"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
آیا واقعا داره دیر میشه؟
یکی از کشفهای علمی بزرگ و قابل توجه بشری که اینروزها داره نسبت بهش بیاعتنایی میشه اینه که ما برای این مدل زندگی ساخته نشدیم. ساعتهای دیجیتالی با سرعت سرسامآوری در حال حرکتن، اطلاعات در کسری از ثانیه بین ما ها جابهجا میشه، در هر زمانی که بخوای میتونی به هر چیزی که دوست داشته باشی دسترسی پیدا کنی و دسترسی پیدا نکردن یه انتخابه!، فضای مجازی پر از آدمهای کمسن و سالیه که با غرور و لذت زندگیشون رو به اشتراک میذارن و طوطیوار تکرار میکنن که "تو هم اگه بخوای میتونی همون کاری رو بکنی که ما کردیم!". میانگین سنی خوانندهها و بازیگرها و کلا سلبریتیهای موفق داره پایین میاد و در عین حال انگار استعدادشون هم بالا میره و اینجاست که آدم از خودش میپرسه که "پس یعنی از کی باید شروع کرد؟"
بحران نو-جوانی
میخوام راجع به چیزی صحبت کنم که دوست دارم اسمش رو بحران نو-جوانی بذارم. نو-جوانی میشه اون موقعی که آدم تازه وارد دوره جوانی زندگیش میشه. علائمش از 16-17 سالگی شروع میشن و عمیقا امیدوارم که تا 22 23 سالگی بیشتر ادامه پیدا نکنن. این دوره یک دوره پر از اتفاقات و تجربیات جدید همراه با خامیه، خیلی از ماها توی این دوره به طرز ناگهانیای از خانواده جدا میشیم و در یک شب تمام اختیاراتی که نداشتیم رو بدست میاریم و زندگیمون مال خودمون میشه. شاید گفتنش خیلی هیجان انگیز به نظر برسه که حالا دیگه میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم و زندگیمون رو بر اساس چیزی که میخوایم بسازیم ولی آیا این واقعا همون اتفاقیه که میافته؟
برای من به شخصه چیزی حتی شبیه به این هم نبود. وقتی شروع کردم برای کنکور خوندن 16 ساله بودم (نگران نباشید میشه همون تابستون سال دوازدهم)، فرصت شرکت در المپیاد جهانی اقتصاد رو فدا کردم تا بتونم برای کنکور که چیزی مطمئنتر و از نظر مالی حتی سادهتر بود آماده بشم. شاید هم داستان از جای عقبتری شروع شد؟ اون روزی که من تصمیم گرقتم (وادار شدم) به جای شاخه موردعلاقه خودم و شاید هم کمی به خاطر لجبازی در 14 سالگی تصمیم گرفتم که علوم انسانی بخونم. به محض ورود به این شاخه تصمیم گرفتم که به رشتهام اجازه بدم که بزرگترین تایتل من باشه. با وجود علاثهای که به ریاضیات داشتم هیچوقت سمت دنبال کردنش نرفتم چون حالا دیگه رشتم انسانی بود. با وجود اینکه چندان لذتی ازش نمیبردم ساعتها پادکست تاریخی گوش دادم و مستند اجتماعی دیدم. وقت خوبی رو برای خوندن دروس دبیرستانم گذاشتم و دو دوره متوالی مدال المپیاد گرفتم. معدل اول استان شدم و رتبه کنکورم هم دو رقمی شد.

اگر همه اینها رو در نظر بگیریم من به سهم خودم و در رشته خودم خیلی موفق بودم. شاید موفقترین نبودم ولی انتظاراتی که ازم میرفت رو به نحو احسن برآورده کردم و در آخر هم رشته مدیریت مالی رو توی دانشگاه تهران شروع کردم. اما کابوس از جایی شروع شد که من دیگه جدی جدی وارد دانشگاه شدم؛ به دروسی که میخوندیم علاقمند بودم و هستم اما دیدم که همکلاسیهام شروع کردن به کار کردن با بازار ارز و سهام در حالی که من وقتم رو توی کتابخونه و با مطالعه زبان (انگلیسی/چینی/کرهای) میگذروندم. همکلاسیهام دورههای حسابداری میرفتن درحالی که ترجیح من این بود که صرفا در حدی که استادم سر کلاس بهم یاد میده یاد بگیرم و درک مفهوم برام کافی باشه. اولین دوران امتحانات برام خیلی سخت شد چون که وقت گذاشتن برای درسهای چارت دانشگاهی رو وقت تلف کردن میدونستم و در عین حال معتقد بودم که آدم نباید در مسیری که انتخاب کرده کمکاری بکنه. با خودم تکرار میکردم که "باید همین الان یک شغل مرتبط پیدا کنم. باید یه کاری بکنم که فقط من میتونم! این همه آدم هستن که زبانشون تو 18 سالگی صدها برابر بهتر از منه، پس این یکی رو باید کنار بذارم. توی مشاوره کنکور هم که کسایی که باتجربه ترن بهترن پس من نمیتونم. نوشتن هم که عمرا کار من نیست و میمونه همین رشته خودم که توش پیشرفتی نمیبینم پس من بدبخت شدم و تا آخر عمرم قراره کارتون خواب بشم" من به بازار کاری رشتهام علاقهای نداشتم و چیزی جز اون برای تعریف خودم پیدا نمیکردم. به هر حال دیگه دانشجوی مدیریت مالی بودم! دیگه انتخابش کرده بودم. دیگه برای تغییر دادن خیلی دیر بود. اگر میخواستم چیزی رو عوض کنم باید توی 14 سالگی میکردم. تمام علایقم رو وقت تلف کردن میدونستم، چینی خوندن من چه فایدهای داره وقتی یه نفر رشته دانشگاهیش زبان چینیه؟ علاقمندی من به سفر چه معنایی داره وقتی یه نفر دیگه سالهاست که تخصصی داره روی این حوزه کار میکنه؟ اینکه من فیلمسازی دوست دارم کجا از دنیا رو میگیره وقتی هستن کسایی که از 12 13 سالگی وقتشون رو توی دنیای هنر میگذرونن؟ فکر میکردم که یا باید همه چیز رو خراب کنم و تمام سالهای عمرم رو به عنوان سالهای از دست رفته ببینم و از نو شروع کنم و یا همه چیز رو بیخیال بشم و غرق بشم توی همین چیزی که دارم. اونقدر پایین برم که یادم بره دنیای بیرون چه شکلی بود و شاید اون موقع بتونم آروم بگیرم. اما آیا این سرنوشت ماست؟ آیا ما واقعا یا از سن پایین علاقه خاصمون رو پیدا میکنیم و پرورش میدیم و یا محکومیم به زندگی کردن در کابوس همیشه عقب بودن؟
آیا رشته من من رو تعریف میکنه؟
یکی از مشکلات عمدهای که ما توی زندگی باهاش مواجهیم قضیه تخصصگرایی بزرگنمایی شدست. ما فقط داستانهایی رو از افرادی میشنویم که از کودکی یک آتیش شعلهور در قلبهاشون داشتن و با هر سختیای بوده دنیال اون شعله رفتن تا به امروز شکوفا شدن. در حالی که شاید از بین هر 100 نفر فرد متخصص در یک حوزه یک نفر چنین شرایطی رو داشته باشه بازهم اطراف ما پر از داستانهاییه که مضمون اصلیشون تقدیس اینطور علاقست. چرا اینطوره؟ اول از همه اینکه اینطور داستانها برای اکثریت ما تعجببرانگیز و به بیان دیگه دراماتیک هستن. "فلان نویسنده معروف کلاس دوم ابتدایی انشایی نوشت که معلمش آن را به اسم خود در مجلهای معتبر چاپ کرد" "بهمان ورزشکار معروف در 3 سالگی و در خار و خاشاک روزانه 15 ساعت ورزش میکرد" "هکر 13 ساله جهان را بهم ریخت" در حالی که حتی توی صحت این داستانها هم شک هست اما ما اونها رو به سادگی باور میکنیم و ازشون درس زندگی میگیریم. دلیلش چیه؟ به نظر من دومین دلیل میتونه این باشه که ما به مرزکشی عادت کردیم. به اینکه یک مایی وجود داره و یک آنهایی؛ که افرادی که موفق، مشهور و... هستن از ابتدا با ما تفاوت داشتن و اگر ما جزو آنها نبودیم دیگه هیچوقت نمیتونیم رویاهای بزرگ داشته باشیم.

مهمترین قدم یک قدم به سمت عقب از اینجور داستانهاست. خصوصا در دنیای وحشتناک سریع امروز نمیتونیم انتظار داشته باشیم که هیچ چیزی بخواد ثابت بمونه. دنیا در حرکته و اگر ما جامد بمونیم قراره ازش عقب بیافتیم. من منکر این نمیشم که وقت گذاشتن زیاد روی یک چیز عامل اصلی موفق شدن در اون حوزهاست ولی معتقدم که وقت گذاشتن زیاد لزوما از نوزادی شروع نمیشه و لازم نیست اگر چیزی در سنین پایین به ما دیکته شده و یا نشده مجبور باشیم تا آخر عمر بارش رو به دوش بکشیم و یا هیچوقت سراغش نریم.
ما انسانها یک رشته و یا یک شغل نیستیم. خیلی بیشتر از اینیم. ما یک حوزه نیستیم، یک صنعت نیستیم. قرار نیست تصمیماتی که در این زمینهها میگیریم تمام ما رو تعریف کنن؛ قرار نیست که به محض گرفتن یک تصمیم همرنگش بشیم؛ قرار نیست که تصمیمگیری ها مترادف با دور انداختن خودمون باشن.
آیا اصلا میشه خودمون رو مقایسه کنیم؟
من در کودکی به علت بیماریم زندگی بیتحرکی داشتم که باعث شده بود از نظر فیزیکی خیلی ضعیف و بیبنیه باشم. کلاس اسکیت به خاطر اینکه به قدر کافی سریع نبودم از یک روزی به روم بسته شد، مربی ژیمناستیک بهم گفت که به خاطر اضافه وزن اصلا نمیتونم توی استعدادیابی اولیه شرکت کنم. توی والبیال با وجود اینکه جلسات زیادی رو صرفش کردم بازهم کند بودم و هیچ پیشرفتی نمیدیدم . در نهایت حدودای 13 14 سالگی با همه گیری کرونا ورزش رو برای همیشه کنار گذاشتم و باور کردم که من حق/استعداد کافی برای ورزش کردن و یا حتی داشتن یک بدن سالم رو ندارم. اما آیا چیزی اینجا تقصیر من بود؟ وقتی که فهمیدم به تئاتر علاقه دارم از طرف پدرم خیلی زیاد سرزنش شدم، فکر میکنم 10 یا 11 ساله بودم که خواستم برای کلاس تئاتر اجازه بگیرم و اجازم به بدترین شکل ممکن رد شد. همون سالها خیلی دوست داشتم که کلاس گیتار برم و ساز یاد بگیرم ولی مادرم گفت که گیتار برای آدمهای جلفه و به جاش کلاس سنتور ثبتنامم کرد. من کمتر از 10 جلسه کلاس رفتم و از اونجایی که هیچ لذتی نبردم تصمیم گرفتم که موسیقی هم برای من نیست. موقع انتخاب رشته دبیرستان فقط و فقط بین تجربی و انسانی حق انتخاب داشتم. آیا حالا من میتونم خودم رو با بچه ثروتمندی که خانواده روشنفکر داشته، از نظر فیزیکی تحت فشار نبوده، در لوکیشن بهتری از من بدنیا اومده و زندگی کرده و هیچ کدوم از سختیهایی که من متحمل شدم رو حتی درک هم نمیتونه بکنه مقایسه بکنم و بگم که "الان اون همه چیز داره، منم اگر میخواستم باید از زودتر شروع میکردم."؟
این دنیا پر از آدمهاییه که ما نمیشناسیم، که ما از زندگیشون خبر نداریم، که میدونیم که از ما در شرایط صدها برابر بهتری بودن اما بازهم به خودمون اجازه میدیم که خودمون رو باهاشون مقایسه کنیم و نتیجه بگیریم که اگر پدر من کارگردان نبوده و از 5 سالگی من رو توی ساخت فیلم مشارکت نمیداده پس 18 سالگی دیگه خیلی دیره که بخوام برم از صفر در این باره یاد بگیرم. شاید وقتی اینطور بهش نگاه میکنیم خیلی احمقانه به نظر بیاد ولی این دقیقا همون جوریه که جمعیت زیادی از ما داریم در این رابطه استدلال میکنیم.

آیا چیزی به اسم استعداد وجود داره؟
من معتقدم که جواب یک نه بزرگه.
نه
چیزی که ما اسمش رو استعداد میذاریم ترکیبی از رشد و پرورش علاقه در یک حوزه در زمان طولانی و مخلوطش با مقداری شانسه. اون کودکی که در اولین روز مدرسه فوتبال سریعتر از بقیه میدوه ممکنه که همیشه با بچههای فامیل مسابقه دو بده. اون کسی که توی 5 سالگی سریعتر از بقیه بلز زدن رو یاد میگیره ممکنه ویدئوهای کارتونیای رو دیده باشه که به نوتهای موسیقی ربط داشتن. کسی که توی ترم اول کلاس انگلیسی بهتر عمل میکنه احتمالا ساعتهای بیشتری به محتوای انگلیسی زبان گوش داده و در معرضش قرار گرفته. دانشآموزی که ریاضی بهتری داره احتمالا از پایه یاد گرفته که درک کنه و نه حفظ. بنابرین به نظر من چیزی به اسم استعداد وجود نداره. اگر تو به قدری عاشق چیزی باشی که بتونی بر اساسش برنامه زندگیت رو بچینی و مطمئن باشی به قدر کافی توی روزهات جا داره و مراحل درستی رو در مسیر یاد گیریش طی کنی میتونی مطمئن باشی که قراره یک روزی نتیجه بگیری. شاید اون روز دیگه 18 ساله نباشی ولی مگه چقدر اهمیت داره؟
اگر اشتباه کنیم چی؟
قطعا اشتباه میکنید. آدم پا به جوونی میذاره که اشتباه کنه. که کشف کنه و یاد بگیره. گرفتن تصمیم و اشتباه کردن بهتر از هیچکاری نکردنه. چرا؟ چون حداقل بهتون یاد میده که چیزی اشتباهه. ساعتها نشستن و مقایسه کردن مزایا و معایب انجام دادن یک کار وقتی که خرج انجام دادنش روزانه نیم ساعت کمتر آنلاین بودن در فضای مجازیه کار جالبی به نظر نمیاد. تا وقتی که چیزی رو انجام ندی نمیتونی مطمئن باشی که اشتباهه، ما در مسیر یاد میگیریم، علایقمون رو میفهمیم و دغدغههای مخصوص خودمون رو پیدا میکنیم. تا وقتی که وارد مسیر نشی هیچوقت نمیتونی چیزی رو بفهمی. به ما یاد دادن که بترسیم، از اشتباه کردن، از هدر دادن. "نکنه با این رشته بیکار بشم؟" "نکنه کلی وقت بذارم و هیچوقت به قدر کافی خوب نباشم؟" "نکنه این کار برای من نباشه؟" این ترسها خوبه، طبیعیه، نشون میده که شما میخواید تصمیم بگیرید. که میخواید از چیزی که براتون ساختن خارج بشید و دنیا رو از دید خودتون ببینید. این ترسها شایستهان.

ولی بذارید یه چیزی رو بهتون بگم. اینکه حتی اگر اشتباه کنید، حتی اگر جایی برید که برای شما نباشه، حتی اگر که بازهم سالهایی رو روی چیزی بذارید که در نهایت جوابی که میخواید رو بهتون نده، به هر حال قراره یک چیزی یاد بگیرید. قراره با یه دستاورد وارد حوزه بعدی بشید که خیلیها ازش بیبهرهند. اشتباهات ورژن خاص شما رو میسازند. اشتباهات شما رو تبدیل به کسی میکنن که در یک زمینه کاری از دستش برمیاد که برای دیگران غیرممکنه. و بذارید بهتون بگم که تا وقتی که شما از زندگیتون لذت میبرید، تجربه کسب میکنید، چیزهای جدید یاد میگیرید و با محیطهای جدید آشنا میشید اسم اون روزها رو نمیشه روزهای از دست رفته گذاشت. شروع کردن یک کار جدید و یاد گرفتن یک مهارت جدید به این معنا نیست که خودتون رو ساعتها در یک اتاق حبس کنید و فقط و فقط به طور تخصصی در اون حوزه یاد بگیرید و یاد بگیرید. یاد گرفتن یک کار جدید و امتحان کردن چیزی که براتون تازهست به معنای یاد گرفتن یک طرز فکر جدید، قرار گرفتن در یک محیط نو، شناختن آدمهای متفاوت و تجربه کردن یک چیز جدید در عین این حاله که عناصر اصلی زندگیتون یعنی علایق و دوستان و روزمرگیهاتون رو دارید. پس نمیشه به چشم یک باخت بهش نگاه کرد. زندگی یک کنکور بزرگ نیست.
در نهایت، آیا دیر شده؟
چیزی به اسم دیر شدن وجود نداره. زندگی ما با تمام آدمهای اطراف متفاوته و خطهای زمانی مختلفی رو طی میکنیم. خود 12 ساله تو قطعا مورد احترامه ولی بهش اجازه نده که با تصمیماتش بخواد سکان تمام زندگیت رو به دست بگیره. تجربیات قبلی تو به قطع قراره توی مسیرهای که در آینده باهاشون مواجه بشی اثرگذار باشه و اینکه بخوای کاری رو از صفر شروع کنی به این معنا نیست که داری زندگیت رو از صفر شروع میکنی. حرف من این نیست که بری از دانشگاه/کارت استعفا بدی. که کل زندگیت رو در یک شب عوض کنی و بری دنبال چیزی که فکر میکنی درسته. تمام چیزی که من میخوام بهت بگم اینه که به خودت بیا! تفکر "دیره! خوشبحال کسی که زودتر شروع کرده! من دیگه انتخابام رو کردن و باید پاشون وایستم!!" رو دور بنداز و جرعت امتحان کردنش رو به خودت بده. درسته که شرایط اقتصادی کشور ما داره روز به روز بیشتر و بیشتر آدمها رو به سمت کار گیر آوردن و کسب درآمد در اولین فرصت ممکن هل میده. درسته که سیستم آموزشی ما بهمون اجازه تجربه هیچ چیزی رو نداده و صرفا سعی کرده در یک محیط بسته دانشی که عمدتا منسوخ شده رو به زور وارد سر ما بکنه. درسته که امکاناتی که اکثرمون داریم جوریه که انگار نداشتنش بهتره. درسته که خانواده و اطرافیان قراره با هر تغییری توی زندگیت مخالفت کنن، ولی الان وقتشه. اگر الان نه پس کی؟ استرس و اضطراب رو از خودت دور کن، امتحان کردن یک کار مسیر 50 سال آینده تو رو مشخص نمیکنه. قرار نیست تا آخر عمرت مدرک لیسانست تنها دستاوردت باشه. قرار نیست دنیا تموم بشه. اگه چیزی خوشحالت میکنه و یا حتی کنجکاویت رو برمیانگیزه مطمئن شو که یک قدم براش برمیداری. در بدترین حالت قراره یک چیز جدید درباره خودت یاد بگیری.

مطلبی دیگر از این انتشارات
او عاشق باران است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
I'm a Bad girl
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرفهای یک دیوانه ..