La bibliothèque! (1)
ماجرای کتابخانه ? (1)
خسته بودم، تنها و غمگین...??♀ بهار همیشه با خودش شور و نشاط آورده، اما من در حال تجربه اولین بهار بدون خانواده بودم... وجودم پر می کشید برای عید دیدنی های تکراری خانوادگی... برای زیارت اهل قبور روزهای اول عید... برای ذوق و شوق عیدی خریدن های قبل از عید برای بچه های فامیل... همه را جا گذاشته بودم پشت سرم... تنها بودم... دلم میخواست با دوستان ایرانی مان بیشتر ارتباط داشتیم، اما فکر و ذکر درس و دانشگاه مرا در لاک درون گرایی ام فرو برده بود... و در یک تناقض عجیب، در عین نیاز شدید به تنهایی، به ارتباط نیاز داشتم! ارتباطی از جنس واقعیت! نه تلگرام! نه تماس تصویری! نه هیچ رسانه اجتماعی دیگر! ارتباط واقعی! از نزدیک، حرف زدن با آدم های واقعی!
چند باری شهریار پیشنهاد داده بود که به کتابخانههای شهر سر بزنم و ببینم وضعیت کتابخانه ها و کتابخوانهای اینجا چطور است. کتاب دغدغه هردومان بود و همیشه تعریف کتابخوان بودن خارجی ها را شنیده بودیم... که در اتوبوس و مترو و همه جا کتاب میخوانند! اما اینجا که خبری نبود!
بالاخره تصمیم گرفتم بزنم بیرون!??♀️ چندباری کتابخانه های دور و بر را با گوگلمپ سِیر کرده بودم. هر بار در خیالم یکی را برای رفتن انتخاب می کردم، اما آخرش تسلیم درس و مقاله می شدم و پروژه را به زمانی دیگر موکول می کردم. این بار اما یکی را رندوم انتخاب کردم و زدم بیرون. یادم نیست چرا انتخابش کردم! شاید از اسم کتابخانه خوشم آمده بود! هرچه بود گوگلمپبینان! به سمت کتابخانه حرکت کردم و بعد از کلی گشتن بالاخره کتابخانه را پیدا کردم.
❗️❗️هشدار!! همیشه گوگلمپ مسیرهای نزدیک را نشان نمی دهد! هوش و حواس خودتان را در اولویت قرار دهید!?
اوایل بهار بود و دور و بر کتابخانه پر از درختان سبز خوش رنگ!☘️??? اطراف کتابخانه، یک دبستان، ساختمان قدیمی یک مدرسه با دو ورودی مجزای دخترانه و پسرانه، یک زمین چمن و یک سالن ورزشی بود. وجود دو ورودی متفاوت مدرسه از یک طرف شگفتی آور بود و دیدن همه ساختمان های مرتبط با مدرسه مثل کتابخانه و ورزشگاه از سوی دیگر!
قبل از ورود چند جمله فرانسوی را که یاد گرفته بودم، در ذهنم مرور کردم. آماده بودم که هرجا نتوانستم جملات فرانسوی را بلغور کنم، خودم را با پرسیدن جمله "می توانید انگلیسی صحبت کنید؟*" از زحمت فرانسوی صحبت کردن راحت کنم ?
با نگاه پرسشگرانه وارد کتابخانه شدم. خانم جوانی با ماسک در ورودی کتابخانه ایستاده بود.
بسم الله را گفتم و رفتم جلو. سلام کردم و گفتم "می خواهم کتاب هایتان را ببینم. آیا می توانم کتاب هایتان را ببینم؟" ? (جمله تکراری ننوشتم! دقیقا همین جملات را فرمودم ? ) او هم در پاسخ گفت: "بله می توانید کتاب هایمان را ببینید!" ?...
ادامه دارد...
?ما را در پیامرسان های تلگرام و بله دنبال کنید.
*پرکاربردترین جمله ای که این مدت یاد گرفتم ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نماز (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرونا و قرنطینه در فرانسه! (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است...