من، یک کاغذ مچاله.

مجالم بده خودکارم را بگذارم روی میز، نفسی بکشم و برای دل خوش این ریه های پردود هم شده، یک جرعه هوا بکشم توی نفس هایم، آنوقت برات میگویم که:" آدمی که تمام شده، از لحظه لحظه زندگیش میتوان شعر سرود."

به گمانم، من هرگز شاعر نبوده ام، من به بدبختی نویسنده مانده ام تا همین الان. تا همین الان که این کالبد وامانده، از نظر شما سنی هم ندارد! البته فرقی هم نمی‌کند، چون شاعرها همیشه بند وزن و قافیه‌اند و ما بند کلمه‌ایم و واژه. یک استکان چای برایم بریز تا برایت بگویم:" آدمی همیشه بند یک چیزی است، همیشه!" بهتر بگویم، آدم هر وقت می‌خواهد حرف بزند، بند چیزیست. دقیقا هر وقت تلاش می‌کند با یک مشت واژه دست و پا شکسته چیزی به بزرگی آسمان را از گلویش بکشاند روی زبانش.

یک استکان چای قند پهلو کافیست تا برایت بگویم:" دکلمه، زاده عشق نافرجام یک شاعر بود به یک نویسنده!"

خورشید باز هم غروب می‌کند و من سرم را تکیه می‌دهم تخت سینه یک بالشت کوچک، آن جایی که بخار کتری درست می‌خورد توی صورتم...خیره می‌شوم از پنجره به ابرها، همان جایی که تنها شاهد جنون مسخره این نگاه، کتریست.

آنوقت همان زمان دخترک می‌آید توی ذهنم، با موهای بلوطی فر خورده و فندقی عمیق چشمانش. همان دختری که پسرک شاعر شیدا، دانه دانه شعرهایش را قربانی می‌کرد زیر قدم‌هایش و چشمان آسمانی اش، رد راه دختر را می دزدیدند از قلب زمین... همان دخترکی که پسرک هر موقع از سر فریفتگی اش شعر می‌گفت، قاصدک فوت می‌کرد به یادش!... آخر یکی نبود بگوید بیچاره، فوت کردن قاصدک درست مثل این می‌ماند که کبوتر مرده‌ای را پر پرواز داده باشی، نمی‌دانم... شاید همین رسم آرزوست، همین که از کالبد بی‌جان قاصدکی انتظار جان بخشیدن به رویای دورت را داشته باشی!

قاصدک را رها می‌کنی تا برود به عرش آرزو؟ همین نفسی که کالبد قاصدک را می‌رقصاند، خودش نشان دربند بودن توست بدبخت!

شعر، کی خلق شد را نمیدانم، اما شعر ها عادت به حرام شدن دارند. عادت به درک نشدن.. عادت به خوانده شدن فارغ از وجود و با تکیه بر آهنگ! خوب چه کسی میدانست پسرک چه کسی را در سکوت عروض و قافیه شعر، درخت ابریشم میخواند؟

نمیداند! من هم نمیدانم... تو میدانی؟ به شوق منی تمام شده، که هر شکوفایی دوباره پلک هایش شعر میشوند یا...؟

اما نوشته ها... آنها به تنهایی انس میگیرند. نوشته ها حتی اگر خوانده شوند هم باز هم تنها هستند. نوشته ها من و تو و دخترک را، بین انبوهی از کلمات گم میکنند. دختری که عامدانه سوختش را و لرزش انگشتانش را با خاک باران خورده واژه هایش می پوشاند و چشم به راه صدای پایی آشنا، طپش نبضی را گم میکند... به شوق هرکه هم باشد، نوشته ها هرگز از غربت رهایی ندارند.

شاید شبی موقع لغزیدن یک برگه کاغذ عطر آگین به شعر داخل صندوق پست، یک قاصدک داخل پاکت نامه جا مانده باشد. شاید نگاه پسرک قفل پاشنه دری شده باشد که دیگر نچرخید.. و شاید آخرین زمزمه درون گوش های دختر، قافیه های شعری ناتمام و نجوای ویالونی باشد از سر شیفتگی.... و آنجا، میان دو تلخی بی امان، دکلمه ای متولد شد از جان وجود عاشقی سوخته و معشوقی پرکشیده.

من مملو از آتشی ام به جان ققنوسی آسمانی، آتش قلب من، مگر از جنس دریای خروشان چشمان تو بود؟... اینجا در من دکلمه ای ضعیف روییده، من کاغذ مچاله ای هستم با دکلمه ای بر سینه... شاید با عطری ضعیف از مزار دخترک و صدف های دریای تو.


پ.ن: سلاممم، طوفانی برگشتممم... بعد این همه نبودن و میون شلوغی امتحانا! خوشحال میشم از نظرات و حال دلتون بشنوم :)