نماز (1)
خسته از یک سفر طولانی به فرودگاه شارل دوگل رسیدیم?. باید نماز ظهر و عصر را میخواندیم.
بعد از تحویل چمدان ها به سمت خروجی ایستگاه های قطار حرکت کردیم.?
به سالنی رسیدیم که محل انتخاب مسیر حرکت به سمت خروجی های مختلف بود، سرویس بهداشتی، چند باجه مربوط به تست کووید، خرید سیم کارت و ... هم دیده می شد. محل شلوغی بود. از سالن عبور کردیم و به دنبال یک مکان خلوت برای نماز وارد یک راهرو بزرگ شدیم.
سمت راست راهرو پنجره های بزرگ و شفاف جای دیوار را پر کرده بودند. درهای خروجی به سمت پارکینگ فرودگاه و نیمکت هایی برای استراحت هم در سمت راست تعبیه شده بود.
سمت چپ راهرو مسیر عبور بود و قاعدتا مکان مناسبی برای توقف و باز کردن جانماز نبود ? تنها گزینه موجود سمت راست راهرو بود که به خاطر پنجره ها از بیرون کاملا مشخص بود.
یک بار دیگر تا سالنی که از آن عبور کرده بودیم، برگشتیم و راهروی قبلی را هم به دنبال مکان مناسب طی کردیم. فرصت زیادی نداشتیم. در نهایت دوباره به راهروی دوم برگشتیم و پشت یک ستون در سمت راست، جایی که رفت و آمد زیادی نبود، سبد چمدان ها را گذاشتیم و جانماز را پشت چمدان ها باز کردیم، به امید این که کمتر جلب توجه کند!
شهریار شروع به نماز خواندن کرد و من پر از حس غربت و دوری، خسته از سفر آمده و نگران از آینده پیش رو، راهروی منتهی به ایستگاه های قطار را سیر می کردم. نوبت من شد که نماز بخوانم. رکعت دوم نماز ظهر بودم که ناگهان دو نفر به سمت شهریار آمدند و جملاتی را به فرانسوی گفتند. من هم اصلا تمرکزم به هم نخورد و با دقت و توجه تمام در حال نماز بودم ?...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغشه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک نقاشی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغاز...