مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
آن زمان؛
آن زمان که عادت به باور کردن داشتم،
وقتی رقص باد بین گیسوان بادبادک را تماشایی میدیدم،
وقتی هنوز سکوت را تک صدا میشمردم...
هرچه کلمه برای بیان در چنته داشتم،
با رسیدن غروب احمقانه میشد،
آنجا که خورشید هم نمیدانست چه بخواند این حیرانی را.
به راستی باید از سرگشتگی چه گفت؟
مگر لغزش بی بهانه پرتو های آفتاب روی تن خیس ساحل،
تمام آنچه در بیانش می کوشیدی نبود؟
و آنجا که ایستاده بودیم، نیلگونی دریا پیش قدم هایمان
و برق طلایی چشمانت روی لب های خشک من می درخشید،
همان جا جرئت و باور هدیه دادنی میشد.
وقتی از چشم گشودن، رها کردن گم گشتگی معنا شده باشد
و نیاز، عشق،
آدمی از کجا بداند این جان خسته را کجا باید دوباره به بند بکشد؟
آن زمان چه کسی به ما خواهد آموخت گذشتن و رفتن را...
یا چه کسی فلسفه به ساحل زدن نهنگ ها را برایمان معنا خواهد کرد؟
به دنبالم بگرد
نه به دنبال این کالبد شکستنی
بلکه به دنبال روحی که در چنگ انداختن به نماندنی ها
نخ نما شده باشد!

پ.ن: هرجا آدم ته خط برسه، نوشتن کافیه مگه نه؟....
مطلبی دیگر از این انتشارات
از سمت تجربه تا روایت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیای ماه، دنیای چشمان او...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس یک دشت بنفش