگاه جان اف کندی. سوار قطار شدم. واکن پنج بودم فکر کنم. وسط قطار میشود. خوب است برای نماز که می ایستد نزدیک تر است به زیر گذر یا خود نمازخانه. رفتم داخل کوپه و پسر دیگه ای هم زودتر از من سوار شده بود. کوپه مردانه بود. پسرک سلام و احوالپرسی کرد و شروع کرد به غر غر کردن که من همیشه قطار نوالرضا سوار میشوم خیلی بهتر ازین است. بزرگ تر است. فلان تر است. بهمان تر است.
حالا من که سوار نور الرضا تا به حال نشده بودم نمیفهمیدم در مورد چه حرف میزند. یک لهجه ی ترکی ای هم داشت و پرسیدم ازش شما تورکید؟ گفت پدر و مادرم بوده اند و برای همین ما هم لهجه گرفته ایم. اسلام شهر تهران می نشستند و یک نکته ای که توجهم را جلب کرد این بود که چهار انگشت دست راستش قطع شده بود. یک لحظه این حال را برای خودم تصور کردم و آه کشیدم که چه سخت است. ازینکه تهران به درد نمی خورد میگفت. میگفت خیلی شلوغ است و دخل به خرج نمیخورد. در مورد اینکه ما لهجه داریم و به اصل و نصب خودمان افتخار میکنیم گفت و گفتم خیلی ها اینطور نیستند. مهلت نشد بپرسم چه شده که یکی دیگر از هم قطاری ها آمد و وسایلش را گذاشت بالای کوپه جای بسته های بالشت و پتو و نشست. گفت البته ما یک کوپه دیگر هم داریم. من میروم آنور. فقط شب میام اینجا میخوابم. نفر بعد هم آمد و به همین کیفیت گفت که من وسایلم را میگذارم اینجا و شب می آیم اینجا میخوابم.
ولی در همان چند ثانیه مکالمه ای که داشتیم چند تا چیز گفت. چند ساله ت است؟ ازدواج کردی یا نه؟ اگر میگفتی (نه) هم میگفت چرا ازدواج نمیکنی خب؟ نمیدانم چرا افراد تو ایران انقدر سریع صمیمی می شوند. یا به خودشان اجازه می دهند سوالات شخصی بپرسند؟ واقعا کی این فرهنگ عوض میشود. گفتم بهش هجده سالم است و خب هنوز وقت هست. دشنه اش را درآورد که تجسس کند ولی خب بهش پا ندادم تا فضولی اش ناکام بماند. ولی آن یکی دیگر. آن ترک غر غرو و نا امید با آن فامیل جالبش که خاص و تک بود و ممکن است بین خوانندگان این سفرنامه کسی آشنا دربیاید برای همین فامیلش را نمینویسم سنش را گفت و این بنده خدا افتاد به جانش که چرا ازدواج نمیکنی . ازدواج خوب است. ازدواج چالش است ، بالاخره که چی؟ او هم طفره می رفت و نا امید بود از اوضاع جهان.
از دستش گفت که سال 96 زیر پرس رفته و یک تومن دیه گرفته بود. اولش گفتم یک تومن کم است که. فکر کردم می گوید یک میلیون. منطقی نبود اصلا. تا اینکه گفت با پولش رفته ام برای خودم خانه خریده ام. فهمیدم یک میلیارد گرفته است. و یک میلیارد سال 96 کلی پول بود. گفت الان هم کارخانه میروم. صاحبش مرد خوبی ست .و خیلی هم پولدار است. و من ناظر خط تولید هستم. آن دو با شوخی و خنده رفتند و همش میگفتند هیچ جا تهران نمیشود. شهرهای دیگر هیچ چیز ندارد، مانده بودم بمیرم از خنده به خاطر غرور پوچشان یا نه. گفتند شما دو تا مجرد اینجا تنهایید خطرناک است. هااار هااار هااار ... گفتم. بله نفر سوم شیطان است. هر هر هر.
خلاصه آن دو رفتند و این برادر ترکمان رفت سرویس بهداشتی و برگشت. گفت چقدر کثیف بود. این همه پول گرفته اند از ما. آن دیگری ها هم همه فرنگی. چه وضعش است. البته راست میگفت. بلیط یک و پونصدی باید خدمات بهتری داشته باشد. من که همیشه ارزان ترین بلیط را میگرفتم ، دستشویی اش بهتر از دستشویی این قطار بود. من هم دو سه تا دستشویی اش را سر زدم و دیدم فاجعه است. مهماندار قطار ما هم خانوم بود و بر عکس واگن های رجا که مهماندارهایش آقا هستند اخلاق درستی نداشت و هنوز سرویس را به ما ارائه نکرده بود میگفت سریع بخورد میام جمع میکنم. حالا ما نمی دانیم این حال و اخلاق و روحیه ریشه اش دعواهای خانوادگی بود یا ژنتیک یا چه؟ ولی خلاصه دستشویی هایش که یکی از ارکان مهم قطار است چنگی به دل نمی زد.
واگن بعد ما واگن رستوران بود که دو طبقه بود. و من که تا به حال نرفته بود. رفتم سری زدم و دیدم چه با حال است. یه دور رفتم بالا و از پایینش برگشتم .خیلی قشنگ بود. این هم تجربه ای جدید در سفر بود. حال آمدیم و با این برادر اسلام شهری ترکمان نشستیم و حرف زدیم. چشم های قشنگی داشت و قیافه اش خوب بود ولی خب یک دست نداشت. گفت توی حرم بوده ام و دختری هی نگاهم میکرده. هر ور میرفتم مرا تعقیب میکرده. با آن لهجه ی قشنگ آذری اش واقعه را شرح می داد. بهش گفتم خانوووم چرا دنبال من میای؟ .. گفت ازت خوشم آمده ، شماره بده بهم. خب دختر به این خوشگلی به من چیکار داشته. گفتم خانوم برو .. به من کار نداشته باش. من خوشم نمیاد ازت. ولی خب این مگر ول می کرد. هر جا می رفتم باز می دیدم این دارد مرا تعقیب میکند. سن و سالی هم نداشت. معلوم نیست چه نقشه ای برام کشیده بود.
حالا دلیلی نمیبینم که میخواست خالی ببندد برایم یا نه. ولی خب به حرفش کامل گوش دادم. خلاصه این تعقیب و گریز طول میکشد و باز سوار اتوبوس میشود و جای دیگر پیاده میشود و دختر باز هم دنبالش بوده. این بار خانواده اش هم همراهش بوده و برمیدارد میتوپد به دخترک و فحشش میدهد که برو. بعد عمه اش متوجه ماجرا میشود و او دیگر یک دعوای مرگکی میکند دختر را و دختر میرود. گفتم عججججببببب .... چه اتفاقا برای مردم می افتد. می گفت آره دیگر. حالا نمی دانم میخواسته مرا سر کیسه کند یا سرم را زیر آب کند یا چه. ولی دوره زمونه ی بدی شده. توی همین اسلام شهر به من که خیلی پیشنهاد می دهند و من از سر بازشان میکنم و میفرستمشان سراغ پسر دایی ام که خانه ی مستقل هم دارد. میگم شما به درد من نمیخورید. یک بار با یک دختری بودم مرا خیلی اذیت کرد. واسه همین دیگر نزدیک نمیشوم بهشان ..
حرف هایمان تمام شده بود که آن مرد خوشتیپ خوش چهره ی چشم قشنگ فوضول پیدایش شد و آمد نشست داخل کوپه. آن یکی دیگر هم آمد. این ها بازاری بودند. و از اوضاع و احوال بازار می گفتند. بعد باز چون موضوع دیگری برای گفتن نداشتند بحث ازدواج را پیش کشیدند که بله این ها دم به تله نمیدهند. گفتم من به خاطر یک جوک دم به تله نمیدم. و خب قطعا فرصت مناسبی بود تا طنازی خودم را ثابت کنم. گفتند چه جوکی؟ گفتم قضیه ی رودبار. گفتند قضیه ی رودبار چیست. گفت. روزی سه رفیق تصمیم گرفتند برود به تفریح و تفرج. رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که آن طرفش معلوم نبود. با هم قرار گذاشتند که یک به یک بروند و اگر امن بود بگویند رودبار رودبار تا نفر بعد بیاید. نفر اول رفت و افتاد داخل یک باتلاق. با خود گفت من که حوصله ام سر می رود بگویم رودبار تا بعدی هم بیاید. گفت روبار رودبار. نفر بعد هم افتاد توی همان باتلاق کنارش. حال آن دو به جای اینکه بگذارند طرف سوم برود کمک بیاورد گفتند ما سه تا بودیم بگوییم رودبار رودبار تا نفر سوم هم بیاید و دو هم میگوییم و میخندیم . راحت تر میگذرد. خلاصه رودبار رودبار میگویند و نفر سوم هم به جمعشان اضافه میشود. حالا من هم میگویم شما دو نفر متاهل که هی رودبار رودبار میگویید قضیه همین است.
وگرنه دو نفر آدم را ندیده و نشناخته چرا انقدر تشویق میکنید به ازدواج ؟ شما کیس دارید بگذارید روی میز ما پیگیری میکنیم. همین را که گفتم ، گفت کیس که خیلی هست و پا پس کشید. اینجا بود که سر درد دلش باز شد. گفت سخت که خیلی سخت است. همین امسال سه بار زنم را برده ام عمل کرده است. دخترم مشکل شدید معده دارد. زاییده ام زیر بارش. ولی آخرش که چه ؟ بالاخره که باید بهش تن داد. اوضاع مغازه هم خوب پیش نمی رود.دو سال است میخواهم مغازه را جمع کنم ولی خب می گویم اعتبارم در بازار خراب میشود. حرف های عجیبی میزد.
درین هنگاه آن برادر تورک گفت اینجا به درد نمی خورد . آدم باید برود خارج. من فامیل هایمان آلمان هستند. گفتند بیا اینجا کارهایت را ردیف میکنیم. آن برادر فوضول در برابرش ایستاد که چه خبر است مگر خارج؟ من گفتم خب بدو برو .. زبان بلندی؟ مدرک خاصی داری؟ توانمندی خاصی داری؟ فکر نکنم با این بلایی که سر دستت آمده کار خاصی برایت داشته باشند. خلاصه حرف بسیار زدیم و هی میپرسیدند چند سالم است و من میگفتم هجده. برادر تورک میگفت میخورد بهش. آن یکی میگفت بهش نمیخورد. خلاصه اوضاعی داشتیم. قرص خواب را بالا انداختم و روی تخت بالا خوابیدم. این برادر تورک هم میگفت من دستم مشکل دارد و خوابم نمیبرد ولی بقیه راه ، همه ش را خوابید. نماز صبح را خواندم و باز آخر سفری گعده ای کردیم و آن دو نفر متاهل جمع حرف زدند کمی و گفتند ما پاسپورت کانادا و خارجه داریم ولی نمیرویم. آنجا شهروند درجه دوییم و خوب نیست خیلی و ازینطور حرف ها. باهشان موافق بودم ولی برادر تورک زیر بار نمی رفت و نیت کرده بود برود خارج.
1404/01/09
خلاصه رسیدیم تهران و خداحافظی کردیم و مقصد من مترو بود تا با تعویض دو خط به خانه ی خواهر برسم. حالا روز شنبه است و هنوز یکی دو روز از رمضان باقی مانده و قرار است که ما روز عید فطر سفر خویش آغاز کنیم. توی مترو اتفاق خاصی نیفتاد برایتان بگویم. از مترو پیاده شدم و همانطور کج و به سختی چمدانم را آوردم بیرون و همان اول یک سری تاکسی بود. حوصله نداشتم تا خانه ی خواهرم چمدان را بکشم. حالا راهی هم نبود ولی چون شیب بود حوصله نداشتم. تاکسی گرفتم و دو قدم راه را هفتاد تومن گرفت ازم. ولی خب اشکال ندارد. باید خرج کرد این پول لامصب رِ گاهی وقت ها.
به خانه شان رسیدم و زنگ زدم و بیدار بودند. محمد آقا و علی قطارشان دو ساعت جلوتر از من رسیده بود و آنها زودتر خواهرم و زینب را از خواب بیدار کرده بودند. رفتم بالا و وسایلم را گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم و یک تشکی که کنار هالشان بود را برداشتم و بالشتی و رواندازی و گرفتم خوابیدم. البته شاید یکم نون پنیر خوردم. یادم نیست. زینب توی ماه رمضان روزی دوازده ساغت این ها میخوابید فکر کنم. و ما که آمده بودیم کمی نظمش بهم ریخته بود و بعد از چند ساعتی ساعت دوازده بیدار شد و آمد با غر غری زیرپوستی و کرشمه ای شاگرد ارشد شائولینانه سلام دایی ای گفت و بغلم کرد.
بعد نماز خواندیم و با هم کمی حرف زدیم که عصر چه کنیم؟ قبلا چند تا عکس از کافه ای نزدیک خونه شان که کافی شاپی با تم هری پاتری بود برایم فرستاده بود. قرار بود برویم آنجا. من هم از عشاق و طرفداران هری پاتر بوده ام و هستم. چه اشکال دارد؟ افطاری مرغ سوخاری خوردیم و سیب زمینی. بعد از یکی دو ساعت رفتیم به کافی شاپ فیلم و فراتر. اولش که وارد میشدی ویترین هایی داشت که تویش چوب دستی بود و لباس های گروه های هاگوارتز و جام های قهرمانی کوئیدیچ و اینطور چیزها. یک عده هم با لباس گریفیندور یا اسلیترین و چوب دستی ایستاده بودند و داشتند عکس می گرفتند. مغازه آن آقایی که چوب دستی میفروخت هم بود آنجا. جای باحالی بود. با زینب رفتیم و به زور یک جا پیدا کردیم برای خودمان و نشستیم و شیک نوتلا و شیک لوتوس سفارش دادیم. قیمتش خوب بود. البته با توجه به موقعیت مکانی کافی شاپ و خلاقیتش می گویم. یک بلیط قطار هاگوارتز هم برایمان آوردند که گفتم من از آن دعوتنامه های هاگوارتز هم میخواهم که گفت میشود صد تومان. گفتم اشکال ندارد بیاورید. قبلا دیده بودم دعوتنامه اش را . تویش نوشته که چه کتاب هایی لازم است داشته باشیم و چه وسایلی باید بیاوریم.

بعد از کلی زمان و دیدن اطوار خاصی که باریستا برای درست کردن سفارشمان در می آورد. شیک هایمان را آوردند و شروع کردیم به خوردن. خوشمزه بود و زیاد. هر چه میخوردیم تمام نمیشد. از جلویمان پسر بچه ای با کلاه گروه بندی هاگوارتز رد شد و رفت پشت میز کنارمان نشست. زینب که خسته شد و آخرش را داد به من و من از آنجا که کلی پول بالایش داده بودم تمامش کردم. حالا نوبت این بود که برویم و لباس بپوشیم و چوب جادو دستمان بگیریم و عکس بگیریم. البته قبلش حساب کردیم و رئیس کافه گفت به خاطر چادر زینب 10 درصد تخفیف دائمی دارد اگر بیاید کافه شان. آخر آنجا عملا حجابی در کار نبود و خب حضور یک دختر چادری آنجا جزو عجایب بود. حساب کردم و لباس پوشیدیم و یک چوب دستی هم گرفتیم و رفتیم عکس گرفتیم. چند تا تکی و یکی دو تا با هم. زینب یک چوب جادو چراغ دار هم میخواست که بنده خدا گفت داریم و قیمتش یک و پونصد است.





لباس دزدان دریایی کارائیب و لوکیشن برای عکاسی آنطوری هم داشت. جالب بود. خلاصه عکس هایمان را گرفتیم و رفتیم خانه. زینب به خواهرم از چوب جادوی یک و پونصدی گفت و خواهر گفت چه خبر است خودم برایت درست میکنم. و قند توی دل زینب آب شد. شب خوبی بود. این ها مقید به دیدن پایتخت بودند. پس سریال پایتخت را دیدند و خوابیدیم. صبح باید برای سحر بیدار میشدیم. آخرین روز ماه مبارک بود. سحری قرمه سبزی بود. خوردم و نماز خواندم و خوابیدم.
1404/01/10
صبح روز یکشنبه. روز آخر ماه مبارک رمضان قرار گذاشتیم با زینب که برویم باغ کتاب. تعریفش را شنیده بودم. ساعت سه عصر با زینب و علی رفتیم سوار مترو شدیم و ایستگاه حقانی پیاده شدیم. هوا گرم بود. کاش نمی رفتیم. کلی در آفتاب راه رفتیم و این دو هم که روزه بودند و داشتند هلاک میشدند. توی پارک هم که همه داشتند چیزی میخوردند و کسی روزه نبود.

خودمان را رساندیم به باغ کتاب. من که دوستش نداشتم. یک جای درندشت از همان کتاب فروشی ها که خوشم نمی آید. و هیچ راهنمایی نیست که بگویی فلان کتاب را می خواهم بگوید برو فلان بخش آنجاست. دو تا دستگاه گذاشته بودند آنجا. باید سرچ میکردی. و هر که می آمد سرچ می کرد کتابی که میخواست را پیدا نمیکرد. خب یکی را مینشاندید پای سیستمی و ملت بهش رجوع میکردند و میگفت دارید یا نه. چه کاریست همه ش می خواهید انسان را حذف کنید از بیزینستان. با کلی خستگی برگشتیم و با پارک ساندویچ خوران خداحافظی کردیم و جالب اینجا بود که ورودی مترو یک دختری نشسته بود و ساندویچ میفروخت. روز آخر ماه مبارک بود. و البته من که مشکلی نداشتم. چون مسافر بودم. توی متروی برگشت دخترکی آهنگ پخش می کرد و می رقصد و مترو را بالا پایین می رفت و می گفت به من یک پولی بدهید. خیلی عجیب است متروی تهران. خیلی .. نه ، نگاه کنید ... خیلیییی
از مشهد که می آمدم ؛ مامان چند تا کتلت داده بود که بیاورم برای علی و زینب. کتلت های مامان خیلی خوشمزه است و معروف بین فامیل. ولی خب توی کوله پشتی ام له شده بود برای همین افطاری آن شب را کتلت ربی خوردیم و هی تلویزیون نگاه کردیم ببینیم فردا عید هست یا نه. که یکهو زد عید فطر مبارک و کلی خوشحال شدیم. با زینب رفتیم توی اتاقش که به اندازه ی غزه جنگ زده و به هم ریخته بود. توی عروسک هایش گشت و خرسی را پیدا کرد و گفت خرسی را هم می آورم. حالا هویت این خرسی داستان ما از کجا پدید آمده؟ وقتی سه سالش بود در سفری که رفتیم اردبیل خرسی را آورده بود و من به جای خرسی حرف میزدم و کلی خندیدیم. حالا دوباره میخواست خرسی را زنده کند و سفر بیشتر بهمان خوش بگذرد. علی میخواست برود اردوی جهادی و من بودم و خرسی و زینب. خواهرم و دامادمان. باید خرسی کاری میکرد که به همه مان خوش بگذرد
1404/01/11
دوشنبه بعد از نماز صبح سوار ماشین شدیم. زینب حواسش بود خرسی را هم بیاورد و نشاندش بین خودمان. ساعت 5:45 دقیقه راه افتادیم. دامادمان قوانین ماشین را شمرد. یک اینکه آیت الکرسی بخوانید. دو اینکه چهار قل بخوانید. سه اینکه کمربند ایمنی تان را ببندید. راه افتادیم. هوا خوب بود و در آسمان ابر دیده میشد. بعضی وقت ها تابلوها را میخواندم. از یک جایی گذشتیم. اسمش خشک رود بود. برگ هایم ریخت تهِ پارادوکس بود. مثل فامیل دوست عزیز ویرگولی مان. شبروز. خیلی باحال است اینطور اسم ها. زینب خرسی را تکون میداد تا بیدارش کند تا برایشان صحبت کند. زینب به من میگفت داییییی. من هم با صدای خرسی کمی حرف زدم و ابراز خشنودی کردم که باز داریم میرویم سفر. از کنار چند تا سگ رد شدیم و خرسی گفت اوه چه همه سگ وحشی خر. بعد از کنار یک مشت گوسفند رد شدیم و خرسی گفت که بزنین کنار یک دلی از عزا درآوریم. صبحانه نخورده بودیم.

بعد گفت شما که میخواین خرسم با نون پنیر سیر کنین. من اعتراض دارم. رسیدیم به ساوه. دامادمان متخصص پیدا کردن جاهای مذهبی هر شهری ست. آنجا رفتیم به حرم اسحاق ابن موسی کاظم برادر امام رضا علیه السلام. من هم که ظاهرا سردی خورده بودم ، هر نیم ساعت میگفتم اگر دستشویی پیدا کردند بزنند کنار که بروم استراحتی بکنم. خب مستراح یعنی محل استراحت دیگر. دستشویی های حرم خیلی شیک و باکلاس بود. دیوارهای هایش آجر سه سانتی قرمز و شیرهای درجه یک فرد اعلی. در بین راه هم دستشویی زیاد رفتم و بیرون که می امدم یکی خفت میکرد آدم را و میگفت 5000 تومان رد کن بده بیاد. خدا خیرشان بدهد. واقعا گاهی همین دستشویی در بین راه پنج میلیون تومن هم می ارزد. بالاخره هزینه تعمیر و نگهداری و نظافت دارد دیگر.

به سمت همدان می رفتیم و آسمان خیلی قشنگ شده بود. آسمانی پر از ابرهای پنبه ای و گوگولی مگولی. از توی همدان رد شدیم و وارد یک شهر دیگر که اطراف همدان بود به نام بهار شدیم. شهر قشنگی بود. و پلاک کوچه ها جالب انگیز بود. یعنی اگر به نام شهیدی بود عکس شهید را هم روی خودش داشت. رفتیم دوری در شهر بهار زدیم و کنار قبر کسی متوقف شدیم و از ماشین پیاده شدیم. دامادمان گفت اینجا قبر یکی از شاگردان آیت الله قاضی است. آیت الله بهاری. خب حتما آدم بزرگی بوده. آیت الله قاضی کم کسی نبودند. خیلی از عرفا و روحایون معروف شاگرد ایشان بودند. آیت الله طباطبایی. آیت الله بهجت و خیلی های دیگر. اسوه ی عارفان بودند واقعا.
بعد رفتیم مسجدی در شهر اسدآباد همدان. اسم یکی از افرادی که زمان رضا شاه کاری کرده بود آورده شد. جمال الدین اسدابادی. نماز را شکسته بر بدن زدیم و راه افتادیم به سمت بیستون. بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به بیستون. عجب کوه قشنگی بود. ولی خب من که اصلا از کوه خوشم نمی آید و جان بالا رفتن ندارم. فکر کردیم بالایش خبری ست و سنگ نگاره را می توانیم ببینیم که دیدم خبری نیست و فقط یک مجسمه هرکول را دیدم و یکی دو تا سنگ نگاره دیگر. ولی خب حسابی پاهایم بست و پشت دستم را گاز گرفتم که چه کاری بوده این همه آمده ام بالا. آن سنگ نگاره ها را هم داربست زده بودند و باید می آمدیم پایین و از توی تلسکوپ نگاهشان می انداختیم.

آن بالا چند عکسی گرفتیم و آمدیم پایین و دریاچه ای بود و پشت دریاچه خیمه ای بود که داخلش تلسکوپی گذاشته بودند تا سنگ نگاره های روی کوه را ببینیم. نفری چهل تومان دادیم و رفتیم نگاه کردیم. چیز خاصی نبود. ولی خب این همه راه آمده بودیم حیف بود نبینیم. سنگ نگاره فکر کنم شامل شاه بود و یک خدایی چیزی و دیگر یادم نیست. حکاکی فرهاد روی بیستون هم ندیدم. ولی قبلا دیده بودم یک نقشی از رخ شیرین روی بیستون کشیده. ولی خب خود کوه عظمت داشت و سابقه تاریخی. بالاخره اولین تمدن های جهان آنجا زندگی میکردند. بعد رفتیم به سمت صنایع دستی و رستورانش. یک شربت بهار نارنج زدم و یکم فشارم برگشت سرجایش. بعد رفتیم و رستورانش را پیدا کردیم و آش ترخون خوردیم و املت. با تشکر از داماد مهربان و مادر خرج. اضلا داماد اینطوری خوب است. خرسی و عروسک گردانش که نباید دست توی جیب بکنند. والا.
یک اصطلاحی که توی کوه زینب به کار میبرد و جالب بود. ویو ابدی بود. آن بالا که بودیم میگفت بابا از من عکس بگیر. میبینی ویو رو. ویو ابدی. نمیدانم این اصطلاحات را از کجا یاد گرفته بود. ولی خب قطعا از همانجا که به من میگن بتمنی یاد گرفته بود. خلاصه با بیستون خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت کرمانشاه. همانجایی که مقصد راهیان کرببلا هم هست. یعنی من که یکی دوباری آمده بودم کرمانشاه و بدون توقف راهی مرز مهران شده بودم. ولی این دفعه قرار بود کمی شهر را بگردیم. رفتیم و با هماهنگی های دامادمان رسیدیم به آپارتمانی که سوئیت ما آنجا بود. سوئیتش دو درب داشت. یک ویو ابدی هم از پنجره هایش به رودخانه ی شهر داشت و خیلی باحال و باصفا بود. سه اتاق داشت. یکی را من گرفتم. یکی را زینب و خواهرم. توی یکی دیگر هم دامادمان اتراق کرد.
اتاق من مستر بود. یعنی حمام داشت ولی خب آبش سرد بود. هر کدام از شیرها را باز کردم و هر چقدر صبر کردم هر لحظه سرد تر شد ولی گرم نشد. بیخیال دوش گرفتن شدم. روی تخت دو نفره ام خوابیدم و چادرشبی که از مشهد برای خودم آورده بودم را روی خودم انداختم و بالشتکی که برای بین زانوهایم آورده بودم. گذاشتم بین زانوهایم و خوابیدم. خب مربی گفته وقتی میخواهی بخوابی بین زانوهایت بالشتی چیزی بگذار. چه کنم؟ بالاخره سید است و این سوسول بازی هایش. باز زینب که هر جای جدید وارد میشد میرفت و کل مکان را بررسی میکرد آمد و گفت یخچالش هم پر است و اوووف چه جای باحالیه. تازه دو تا در هر داره. یک در به اتاق مهمان باز میشد و در دیگر به محیط اندرونی خانه. این را گفت و به من میگن بتمنی با لباسای زرزری دل میبرم از هر کسی را خواند و رفت.
شب رفتیم بیرون و به پیتزا فروشی زاگرس رفتیم که ظاهرا معروف بود در شهر. پیتزا سفارش دادیم و سیب زمینی سرخ کرده و دوغ و نوشابه. در کل سفر من دوغ خوردم و دیگران نوشابه. پیتزایش جالب بود. و خب گردو هم داشت. همین شاید تبدیلش کرده بود به پیتزای مخصوص زاگرس. به خانه که برگشتیم آنها نشستند نقی نگاه کردند و من رفتم بگیرم بخوابم. لباس آب پررنگ دامادمان را قرض گرفته بودم. نمیدانم علی که مشهد آمده بود چرا جو گرفته بودم و نصف لباس هایم را داده بودم به او. خیلی حس گنده شدن بخاطر بدنسازی بهم دست داده بود یا چی؟ نمیدانم.
ساعت نماز گوشی ام را روی کرمانشاه تنظیم کردم. گرفتم خوابیدم و نمیدانم چرا ساعت سه از خوابی پریدم. متوجه آستین پیرهنم شدم که پاره شده بود. عذاب وجدان گرفتم که چرا آستین پیراهن دامادمان پاره شده. چه کردم؟ توی اتاق تنها بودم و چراغ حمام اتاق هم روشن بود. کار اجنه بود؟ چرا این افکار از ذهنم میگذشت واقعا؟ پاشدم رفتم سرویس و برگشتم. ولی ذهنم آشفته بود. به زور چرتی زدم و کابوسی دیدم. توی کابوسم علی هم بود. کلی آیت الکرسی و چهار قل خواندم و نماز مستحبی خواندم و خوابیدم. باز یک ساعت بعد اذان صبح بود.
1404/01/12
با لباسی پاره برخواستم و صبحانه بر بدن زدیم و به خواهرم از پارگی لباس گفتم. گفت اشکال ندارد. کهنه شده بوده دیگر. عمرش به سر رسیده بوده. با ماشین راه افتادیم و اول از همه رفتیم قبرستان کرمانشاه. آنجا هم شهیدی کسی داشت که دامادمان میشناخت و فاتحه ای برایش خوانیدم. ولی عجب قبرستان باکلاسی بود. یک تخته سنگ عمودی هم هر قبری مثل قبرستان های خارجی داشت و عکس میت و شعر و تاریخ تولدی چیزی رویش نوشته شده بود. خیلی خوشم آمد. برای یکی از دوستان تعریف کردم. گفت مشهد هم همینطور بوده که آمده اند بساطش را برچیده اند. من نمیدانم این چه تعصبی ست که گاهی سر مشهد پیاده میکنند. ایششش .. بعد از آن رفتیم طاق بستان. دفعه قبل که اربعین رفتم کربلا. رفت و برگشتمان از کرمانشاه بود. یک روز زودتر برگشتیم و طاق بستان را رفتیم. ولی آخر شب موقع بستن درش رسیدیم و با پارتی بازی راهمان داد و هیچ چیز خاصی ندیدم ولی رفتیم یکی از رستوران های اطراف طاق بستان و خورشت خلال خوردیم با برادرم.
جای خوشگلی بود و سرسبز. آب خوبی دارد کرمانشاه. و خب آب است که آبادانی می آورد. البته فکر میکنم این آب به خاطر کوه های پر برف اطراف این شهرهاست. همدان هم کوه پر برف زیاد داشت. این طاق بستان مربوط است به دوران ساسانی. همین خسروپرویز که در مجموعه خسرو و شیرین. عاشق شیرین است یک پادشاه ساسانی بود دیگر مردک. در آن هوای گرم با آفتاب مرگکی و داغان خواهر و دامادمان رفتند سراغ یکی از راهنماهای مجموعه و این بنده خدا هم که منتظر یافتن گوش مفت بود. شروع کرد به توضیح دادن سنگ نگاره ها و بررسی تاریخ ساسانیان و یونان و خیلی چیزهای دیگر. خیلی حرف میزد و چون به گرمای هوا اعتراض کردم که زودتر توضیحش را بدهد گفت ما چه بگوییم که روزی ده ساعت در این گرما وامیستیم و به خلق خدمت میکنیم و منم که پایم از همان بیستون نوردی بسته بود و زود خسته میشدم. خیلی حرف هایش را گوش ندادم و چند تا عکسی گرفتم و رفتم گوشه ای نشستم. زینب هم که حوصله نداشت آمد با ژست به من میگن بتمنی آمد بهم ملحق شد.



بعد رفتیم و آب هویج بستنی خوردیم و فالوده و طی یک حرکت تبلیغاتی محمد آقا فالوده بهم می داد و عکس میگرفت تا بعد به پدر خانومش نشان بدهد که ما حسابی هوای پسرتان را داشتیم. بعد از آنجا رفتیم تکیه ی معاون الملک که فکر کنم خیلی کسی که به کرمانشاه میرود نشناسدش. ولی خیلی جای باحالی بود. مربوط به دوران قاجار بود و آن بنده خدا یک مجموعه ی هنری پر از نقاشی های دیواری درست کرده بود. روی دیوارها عکس همه ی پادشاهان و اساطیر را کشیده بود. عکس ائمه را کشیده بود. نقاشی جنگ ها را کشیده بود. خیلی چیزها داشت. یک عکسش خیلی منشوری بود فقط که مثلا آمده بود انتقام مختار را بکشد. یک صحنه ی نبرد را کشیده بود و مختار را که داشت مردی لخت را از وسط دو نیم میکرد و به عبارتی جر میداد. تکیه را پرسیدم یعنی چه؟ گفتند یک چیزی تو همان مایه های حسنیه است. و ساختمانش هم قشنگ بود و شیشه کاری ها و آیینه کاری های قشنگ داشت.







بعد از آنجا رفتیم مسجد جامع کرمانشاه تا نماز بخوانیم. چیز خاصی از مسجد جامع کرمانشاه یادم نیست. بعد از آن رفتیم تکیه ی بیگلری که آنجا هم چیز خاصی یادم نیست و عکس نگرفتم فکر کنم. بعد رفتیم برای ناهار. این ها به مسجد جامع نزدیک بود و پیاده رفتیم. برای ناهار رفتیم رستوران عمارت بامگاه . یک خانه سنتی بود که خیلی قشنگ بود و ما بیرونش نشستیم که کنار ما یک خانواده ی بسیار کشف حجابی و راحت نشسته بودند که دامادمان خیلی اوکی نبود با آن شرایط ولی خواهرم میگفت از فضای داخل خوشم نمی آید و چمبه ی خواهر پر زور تر بود و نشستیم بیرون. به منو نگاه کردیم و یک دنده کباب سفارش دادیم و یک خورشت خلال و دوغ و نوشابه. دخترکی هم داشت با نماهای خانه عکس میگرفت. پانزده سال این ها بهش میخورد و یک لباس خیلی ناجور پوشیده بود. اسمش را نمیدانم. نیم تنه ای چیزی بود فکر میکنم. لا اله الا الله. آن رستوران خانه ی پدرِ خانومی بود و آن بنده خدا با ذوقی که داشت یک هتل رستوران زیبا و دلنشین ازش درآورده بود.
سیر و پر دلی از عزا در آوردیم و دامادمان رفت که ماشین را بیاورد و ما هم با آرامش و طمانینه بلند شدیم و بیرون رفتیم. خانه ی روبرویی رستوران هم برای همین صاحب رستوران بود و فقط به عنوان اقامتگاه ازش استفاده میکردند. یعنی پنج شش اتاقش را کرایه می دادند. بعد از مدتی طویل دامادمان آمد و سوار شدیم و رفتیم استراحت کردیم. راستی یادم رفت بگویم دنده کباب چیست؟ دنده کباب یک بخشیش مثل کباب تابه ایست. و یک دنده هم داد که مشتاقان و علاقه مندان آن را به نیش میکشند. خورشت خلال هم چیزی شبیه به قیمه است و خلال بادام و اینطور چیزها دارد فکر کنم.

بعد از استراحت کافی عصر راه افتادیم تا برویم سراب نیلوفر را ببینیم. حالا سراب یعنی چه؟ به معنای دریاچه است در اینجا. دیر راه افتادیم و دیر رسیدیم و میگفت ساعت هشت مجموعه بسته میشود. ولی پول دادیم و وارد شدیم. نماز خواندیم و بعدش آمدیم یک دور ، دور دریاچه راه رفتیم. هوا خوب بود، خفاش ها در آسمان میچرخیدند. و روح خرسی در من هلول کرده بود و کلی شعر خواندم و از نیلوفر خواندم و هی گفتم نیلوفر کجایی. درین هوای گرگ و میش. درین سراب زودگذر. من اینجایم. تو کجایی. چه بسا که نیلوفرهای آبی دریاچه خبری ازشان نبود. من هی شعر میخواندم و زینب قاه قاه میخندید و کیف میکرد. با کلی لهجه برایش شعر میخواندم. گاهی شمالی. گاهی مشهدی. گاهی عربی غلیظ. خلاصه کلی خندیدم و بعد از آن رفتیم به فروشگاهی که به دامادمان معرفی کرده بودند و سوغاتی خریدیم. کاک خریدیم و بژی و شیرینی خرمایی. که شیرینی خرمایی اش از همه بهتر بود. بعد هم رفتیم به فلافل مامان جون و ساندویچ فلافل برای خودمان پیچیدیم و خوردیم و به صرفه بود. یعنی ارزان تمام شد. خوشمزه هم بود. ولی خب نخود است و نفخ و شب های کرمانشاه.

شب آخری بود که کرمانشاه میماندیم. آب حمام سرد بود و سرم می خارید و بدنم گر گرفته بود. نمیدانم از چه بود ولی قطعا از غذاها بود.
1404/01/13
ساعت 6 راه افتادیم. به سمت بروجرد می خواستیم برویم. سیزده به در بود. توی راه روی کاپوت ماشین هایشان سبزه ی عید گذاشته بودند. این یک کار را ندیده بودم که دیدم. جدید بود. شاید اگر از روی کاپوت یا صندوق عقب می افتاد وسط جاده نشانه ی برآورده شدن آرزوها بود. به شهر صحنه رسیدیم. صحنه را دیدیم. بدون سانسور. اصلا هر کس میخواهد صحنه ای چیزی ببیند باید بیاید همین صحنه. رفتیم نان بخریم برای صبحانه. حضرت داماد رفتند توی صف و مردم محلی ، اکثرا پیرمرد پیرزن آمده بودند و ایستاده بودند در صف و هی جا میزدند. رفتم ببینم چه خبر است، پیرزنی گفت جا نزن. گفتم فقط آمدم ببینم چرا نوبت داماد ما نمیشود.

پیرمردی که نمیدانم چه خاطره یا پدر کشتگی ای با پیرزن داشت گفت سف خانوما اونوره خانوم. یعنی فضولی نکن به عبارتی دیگر. خدا خیرش بدهد. شاید به خاطر همین دفاع از حق آن دنیا دستش را بگیرند. {یاه یاه یاه، خنده ی شیطانی } بالاخره دامادمان نان را گرفتند و جلوتر ماشین را پارک کردند و پیاده راه افتادیم برویم به پارک شهر. پارک خوب و پر آب و جالبی بود. در مسیر با سوپر مارکت هایی مواجه شدیم که تمام اجناسشان را داخل پیاده رو چیده بودند. اصلا یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید. خیلی عجیب بود. خواهرم به یکی شان تذکر داد. ولی خب به پلاک مغازه شان هم نبود فکر کنم. وارد پارک شدیم و یکم جلوتر رفتیم دیدیم خیلی راه است. داماد را اجازه دادیم که بروند و ماشین را بیاورند و با ماشین برویم بقیه ی راه را. چون معلوم نبود چقدر دیگر باید با سفره و بار و بندیل برویم. پس ایشان رفتند و بعد از بیست دقیقه ای آمدند و سوار شدیم و رفتیم به آبادی پارک. خیلی شلوغ بود و مردمان کرد و لر از زمین و آسمان وارد پارک میشدند. محمد آقا رفتند و یکم بالاتر ماشین را پارک کردند و آمدند و ما که به دنبال محل استراحت بودیم. با کلی پرس و جو پیدایش کردیم و در جایی نزدیک دست به آب در فضای سر سبز پارک سفره پهن کردیم و نشستیم.
صبحانه نان و پنیر و گردو خوردیم و کمی خیار. بعد کمی بالا رفتیم تا به دریاچه برسیم ولی ظاهرا خیلی باید بالاتر می رفتیم. یک عده سوار سه چرخه میشدند و می رفتند. بعضی پیاده. و ما که حسش نبود گفتیم برگردیم هم بد نیست. پس برگشتیم و سوار ماشین شدیم و یک عکس با تابلوی به صحنه خوش آمدید گرفتیم تا بعدا بگوییم صحنه را دیدیم. بعد از آنجا به شهر کنگاور رفتیم که در مسیر به سمت بروجرد بود. معبد آناهیتا آنجا بود. ایزدبانوی رود و آب و اینها هست فکر کنم. رفتیم آنجا و هوا خیلی گرم بود. چهار تا ستون مانده بود از معبدش. و خب چهل هزار تومان هم نفری ورودی دادیم فکر کنم.
منو زینب بتمنی رفتیم به فروشگاهی که آنجا بود سری زدیم و چند تا سوغاتی خریدیم. حالا کیف پول من که توی ماشین بود. زینب حساب کرد. و شاگرد شائولین مخلص اینجا به درد میخورد. البته خواستم پسش بدهم گفت ، نه دایی. به جایش شما کافی شاپ را حساب کردید. واقعا گلند این شاگردان شائولین. من که خیلی خوشم نیامد از معبد آناهیتا ولی خب دامادمان و خواهرم ایستاده بودند و حرف های راهنما را با جان و دل گوش میدادند. از جالبی های آن مغازه که خرید کردیم میدانید چه بود؟
اینکه میگفتیم چند شد. می گفت قابل نداره. میگفتم قابل که داره. ولی هزار تومان تخفیف بدید. میگفت نه. قیمت خیلی کم است و مقطوع است و این حرف ها. میگفتم خب هزار تومان که چیزی نمیشود. باز میگفت اصلا قابل نداره مجانی بردارید ببرید. واقعا بدم میاد از تعارف دروغ. هیچ وقت تعارف دروغ نزدم به کسی. یعنی دلم جای چیزی باشد. و به یکی بگم قابل نداره. نه توی اتوبوس به کسی تعارف دروغ زدم که بیا جایم بشین. نه تو چیزی خوردن. تو هیچ چیز. باز راه افتادیم و از نهاوند گذشتیم. یک دوستی داشتم فامیلش نهاوندی بود. یاد او افتادم. توی مسیر کوهی بود که خیلی پر برف و زیبا بود. پرسیدیم اسمش چیست. گفتند کوه گرین. سرچشمه رودخانه ی کارون است.
بعد از آنجا به یک منطقه پر سرعت گیر رسیدیم. یعنی هر ده متر سرعت گیر داشت و حالمان بد شد دیگر. به بروجد رسیدیم. یک شب بیشتر نمی خواستیم بمانیم پس رفتیم به هتل زاگرس بروجرد. که روی بام بروجرد بود و ویوی ابدی داشت به شهر. بام بروجرد پارکی بود که یک دریاچه داشت و وسایل بازی و خیلی چیزهای دیگر. ولی روز بدی آنجا بودیم. سیزده به در. این کردها و لرها هم که عاشق موسیقی و بزن و برقص. دیوانه مان کردند. هتل قشنگی بود. اینجا دیگر میشد رفت. حمام. پس به حمام رفتم و بعد رفتیم برای ناهار خوردن. خواهرم که گرفت خوابید. و ما سه نفر رفتیم و برای خواهرم هم غذا آوردیم.
خواهرم و دامادمان شب رفتند بیرون، گشتی بزنند. ولی من و زینب خوابیدیم و لذت بردیم. البته بارانی هم آمده بود. که الان که فکر میکنم بهتر که من نرفتم. چه بسا توی کفشم آب می رفت. برگشتند و مرغ سوخاری و سیب زمینی و قارچ سوخاری آوردند برایمان. و بک گراند کل حضورمان آنجا صدای موسیقی و جیغ و هوار مردم در آنجا بود. آخر آهنگ های کردی هم خیلی فضای ناله طور دارد. جناب سرهنگ نمیدانم چه .. .آمده بودم زید بازی و ازینطور حرف ها.
1404/01/14
صبح بیدار شدیم. وسایلمون رو جمع کردیم. رفتیم پایین. صبحانه خوردیم. محمد آقا با هتل حساب کرد و رفتیم چند جای دیدنی در بروجرد را ببینیم و بعد راه بیفتیم به سمت قم. دیشب که این ها رفته بودند بیرون چند جایی را شناسایی کرده بودند. اول از همه رفتیم امامزاده جعفر پسر یا از نوادگان امام سجاد علیه السلام. گنبد حرم شبیه گنبد دانیال نبی بود.

یک گنبد مخروطی شکل. بعد از آنجا رفتیم یک محله ای که خانه های سنتی اش آنجا بود. مثل خانه های سنتی کاشان. خانه ی بیرجندی ها رفتیم. خانه ی افتخار الاسلام طباطبایی رفتیم. خانه های خیلی بزرگ و خفن با فضای اندرونی و بیرونی. و کلی آینه کاری های رنگی و قشنگ. یک حمام هم داشت که خیلی پله میخورد و میرفت پایین. حالا پله های طبیعی نه ها. پله های سی چهل سانتی. یک صحنه حواسم پرت شد. این ها را گم کردم.


داشتم دنبالشان میگشتم که خانومی گفت : خانوم بچه هاتون پایینن. یعنی بنده ی خدا اگر بمب اتمی در شکمم منفجر میکرد تخریبش کمتر ازین میشد. یعنی خواهر و دامادمان و زینب را خانوم بچه های من دیده بود. قلبم شکست. ایششش. بعد داشتیم میرفتیم بیرون که دم در کسی شیرینی میفروخت. و تست هم داشت. خواهرم تست کرد. ولی مزه اش را نپسندید. بعد آن بنده خدا یک بسته شیرینی به زینب داد و گفت این برای دخترتان به خاطر حجابش. خواهرم میگفت این همه وقت ما چادر پوشیدیم کسی بهمان جایزه نداد. بعد این زینب هی بهش جایزه میدن. بهش گفتم خب اون موقع خیلی ها چادر داشتن. الان چون عصر بی حجابی هست. خیلی به چشم میاد. بعد رفتیم دو قدم آن طرف تر. خانه ی پسرعموی آن طباطبایی قبلی بود. قشنگ بود و پر از چیزهای قدیمی و آنتیک. یک سفره هفت سین قشنگ هم داشت که دو تا دخترها با هزار ژست عکس گرفتند آنجا و من و زینب ایستاده بودیم تا خالی شود ما هم بگیرم. باز رفیق هایشان آمدند. آن ها هم هزار تا عکس گرفتند. آخرش یکیشان گفت شمام میخواید عکس بگیرید . گفتم با اجازه ی شما. البته تو دلم گفتم پ ن پ. اینجا یک ساعت مثل دسته بیل ایستادیم که ژست های لوس شمارو ببینیم.

من هم نشستم و پونصد تا عکس ازم گرفت زینب که 499 تاش خوب نبود. ولی خب همان یکی هم به از هیچی. بعد از آنجا رفتیم مسجد عتیقش نماز خواندیم. البته خانوم ها یک مسجد دیگر رفتند و من و محمد آقا رفتیم مسجد عتیق. آنجا پسری سرگشته میگفت اینجا نماز جماعت نمی خوانند؟ یکی بایستد جلو پشت سرش نماز جماعت بخوانیم. منم که تهِ تواضع و فروتنی. گفتم خب بیا پشت سر من نماز بخوان. او هم مسافر بود و دو تا نماز دو رکعتی بر بدن زدیم به امامت من و رفتیم از برای خوردن ناهار. که دو تا کباب فروشی معرفی کرده بودند. که اول رفتیم توی بازار گشتیم تا ورشو فروشی ببینیم. ولی خب چیزی بود که قبلا بوده و الان نیست. ترکیب چند فلز بود. بعد از بازار رفتیم به آدرس یکی از همان کباب فروشی ها. خیلی شلوغ بود. محمد آقا برای اینکه خوابش نگیرد در مسیر برگشت کباب نخورد. ولی ما نوش جان کردیم. صندلی کم بود آنجا و یک خانواده ی ادایی به نظرم تهرانی آمدند و هی میگفتند چرا کسی برای ما بلند نمیشود و ازینطور حرف ها. آخرش یکی ازین میزها که نشسته بودند گفت که ما هم منتظر ماندیم جا خالی شده نشستیم. خیلی ادایی بودند و غر میزدند. ولی آخر میز خالی شد و یک افق جدید از اداهایشان رو شد.
خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت قم. پنجشنبه بود و نزدیک بودیم به پایان تعطیلات. خیلی ها داشتند برمی گشتند شهرشان. برای همین در یک ترافیک مرگکی افتادیم که طفلی راننده محترم ماشین. زینب هم که حوصله اش سر رفته بود از خرسی میخواست که شیرین کاری ای بکند. چیزی بگوید. این خرسی هم کلی شوخی کرد. زینب توی راه یک سوتی داد و گفت توی مدرسه بهش میگویند جوجو. خرسی از داستان این اسم پرسید و فهمید که به کلی اسم های مستعار صدایش میکنند. یکی بهش میگوید زی. یکی جوجو. یکی صافکار. خرسی هم هی به این اسامی او را صدا میزد و زینب حرصش میگرفت.
مسیر سه چهار ساعته ، هشت ساعت طول کشید تا به قم برسیم. رفتیم قم و آنجا هتلی را هماهنگ کرده بودند. رفتیم آنجا سکنی گزیدیم و جای تر و تمیز و خوبی بود. از پنجره اش ویو حرم حضرت معصومه هم داشت. شام خیلی چیزی نخوردیم. من یک ظرف سوپ خوردم. زینب چیزی نخورد. کباب ظهر خیلی هضم نشده بود هنوز. شب را به خیر و خوشی خوابیدیم.
1404/01/15



و صبح پس از صرف صبحانه رفتیم به حرم حضرت معصومه. زیارت کردیم و کلی قبر علمای معروف را که داخل حرم بود هم زیارت کردیم و برگشتیم به سمت تهران. محمد آقا چهار تا انگشتر دستشان میکردند که هر کدامش کلی فلسفه داشت پشتاش. یکیش خیلی خفن بود که برگ هایم که هیچ شاخه و تنه ام هم ریخت. تمام قرآن پشت انگشترش به صورت نانو نوشته شده. بود. یک بار زیر انگشترشان چراغ قوه ی موبایل را انداختند و صفحات قرآن را دیدم. خیلی خفن بود. ترافیک بود مسیر برگشت به تهران ولی خیلی کمتر. هی توی نشان هم میزدیم که چقدر راه مانده و ثانیه شماری میکردیم برای رسیدن به خانه.
بالاخره رسیدیم و یک دوشی گرفتیم و خوابیدم. من هم مثل همیشه تشکم را وسط هال انداختم و خوابیدم. هی گفتند چرا اتاق علی نمیروی؟ میگفتم گرم است. حال نمی دهد. خلاصه هی از آنها اصرار از من انکار. جمعه و شنبه به استراحت گذشت. یکشنبه با پسرعمویم که از کانادا برکشته بود قرار گذاشتم. از سفر که برگشتیم همچین حالم خوب نبود. صبح یکشنبه رفتم پردیس کتاب و کتاب خون مباح کلمات ، نوشته ی مصطفی مستور را خریدم. اصلا نویسندگی را با مصطفی مستور خوانی شروع کردم. توی برنامه ی اکنون دیدم که کتاب های جدید نوشته و چقدر عقبم. بروم پردیس کتاب و ببینم چه از مصطفی مستور دارد. رفتم و دیدم چه جای باحالی ست. یکی از فروشنده ها رفت و گشت و با این کتاب و یک کتاب دیگر از مصطفی مستور آمد. آن طرف تر دو تا از فروشنده ها داشتند با هم حرف میزدند و یکیشان خانوم بود و دیگری پسری. در مورد قور کمر می گفتند و یک مشکلاتی که من باهاشان درگیر بودم قبلا. پس من رفتم و چند تا توصیه ورزشی بهداشتی بهشان کردم مگر رستگار شوند. البته بعدش که داشتم برمیگشتم خانه چند تا چیز دیگر به ذهنم رسید که دیگر بیخیالش شدم و نرفتم بگویم. بهشان بدنسازی را پیشنهاد دادم. دختر میگفت باله کار میکند. ادا ... بعد هم بدنسازی رشته ی مادر است. در کنار هر ورزشی باید بدنسازی هم انجام داد.
1404/01/17
ظهر یکشنبه خورشت قیمه درست کرد خواهرم که یادم آمد قیمه را جدیدا در لیست تحریم ها گذاشته ام ولی خب چیزی بهش نگفتم و خوردم. قیمه معده ام را به هم میریزد. عصر با پسر عمویم رفتیم خیابان فرشته. که دیدم همچین مالی هم نیست. البته ساعت بدی رفته بودیم. ساعت 4 عصر که خر را با نانچیکو بزنی بیرون نمی آید. ولی خب کلا خیابانش باریک و به درد نخور بود. ترافیک بدی هم داشت.
بعدش رفتیم آبمیوه توچال و معجون سفارش دادیم که یخ زده بودند و پدرمان درآمد تا خوردیمش. هی دستمان یخ میزد و فشارش میدادیم تا توی شیشه بیاید بالا و بخوریمش. حالا من هم که کلا با شیر و شیرجات مشکل دارم. ترکیب شیر و قیمه ی ظهر. ظهر خودش را ریخت.
1404/01/18
فردایش یعنی روز دوشنبه با یکی از دوستانم قرار داشتم. سال ها بود ندیده بودمش و کلی قرار گذاشته بودیم که هم را ببینیم. روز دوشنبه فرا رسید و من حال خوبی نداشتم. سوار مترو شدم و من که مشهد همه ش ماسک میزنم توی متروی تهران اصلا ماسک نمیزدم. ولی خب اعتماد کرده بودم دیگر. یعنی حسش نبود. صبح سحر البته دلپیچه ی وحشتناکی مرا فرا گرفت و داشتم میمردم از دلدرد ولی خب صبح یکم بهتر شدم و گفتم بروم آن رفیقم را ببینم. توی مترو هی سرم میرفت. گیج بودم. بیحال بودم. مردی هم چیزی را به میله های مترو میزد و میگفت: گلس دارم. عالی. حرف نداره. بخرین و حالشو ببرین. واقعا که توی مترو گلس میخرد آخر؟ حالا شاید کسی پیدا شود و بخرد. ولی قطعا خل است. آدم باید برود موبایل فروشی و آنجا بخرد و بدهد برایش بیندازند.
دیگری توی مترو میگفت علیلم به من کمک کنید ولی من که میدیدم حس کردم دارد ادا در می آورد. دیگری یک گاری با خودش می آورد که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را داشت و میفروخت. جای عجیبی ست متروی تهران . به ایستگاه مترویی که قرار گذاشته بودیم رسیدم. هم را دیدیم و گفتیم کجا برویم؟ گفتیم برویم باغ فردوس. رفتیم آنجا و کمی حرف زدیم و چیزی خوردیم. یک کافی شاپی که داخل باغ فردوس بود رفتیم. غذا سفارش دادیم و ما الشعیر. بنده خدا مو فرفری و بانمک بود. حالم اصلا خوب نبود. ما العشیر را آورد و هر چه صبر کردیم ساندویچ را نیاورد. هی کظم غیض کردم. آخر گفتم ساندویچ ما آماده نشد؟ گفت ساندویچتان آماده بود که. منتظر بودم بگویید بیاور تا برایتان بیاورم. مرتیکه موفرفری تحفه. هیچی غذاها را آورد و کلی سس تند. گفتم سس کند هم دارید؟ مغزش گیر پاژ کرد. گفتم برعکس تند کند میشود دیگر. همون کچاپ منظورم بود. برداشت و دو تا سس قرمز آورد برایم. این دوستم هم که عشق سس تند بود هی سس تند خورد و به به کرد. ولی خب من حالم بد بود و روی اخلاقم تاثیر گذاشته بود. چه بسا که گربه ای آمد دم پنجره و میخواست بپرد روی میزمان ولی من انگار نه انگار. یارو آمد و پیشتش کرد و گربه فرار کرد. و یارو گفت تعجب کردم از شما که تکان نخوردید و هیچکار نکردید. ولی خب من در عالمی دیگر بودم.
غذا که تمام شد، همین آخر کار که از بنده خدا تشکر کردم. گفت انتقادی دارین بگین! من هم که خاطره ی خوبی از انتقاد نداشتم گفتم من حالم خوب نبوده نمیتوانم چیزی بگویم. خلاصه خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. من باغ فردوس قبلا آمده بودم. توی کاخش هم رفته بودم و میدانستم چیز خاصی ندارد. برای همین اینبار که آمدیم برویم داخل و یارو گفت هشتاد تومان میشود. گفتم چیز خاصی ندارد. رفتیم کمی راه رفتیم و حرف زدیم و از احوال جهان گفتیم. ولی حال بد از چشمانم داشت می ریخت و بالاخره به پیشنهاد دوستم که همه ش میگفت اگر حالت بد است باید بالا بیاوری. گوشه ای خلوت و به دور از هیاهو پیدا کردم و دیگر بالا آوردم. هر آنچه خورده بودم را. تازه خوب بود انتقاد نکردم. وگرنه دفعه های قبل وقتی انتقاد میکردم به این بلا دچار میشدم.
کمی دیگر راه رفتیم تا به آبادی برسیم. کوچه های آنجا خیلی جالب بود. مثل فیلم ها بود. جوی آب از کنار کوچه رد میشد و پله پله بود. یعنی شیب کوچه زیاد بود و هر دو قدم من خسته میشدم و مینشستم. خلاصه به خیر و خوشی آن روز تمام شد و به خانه برگشتم و آبجوش عسل و عرق نعنا خوردم و خوابیدم. فردایش ظهر. بلیط قطار داشتم. نمیدانم مریضی جدید بود که اینجوری شدم. چون علی هم همینطوری شده بود و وسط سفر هی زنگ میزد و میگفت حالم بد شده چه کنم؟ منم همونجوری شده بودم.
1404/01/19
روز سشنبه را خیلی استراحت کردم و به خودم رسیدم تا توی قطار حالم بد نباشد. صبح که برای نماز بیدار شدم با زینب خداحافظی کردم و او را در آغوش کشیدم و دان پنج شائولینش را بهش دادم به خاطر همراهی و پشتیبانی اش از قبل سفر تا همین آخر کار. البته به فاطمه که یک سال ازو کوچک تر است سال قبل دان پنجش را داده بودم به خاطر پیشرفت و مهربانی اش. ولی خب برای اینکه زینب حسودی اش نشود ، صدایش را درنیاورده بودیم. ولی حالا خوب شد دیگر. زینب هم دان پنجش را گرفت. و میشود به فاطمه دان پنج داد. تا ظهر حسابی استراحت کردم . ظهر کته خوردم و یک چیز دیگر. یادم نیست کباب دیگی بود فکر کنم. خودم ظرف کردم و خوردم و با خداحافظی خودم خواهرم را خوشحال کردم و راه افتادم به سمت راه آهن. ولی خب خواهرم هم حالش بد شده بود آخر کاری و داشت بالا میاورد. این مریضی گریبان همه مان را گرفته بود. محمد آقا هم حالش خوب نبود. ولی خب مریضی اش یک روزه بیشتر نبود خداروشکر.
توی مترو آزادگان دخترکی آدامسش را با ولع می خورد و آدامسی دیگر را بهم نشان میداد و زبان درازی میکرد. خیلی کوچک بود. توی بغل پدربزرگش نشسته بود. من هم می خندیدم بهش. چشم هایم را تنگ میکردم و آخر شکلاتی از جیبم دراوردم و بهش نشان دادم و هی به سمتش میگرفتم و باز دستم را جمع میکردم. بچه شده بودم. بچه ی بانمکی بود. خلاصه به راه آهن رسیدم و از سوپری داخل ایتسگاه برای خودم ساندویچ سرد گرفتم. ساندویچ کالباس. ولی خب دربیابان لنگه کفشی هم غنیمت است. میذانستم توی قطار گرسنه میشوم.
بلیط قطار رجا گرفته بودم. هفتصد هزار تومان. ساعت 2:50 دقیقه بود ساعت حرکت. من هم که همه ش توهم دستشویی داشتم همانطور خم خم می رفتم دستشویی و چمدانم را میگذاشتم آن بالای جالباسی اش. ولی خب توهم داشتم. هر چه قدر توی سفر واقعا دستشویی داشتم. بعد سفر حسش بود ولی خودش نبود. رفتم سوار قطار شدم. خیلی کوپه خوب و تمیزی بود. یک پسرک جوان و خوش تیپ نشسته بود قبل از من. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید چند سالم است؟ واقعا خیلی دوست دارم بگویم به تو چه. ولی خب نمیدانم این چه علاقه ای است که افراد به دانستن سن دیگران دارند است. بزار سلام بکنی. بعد پسر خاله شو. هنوز هیچی نشده بیا سایز کفش ما هم بپرس. بعد بپرس لباس زیر از کجا میخرم.
خودش حدسی زد. ولی خیلی بهش اعتنا نکردم. بهش میخورد رند باشد. خیلی بیخیال طی میکرد. خیلی کوپه ی تمیزی بود. حتی از آن قطار سبز یک میلیون و پانصدی هم بهتر بود. دستشویی هایش هم برق میزد از تمیزی. یک نفر دیگر هم آمد و برعکس قطار رفت که همه تهرانی بودند توی این قطار همه مشهدی بودند. این بنده خدا سوپر میوه داشت در خیابان طالقانی. چای آوردند و خوردیم. مهماندار مرد بود و کلی عزت و احترام گذاشت برعکس آن خانوم مهماندار آمدن ها. بعد هم میوه آورد که من نخوردم ولی خب آن بنده خدا که میوه فروش بود همه ش را ریخت توی پلاستیک و بعد خورد. بعضی وقت ها خوب میوه میخورم و بعضی وقت ها نه. نمی دانم چرا؟ سیب هایش خوب بود. ولی پرتغال هایش پلاسیده و خراب بود.
توی مسیر پسرک رند لب به سخن گشود و از زندگی اش گفت. گفت که سه سالش بوده که مادرش را از دست داده و دو سال بعدش پدرش غیب شده. به بهزیستی رفته بود و چند سالی بهزیستی مانده بود تا مردی آمده بود و حضانتش را بر عهده گرفته بود. از 13 سالگی آمده بود بیرون از بهزیستی و مشغول کار شده بود. می گفت کار کردم و پول هایم را جمع کردم وانت خریدم برای خودم. خیلی اینور و آنور زده بود و خانه دار هم شده بود. توی تی پاکس کار میکرد. تی پاکس مربوط به پست است. یک نوع پست اختصاصی و پیشتاز است. از وضعیت اقتصادی میگفت و میگفت قبلا با فلانقدر میشد ماشین خرید و خیلی کارها کرد. ولی الان با ماهی سی میلیون هم هشتت گروی نهت است. از ازدواج پرسیدم ازش؟ گفت نه بابا . دوست دخترهایم در رفت و آمدند و گاهی می آیند برایم غذا درست میکنند.
رویم نشد بپرسم دوست دختر داری برای همین از ازدواج پرسیدم. یکم حرف زد و رفت تخت بالا خوابید. البته اینستاگرامش را هم باز کرده بود و هی پیام میامد برایش. وسط راه. یعنی حدودهای سمنان مردی متکبر و مغرور وارد کوپه مان شد. با انتقاد وارد شد. این همه پول دادیم . این چه وضع خدمات است؟ یک لحظه فکر کردم مهمان خارجی ست و به جای هفتصد تومان پانصد میلیون ازین بنده خدا گرفته اند. ولی دیدم پانصد تومامن بیشتر نداده. شاید چون بین راهی بوده قیمتش ارزان تر بوده. خیلی با فیس و افاده برخورد میکرد با همه چیز. برایش چای آوردند. و میوه هم آوردند که هی دست زد به میوه ها و پرتغالش را پس داد. گفت این پرتغالتان خراب است. ایشششش. بنده خدا هم رفت و یک پرتغال خوب برایش آورد. باز اسلحه ی غر غرش را درآورد و غر غر کرد که این چه وضعش است. یک میوه هم میخواهند بدهند. میوه ی خراب می دهند به آدم.
حالا من هم که دراز کشیده بودم و این بنده خدا آمد خودم را جمع و جور کردم. هی منتظر بودم این بنده خدا چای و میوه اش را بخورد من دراز بکشم. ولی هی فیس و افاده می آمد و مگر می رفت بالا. خلاصه پس از کلی تحمل و صبوری ، رفت بالا و نفسیب کشیدم. ولی باز آمد پایین و گفت چقدر گرمه. رفت و مهماندار را آورد و گفت یکم کولر را بزنید. مردیم از گرما. پیراهنش را هم درآورده بود و زیرپوش داشت. با زیرشلواری. دمش گرم. البته من فقط دمپایی ام را همان اول از توی کیفم در می آورم. ولی این ها حرفه ای تر بودند و سریع تغییر لباس می دادند با توجه به شرایط محیط. خلاصه تحملشان کردیم و یک چرتی زدیم و بالاخره رسیدیم.
رسیدیم و طبق توصیه بابا تاکسی راه آهن گرفتم و شد 161 تومان. راننده گفت چمدان را بگذار صندوق عقب. گذاشتم و هنوز کمی از مسیر را نپیموده بودیم گفت به خاطر اینکه چمدانت را گذاشتم صندوق عقب 3 تومان باید بدهی. همین ها آبروی مشهد را می برند. بابا خود مسئول ماشین های راه آهن فیش داده دیگر. چرا میخواهی بیشتر از مردم بکشی؟ آخر سه تومن هم پولی ست که آبرو ریزی راه می اندازی؟ پولی نیست. ولی پول زور است و آدم ناراحت می شود. اسنپ زدم این مسیر را و دیدم زد 50 تومان. توی راه با راننده حرف زدم و گفتم اسنپ انقدر زده. ولی چون پدرم گفته تاکسی بگیرم تاکسی گرفتم. او هم غر غر کرد کلی که ما آه در بساط نداریم. همه ش دردسر است و کلی پول باید به اینور و آنور بدهیم چون تاکسی هستیم. خلاصه همه ی این حرف ها را زدم و گوش دادم تا سه تومن را ندهم. که ندادم. رسیدم خانه و در را باز کردم. کسی منتظرم نبود. ولی خب پشت درها را هم نینداخته بودند. حمام رفتم و گرفتم خوابیدم. قصه ی ما به سر رسید. سید هم به خونه ش رسید ... هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه. والا
سید مهدار بنی هاشمی
28فروردین1404
مطلبی دیگر از این انتشارات
حب الحسین یجمعنا (سفرنامه ی کربلا)
مطلبی دیگر از این انتشارات
به عشق عطر بهار نارنج،به دنبال آن ترک شیرازی(سفرنامه شیراز-کامل)+تصویری
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دنبال یار در تهران برای گرفتن عکس سایه ای و دیدن زینب کوچولو