حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است...

یک.

اولین باری که پا به این سرزمین گذاشتیم، شب بود و هوا بارانی. با چشمانی گودافتاده از خستگی و یک کوه غم دلتنگی در ایستگاه اتوبوس میدان وِغدون ایستاده بودیم، منتظر اتوبوسی که ما را به خوابگاه برساند. مُحرّم بود و دلم پر میزد برای روضه امام حسین... حال و هوای روضه ها در سرم چرخ می خورد و دنیایِ جدیدِ پیشِ رو جلوی چشمانم... گیج و سردرگم بودم... دیدن مردمی که در غمگین ترین روزهای سال در حال زندگی روزمره بودند، انگار که اصلا خبر ندارند هزار و چهارصد و اندی سال قبل دنیا چطور زیر و رو شده، حالم را منقلب می کرد...

پنج شش روز از آمدنمان گذشته بود. یک شب بعد از نماز جماعت دو نفره زیارت عاشورا خواندیم. دلمان هوایی شد و ابر چشمهایمان بارانی... برای عاقبت به خیریمان دعا کردیم.

دو.

اسفند بود. سال نو و بهار دلنشین نزدیک می شد. نشاط بهار دنیا را زنده می کند! در عجبم که چطور سال نوی میلادی در زمستان و اوج سرما شروع می شود!

تقویم ها را چیده بودیم کنار هم! شمسی، قمری، میلادی... چند ده بار بررسی شان کرده بودیم، تاریخ ها را چک می کردیم، روی تقویمِ دیواریِ میلادی مان مناسبت ها را علامت می زدیم، دوباره تاریخ شمسی را چک می کردیم و با قمری تطبیق می دادیم، کار یکی دو هفته مان شده بود نگاه کردن به تقویم ها. رمضان از اواخر فروردین شروع می شد و بنا داشتیم برای ماه رمضان به ایران برویم. ماه مِی میلادی در فرانسه ماه تعطیلات بهاره بود و با نیمه دوم ماه مبارک همزمان می شد. می خواستیم نیمه دوم ماه رمضان، شب های قدر و نماز عید فطر را در شهرمان باشیم. از شادیِ وصل، بهارِ دلمان زودتر از سال نو سررسیده بود.

بالاخره بلیط ها را خریدیم. یک ماه تا پرواز مانده بود. هیجان زده بودیم. خانواده هایمان هم. تاریخ و ساعت پرواز معلوم بود. اما هر شب خانواده ها تماس می گرفتند و روزها را تا لحظه دیدار شمارش می کردند. گفتگوی هر شبمان این بود: "حالا چند روز دیگر می آیید؟ پروازتان چه ساعتی است؟ چه ساعتی می رسید؟ سحری را اینجا می خورید یا در راه؟..." و این گفتگو هر شب تکرار می شد.

روزها می گذشت و از یک سو ضربان قلبمان برای لحظه دیدار بیشتر می شد و از سوی دیگر، آمار مبتلایان کرونا! نگران بودیم. زمزمه لغو پروازها به گوش می رسید، اما در درونمان انکار می کردیم. تا این که دو هفته مانده به پرواز رسما اعلام شد که به دلیل شیوع کرونای انگلیسی در فرانسه، ایران همه پروازهای ورودی از کشورهای با شیوع ویروس انگلیسی را لغو کرده. دنیا روی سرمان خراب شد. نمی خواستیم قبول کنیم. لحظه به لحظه اخبار را از گروه های تلگرامی پیگیری می کردیم. از تک تک افرادی که پرواز داشتند، سوال می پرسیدیم شاید کسی بتواند کمک کند. خبر لغو پروازها رسما اعلام شده بود، اما زمانی که با خطوط هوایی تماس می گرفتیم، اظهار بی اطلاعی می کردند و به فروش بلیط ادامه می دادند! مدت زیادی طول کشید تا قانون جدید به خطوط هوایی ابلاغ شود! خطوط هوایی هم از گپ ایجاد شده بهترین استفاده را برای فروش بلیط و به بند کشیدن پول مسافران کردند! بعد از چند روز انکار و بهت، دو سه روز مانده به پرواز به دلیل نامعلوم بودن شرایط ناچار به معلق کردن بلیط ها شدیم.

دلمان شکست. مراسم شب قدرمان دو نفری در گوشه اتاق و در مقابل لپتاپ برگزار شد. فرورفته در بهت از حکمت خداوندی، برای عاقبت به خیریمان دعا کردیم.

سه.

نزدیک دو ماه به عید غدیر بود. در همه گروه ها و کانال ها پیام می آمد که از چهل روز مانده به عید غدیر تا روز عید چله بگیرید. چله زیارت عاشورا، صلوات، هرچه می خواهید. چهل روز تا عید غدیر را برای خدا سپری کنید و برای برآورده شدن حاجاتتان دعا کنید.

برای خروجمان از فرانسه با مساله ای مواجه شده بودیم که باید پیش از سفر به ایران، با نامه نگاری و کاغذ بازی های اداری طبق قوانین فرانسه آن را حل می کردیم وگرنه برای برگشت به مشکل برمیخوردیم. (از سرعت انجام کارهای اداری در فرانسه ناخودآگاه به یاد شخصیت تنبل در انیمیشن زوتوپیا می افتم!)

به خانواده هایمان التماس دعا گفتیم. مادرم و مامان جان (مادر همسرم) چله گرفتند برایمان. گفتند اول برای عاقبت به خیریتان دعا می کنیم و بعد برای دیدارتان، هرچه زودتر... گفتند که به دلم افتاده روز عید غدیر را کنارمان هستید. اما ...

چهار.

یا امیرالمومنین! امشب شب عید غدیر است و ما هنوز در شهر غریب... پایمان به حرم شما که نمی رسد... دلمان پر می کشد برای قدم زدن در هوای حرم فرزندتان علی بن موسی الرضا علیه السلام... دلمان پر می کشد برای ایستادن گوشه گوهرشاد و زل زدن به گنبد طلایی اش... دلمان هوایِ خنکایِ نسیمِ دمِ غروبِ حرم را کرده...

دلمان تنگ شده برای قدم زدن در شهر و دیارمان... دیار شیعیان شما...

دلم تنگ شده برای یواشکی آمدن نسیم سحر از پنجره اتاقم، نوازش صورتم، و پرواز صدای اذان صبح از گلدسته های مسجد محله به داخل اتاق و پیچیدن صدایش در گوش هایم...

آقاجان! رجب، شعبان، رمضان گذشت... عید غدیر فرداست... گله نمی کنم... حکمت خداوندی بوده حتما و ما چه می دانیم از حکمت خداوندی... اما شما را به جان فرزندانتان برایمان دعا کنید، برای عاقبت به خیریمان... شما را قسم که توفیق حضور در روضه فرزندتان حسین علیه السلام را از ما نگیرید...

السلام علیک یا مولا!

من علیک السلام می خواهم...

آخرین سفر مشهد-پاییز 1398
آخرین سفر مشهد-پاییز 1398


?ما را در پیام‌رسان های تلگرام و بله دنبال کنید.