لحظه آغاز-

گاهی که درونم را مرور می‌کنم، انگار روبه‌روی آینه‌ای غبارگرفته ایستاده‌ام. تصویری محو از خودم می‌بینم، در میان انبوه خاطراتی که بیش از حد در آن‌ها توقف کرده‌ام. پاهایم در گذشته گیر کرده، آن‌قدر که گاهی فراموش می‌کنم جاده‌ای پیش رو دارم—جاده‌ای که برای رفتن است، نه ایستادن و حسرت خوردن.

راستش را بخواهی، از تغییر می‌ترسم. از قدم گذاشتن در مسیری که انتهایش را نمی‌بینم، از دل کندن از چیزهایی که روزی دوست‌شان داشتم، حتی اگر دیگر برایم امن نباشند. در ته دلم هنوز امید دارم که یک روز، یک نفر، یک معجزه، مرا از این برزخ بیرون بکشد. اما حقیقت این است که هیچ‌کس، هیچ‌چیز، هیچ معجزه‌ای قرار نیست بیاید. تنها کسی که می‌تواند مرا نجات دهد، خودم هستم.

بارها پیش آمده که برای دیگران بیشتر از خودم ارزش قائل شده‌ام. خواسته‌هایشان را بر خودم ترجیح داده‌ام، حتی اگر در این میان، خودم را گم کرده باشم. انگار که ارزشم را نه در باور خودم، بلکه در نگاه دیگران جستجو کرده‌ام. و این، بزرگ‌ترین اشتباهم بوده است.

همیشه به خودم گفته‌ام: "بعداً"، "فردا"، "وقتی وقتش برسد". اما حقیقت این است که زمان برای هیچ‌کس صبر نمی‌کند. هیچ جادویی مرا به فردایی بهتر پرتاب نخواهد کرد. هیچ روزی، خود‌به‌خود "روز تغییر" نمی‌شود. اگر بخواهم، باید همین حالا شروع کنم.

پس این را به یاد می‌سپارم: گذشته زندان من نخواهد بود. از تغییر نمی‌ترسم. از امروز، نه از فردا، نه از زمانی نامعلوم، بلکه همین لحظه، آغاز می‌کنم.

جاده‌ای پیش رو دارم، و این‌بار فقط یک رهگذر نخواهم بود. این‌بار، خودم راه را خواهم ساخت.

:)
:)