یادداشت های یکی درمیان ۴!

● دیروز یا پریروز یا سال پیش.

دفترک بی وفای من، باور نمیکنی دیروز، یا هر وقتی بود اونروز، فهمیدم آدما تموم میشن، درست مثل شمع.
وقتی یه آدم عزیز، جلوی چشمات تموم بشه و نتونی کاری کنی، بهش میگن منجلاب. بهش میگن سوختن و ذره ذره آب شدن. مثل برق شوقی که دیگه تو چشمای مامان نیست، مثل خودکاری که از فرط غم توی دستا میلرزه و شقیقه های سفید از اندوه بابا.

وقتی حتی وسط تموم شدن هم نور کوچولوی امید توی چشماشون سوسو میزنه، درد نقاب بر میداره و موندنه که میمونه، اونموقع ست که نمیتونی پروانه نباشی.. میچرخی و میسوزی و چکه چکه آب میشی، قلب داغ از غم و امیدشون رو به جان میخری تا بسوزی، اینطوریه که"داغی غم هاشون، تیکه تیکه میشینه تو جونت و تو، سرشاری از درد هایی که نکشیده باهاشون یکی شدی.."

این سوختگی ها، جان آدما رو میدوزه.. ذره ذره خودکار که از دستات میفته، سکوت که قلبت رو پر میکنه، مثل اونا میخندی و هر نفست شعله شمعه، مثل بچه های تازه به راه افتاده، کوچه های درد رو دوتا یکی میری تا جایی که نمیفهممی چی شد که اینطور سوختم تا نور بشم...؟ اون وقته که پروانه شدن رو خوب یاد گرفتی..

● طلوع فردا.

دیوونه باش عزیزکم. دنیا از این عاقل های دروغین تا گلوگاه سیرابه...

● روی پشت بام، بعد از ظهر.

پاهام رو دراز کردم توی باد خنکی که می وزه و توی صدای گنجشکایی که چشم روشنی بهارن، غرق میشم. دیگه هیچی نمیتونه بترسونتم.. البته ابرها خوب میدونن من عادت دارم که زیاد به خودم دروغ بگم.

همین دروغ گفتنا، گاهی باعث میشه آدم باورش بشه همه چی سرابه.. و البته آدم از باور ساخته شده. باید باورش بشه، تا دیر نشده و شاخه اش از بن نخشکیده، باید باور کنه همه چی درست میشه، مثل قبل.

مگه قبلا همه چی درست بود؟ بیخیال.. ذهنم آکنده از دروغه، ولی خوب میدونه تا بوده آدمایی بودن که عوض تحمل کردن دیوونگی کردن تا این دنیا یه ذره مرتب تر بشه، گرچه میدونستن هیچ وقت همه چی مرتب نیست..

میخوام درستش کنم. میخوام دیوونگی کنم. میخوام جای پام به نرمی روی شن های ساحل لیز بخوره، حتی یه ذره دنیا مثل آسمون صاف بشه... میخوام بمونم و دروغ بگم به خودم، میخوام بمونم و خیال کنم.. تا ابد.

● چهارده مارچ، اول شب.

تا به گوش میرسه، صدای جیرجیرکه. سنگینی پلکام هر لحظه وجودم رو با خودش میکشه و ترس، مثل حرکت یه ارتش عنکبوت روی گردنم، گز گز میکنه. تو خیال، دستی به سر و روی ماه میکشم، خاکش رو میگیرم... اما ‌‌‌ "ماه بدون اون لکه های سیاه خونمردگی دیگه خودش نیست."

بی اونکه بدونی، زخم ها جزئی از تو میشن.. جزئی جا ناشدنی و فراموش ناشدنی. زخم ها عوضت میکنن. مثل یه گرگ زخمی بهشون خو میگیری. از التیام فرار میکنی، خودتم خوب میدونی چرا.. "چون نمیخوای در رنج پیدا کردن خودی که توی زخم ها جا مونده، دوباره زخمی بشی."

شاید ماه هم از اول سفید بوده، بدون اون همه رد زخم.