مرگ درد؛مردی بدون گذشته 2002


قصه ها برای بخواب بردن انسان ها زاده شده اند. زمانی که انسان ها سبب اگاهی و ماهیت بیداری آن توانایی خواب نداشتند برای یکدیگر قصه گفتند تا خوابشان ببرد زیرا ذاتی در خود کشف کردند که تمایل به قصه ، سرگذشت و به قول امروزی تر ماجرای هر شخصی است. اما زمانی است که تمام این چیز ها بی معنی و بی فایده بوده و دیگر نیازی به آن نیست . زمانی که زندگی جدیدی بدون گذشته شروع کرده و این گذشته نداشتن تمام ساختار تمدن پایه ریزی شده بر قصه را به اعتراض وا داشته و از هیچ کوششی برای پیدا کردن این سرگذشت دریغ نمیکند. اما در طعنه ای به زیبایی سگ را که انسان ها بیشتر برای حمله استفاده میکنند ، نماد محبت طبیعت به اجزایش قرار داده و ما شاهد این هستیم که هانیبال جذب خالص ترین انسان شده و به جای حمله کردن به او تمایل به زندگی کردن در کانتینرش را دارد.

کوریسماکی در این شاهکار خود احساسات را از اعمال، رفتار و گذشته زدوده و خود و عین واقعی اعمال هستند که کنش را ایجاد و به پیش میبرند و هیچ بار احساسی خاصی ندارند. بازیگران در بی احساس ترین یا در معنای نزدیک تر زلال ترین چهره انسانی خود هستند تا معنایی و ویژگی فراتر از احساس را ظاهر کنند .

شاید کوریسماکی را نزدیک ترین شخص به ارنست همینگوی در سینما بتوان تصور کرد. کنش سر راست و منظم و دلالت های بدون هیچ اضافه و متعلقات زرق و برق داری که در نوشته های همینگوی هم دیده میشود در این اثر رعایت شده. محیط در مردی بدون گشته مانند نقاشی رئالیسمی است که فقط نمیخواهد روزمره عاری از هنری را نشان دهد که هرکس فکر میکند جذاب ترش را سراغ دارد . بلکه سراغ رئالیسمی رفته که بیشتر از انکه نمایانگر این سبک هنری باشد به واقعیتی شبیه است که از قوانین و منطق کنش پیروی میکند. جهانی به هم پیوسته و کاملا یکدست که سعی ندارد دنیایی پر از جزئیات بی ربط (مخصوصا در قرن 21) را فریاد بزند بلکه ان چیزی از واقعیت را وام گرفته است که کنش را پیش برده و این پیشبرد کنش است که قدمی فراتر از درد و دیگر احساسات به درون ادمی برمیدارد و مناسبات عمیق تری ما بین شخصیت ها شکل میگیرد.

درد بالاترین و شاید پر استفاده ترین احساس در هنر بوده و هنرمندان پیوسته سعی در این نمایان کردنش به شکل اثر هنری داشتند(همان طور که در تحلیل آینه اندری تارکوفسکی به ان اشاره کردم) و مرگ بالاترین درد است . اما در این اثر نه درد مرگ بلکه مرگ درد به شکل عمیق ترین احساس رخ داده و شخصی که این احساس در او مرده و یک بار مرگ را به عینه تجربه کرده است دیگر احساسات دیگر توانیی چیره شدن بر او را ندارند .به همین سبب است که صرف نشان دادن رنج از مناسبات انسانی کنار رفته و خالص ترین عشق شاید در کل سینما را بین مرد بدون نام و ایرما مشاهده گریم. عشقی که نه از جذابیت گذشته ، جاه و مقام ، پول یا حتی جذابیت بصری بلکه از چیزی عمیق تر در درون انسان منشا میگیرد. نمود این وجود عمیق تر زمانی اتفاق می افتد که مرگ درد را به به شکوهمندانه ترین حالتش جشن گرفته و دیگر آن را احساس نکنیم.

قاب ها و نماهای اثر هم در راستای همین جهانبینی و نگاه به انسان است. زمانی که این قاب ها از مدیوم شات فراتر نرفته و همین مدیوم شات نیز در اکثر دیالوگ ها با حذف یک طرف دیالوگ از قاب ، بدون هیچ واسطه ای مارا مقابل شخصیت قرار داده و گویا سخنانی که شخصیت ها به زبان می اورند فارغ از هرگونه اثر پذیری از طرف دیگر دیالوگ و دنبال کردن احساس در ان ها و در ادامه از عمیق ترین وجود انسان بر می ایند . به همین سبب است که تعداد افرادی که در یک قاب مدیوم قرار میگیرند هیچ گاه از 4 نفر فراتر نرفته و ان هم زمانی است که هر 4 نفری که در قاب هستند یک نقش در کنش بازی کنند و به مثابه یک نفر باشند . این چینش میزانسن و رنگ استفاده شده نیز از عشق خالص تری به سینما و هنر حکایت دارد.

از کشتن احساسات در عصری غرق در تکنولوژی و جزئیات بی اهمیت نمیتوان به راحتی عبور کرد. شاید این اثر به لحاظ نشان دادن علم و تمدن روندی عقب گرد گونه داشته باشد ولی همین بریدن از تکنولوژی است که بار دیگر این قدرت آپولونی و خواب گونه هنر که کمتر در دیگر اثار شاهدش هستیم پدیدار میشود .( قبلا از ظهور خدای دیونسوسی هنر در بعضی اثار یاد کرده بودیم ) و این زمانی است که احساساتی خالص و عمیق شکل میگیرند و پاک کردنشان به راحتی ممکن نیست . این احساسات که حالا خالص تر شده اند نه از طریق حرف زدن بلکه از طریق سیگار برای شخصیت ها قابل هضم تر شده و به وسیله ان است که مواجهه صورت میگیرد. در صحنه ای زیبا در اوایل فیلم زمانی که شخصیت اصلی فیلم می فهمد که باید بدون گذشته و به یاد اوردنش زندگی از نو بسازد در اغراق شده ترین حالت که دیگر در فیلم خبری از ان نیست به صورتش زوم کرده و سیگار میکشد و همان مدیوم شات برای بزرگ ترین مواجهه فیلم استفاده میشود . حتی در بسیاری از این مدیوم شات ها شخصیت ها گویی نه با دیگر افراد فیلم بلکه مستقیم با مخاطب صحبت میکنند و از انسان سخن میگویند

کوریسماکی در کلاس درسی خطاب به همه هنرمندانی که پیوسته از هنر برای بیان عقاید سیاسی و یا مذهبی خویش بهره میگیرند و سطح ان را پایین اورده و اثرشان را زایل میکنند ، یاد اور میشود که این خود کنش است که میتواند پرده از بسیاری از مفاهیم بردارد و این کار را نیز در برنده ترین و عمیق ترین شکلش انجام میدهد. نقد اجتماعی در این اثر لایه های پیچیده تری نسبت به اثاری که صرفا در این هدف ایجاد شده اند دارد و چه بسا اثر بیشتری نیز در مخاطب میگذارد . زمانی که انسانی بی هیچ گذشته ، در کانتینری زندگی خود را از صفر شروع میکند و بی توجه به ظلم و ستمی که در جامعه نوین و امروزی پا برجاست به زندگی کردن و تلاش برای زنده موندن میپردازد تا معنای واقعی زندگی کردن نمایان شود.

موسیقی و به خصوص جز در این اثر نقش بزرگی در فضا سازی داشته و این موسیقی در پیر ترین شخصی که به شکل عامدانه و اغراق شده ای پر از چین و چروک یه به عبارتی نماینده های پیری هستند اجرا میشود. موسیقی به نحوی معرفی میشود که گویی جزئی جدا نشدنی از زندگی افراد بوده و یکی از معدود وسایل کانتینر شخصی که از ابتدا زندگی اش را اغاز کرده دستگاه موسیقی است که جز مینوازد و به نوعی زندگی را به محله و افراد فقیر اطرافش نیز برمیگرداند. فقر در نگاه کوریسماکی همان کاربرد جنگ را نزد همینگوی داشته و تمام اجزایش و در آخر نتیجه اش را به زیبایی نمایان میکند. همانطور که شاید زیبا تر از همینگوی کسی از جنگ در اثارش استفاده نکرده باشد و از تقدسش نزده باشد ، شاید کمتر کسی هم در سینما بدین شکل به فقر پرداخته و تقدس مضحکش را در این جوامع سرمایه داری زایل کرده باشد.

شاید این اثر اتوبیوگرافی از مولفش باشد که به گفته خودش نیز اتفاقی به سینما روی اورده و قبلا در کار ساختمانی شکرت میکرده است. این چنین است که او شاید در ماشینی ترین رفتار انسان ها عمقی را کشف کرده که جز با کشته شدن احساسات و مرگ درد امکان پذیر نبوده است.

با تشکر

امضا :علیرض