پدر را که نوشتیم جوهر عشق از قلم جوشید

نمی دانم که می دانی یا نه

اما برای یک دختر تنها عشق زندگی اش کوهی بود که خمیدگی اش در خفا بود

آخر در افسانه ها آمده بود استوار بودن در خلقت کوه نهادینه شده است

می دانی در افسانه ها ناجوانمردانه سرنوشتش را ثبت کرده بودند

هیچ چیز تلخ تر از آن نبود که اشکی را بر انسانی حرام کنند

اما در افسانه ها آمد و آن ها برای نقش بستن لبخندها اشک هایشان را پنهان کردند

می دانی سنگ ها در گذر زمان فرسوده می شوند ؟ آن ها ابر نیستند که در آنی اشک بریزند

آن ها در گذر زمان و از درون ترک بر می دارند

لبخند زدن برایشان عادت شده است

از آنجا بود که لبخند ها معنای حقیقی موجودیت خویش را یافتند

از آنجا بود که سنگ ها تپیدند

خون پمپاژ کردند

اثبات کردند عاشقان حقیقی رود ها هستند

در مسیر حرکت ترک بر می دارند تا جاری شوند

تا زیبایی خویش را به رخ بکشند

ای افسانه ها کلیشه های پوچ خویش را بسوزانید !!

آن ها سنگ نبودند

قلب هایی بودند خاک خورده کنج زمین هایی پر از سنگ

عینک هایتان را از چشم ها بردارید

این قلب ها خون می گریند

از تمام زخم هایی که زندگی بر پیکر آن ها کاشت

از تمام ناملایماتی که آتشی بودند بر هیزم وجودشان

آری مرد بودن را نمی توان توصیف کرد

هرچه بر پیکر کاغذ خراشیده شد همه شعر بودند

مردانگی همان است که کمتر کسی توانست به درستی بخواند

اما پدرانمان زیستند و روح این واژه را زنده کردند

روحی که در تلاطم زمانه خفته بود

همان شمعی که سکوت تاریکی را در هم شکست

و کتابی دیگر باید باشد

تا افسانه ی این واژه را

آنگونه که هست بنویسد

گرچه کاغذ ها خیانتکارند و قلم ها دیوانه ی جولان دادن بر کرانه ی کاغذ.....

~•°stargirl°•~