سقوط... هواپیما یا ما؟ | در حاشیۀ وحشی‌صفتی‌های ما

هواپیما سقوط نکرده، هواپیما با موشک متلاشی شده. کشور در وضعیتی جنگی‌ست. بله، کشور در وضعیتِ جنگی‌ست. سردار گفته آن روز همۀ پدافندها در وضعیت ۳-۳ بوده‌اند. ما که نمی‌فهمیم یعنی چه، خودش گفته یعنی وضعیت آماده‌باشِ تمام‌جنگی.

بقایای هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ هواپیمایی اوکراین
بقایای هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ هواپیمایی اوکراین

هواپیما را زده‌اند. خیال کرده‌اند موشکِ کروز است که دارد توی آسمانِ تهران تاب می‌خورد و می‌آید سمتِ پدافند. من نشسته‌ام و سکوت کرده‌ام. نشسته‌ام و تماشا می‌کنم. عصر از خانه می‌زنم بیرون و پُرسان‌پُرسان یک انگشترساز پیدا می‌کنم. برف گرفته. از دیشب چندبار برف گرفت و هی قطع شد. شال‌گردنم را سفت می‌پیچم دورِ صورتم.

کاسب‌ها نشانیِ رحمانی‌نامی را بهم می‌دهند که تهِ خیابانِ محسنی مغازه دارد. می‌روم و از دو سنگی که چندوقت پیش خریدم برایش می‌گویم. عکسِ انگشتری را که چندماه پیش دادم به آقاجان نشانش می‌دهم و می‌گویم: «این را داشتم، ولی دادمش به پدربزرگم. می‌توانی شبیه‌اش را بسازی؟»

می‌گوید می‌توانم. چندتا از نمونه‌کارهایش را نشانم می‌دهد. می‌گویم: «یک فیروزه هم دارم، یک رکابِ صفوی هم می‌خواهم برای آن بسازی.» می‌گوید می‌سازم. می‌گوید نگین‌ها را نشانم بده. نیاورده‌ام. گپی می‌زنیم و برمی‌گردم خانه.

کمی می‌نشینم و چای می‌خورم و نماز می‌خوانم و برمی‌گردم پیش رحمانی. دو تا سنگِ نگین همراهم است و یک انگشتر فیروزه که می‌خواهم بدهم رکابش را کلا عوض کند.

نگین‌ها را می‌بیند و مدل‌ها را نشانش می‌دهم و بیعانه می‌طلبد و بیعانه را می‌گیرد و قرار مدار می‌کند تا یک هفته رویشان کار کند. چراغ‌قوۀ لیزری کوچکش را می‌آورد و می‌اندازد پُشت عقیق. «چند خریدی؟» عدد می‌گویم. «به اسمِ عقیقِ کجا خریدی؟» می‌گویم «یمن».

فروشندۀ سرای مشیرِ شیراز گفته بود یمن است، والا یمن است. چندتا عقیق یمن می‌آورد می‌گذارد پیشِ دستم و یادم می‌دهد چطور عقیقِ یمن را بشناسم. یاد می‌گیرم برای دفعۀ بعدم. بعد انگشترم را از انگشت بیرون می‌کشم و می‌گویم این را هم ببین، رکابش را دوست ندارم. می‌خواهم عوضش کنی.

پیشِ خودم خیال می‌کنم خب چند گرم نقره دارد و اگر بخواهد رویش کار کند، دیگر پولِ نقره نمی‌گیرد. نگاهش می‌کند. خوب وراندازش می‌کند و می‌گوید: «این یا نقره نیست، یا عیارش خیلی پایین است.»

یادِ سنگ‌فروشِ بازاررضا می‌افتم. وقتی سنگ را ازش خریدم گفتم دارم برمی‌گردم تهران، خودت بده برایم یک رکاب صفوی دورش بگیرند. نزدیک یک ماه معطلم کرد و بالأخره چیزی را فرستاد که حالا عینِ شیئی بی‌مقدار توی دستِ رحمانی این‌ور آن‌ور می‌شد.

دلم می‌سوزد. دلم به‌حالِ اعتمادی که کرده بودم می‌سوزد. حسِ فریب‌خوردگی می‌کنم و می‌بینم دستم به جایی بند نیست. سنگ‌فروشِ بازاررضای مشهد، قسم خورده بود که انگشترساز مادرش مرده و برای همین هم کار عقب افتاده. فکر می‌کنم نکند اصلاً از بیخ مادری در کار نبوده یا مرگی به کار نبوده و منِ خام... چه خالصانه گفته بودم «غمِ آخرش باشد...»

قرار می‌شود رحمانی نقره یا استیل یا هر کوفتی را که هست آزمایش کند و بهم بگوید می‌ارزد یا نه. نیم ساعت بعد زنگ می‌زند که «مطهری‌جان! نقره هست، ولی خیلی عیارش پایین است.»

حالا گیرم این همه دریغ و حسرت را فراموش کردم. یمنی نبودنِ عقیق را، نقره نبودنِ رکاب را از ذهنم انداختم دور. نمی‌دانم با ماستِ الکی و همبرگرِ قلابی و طلای ناخالص و هزارتا چیزِ قلّابی دیگر چه کنم... چقدر توی عمرم از این گول‌ها خورده باشم خوب است؟ نمی‌دانم.

استفانو بنّی اولِ کتابِ کافۀ زیر دریا نوشته: نیمی از عمر را به تمسخرِ آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند می‌گذرانیم و نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر می‌گیرند.

اگر از من بپرسید، فکر می‌کنم نیمی از عمرِ مردمِ من به کلاه گذاشتن و دروغ گفتن به هم می‌گذرد و نیمی دیگرش به شنیدن و باورکردنِ دروغ‌های بقیه.

گفته‌اند کشور در وضعیتِ ۳-۳ بوده و این یعنی وضعیتِ جنگی. راستی توی جنگ چه خبر است؟ انفجار، دود، آتش، غبار، فریاد، نعره، مرگ؟ شنیدم تهران شلوغ شده و مردم شعار دادند.

توی این سال‌ها، انفجار و دود و آتش و غبار و نعره و مرگ کم ندیدم. انفجارِ اخلاق، دودِ ندانم‌کاری، آتشِ جهل، غبارِ کینه، فریادِ توخالی، مرگ انصاف و همدلی...

نشسته‌ام و تماشا می‌کنم، مردمم را و بالاسری‌هایشان را. فکر می‌کنم تهِ این فیلم، نه دلی به دلدار می‌رسد، نه تشنه‌ای به آب، نه جامعه‌ای به بهبودی.

واقعاً هم برای منِ نویسنده تماشایی‌ست: یک‌ور پیرمردی‌ست که فیلمِ جمعیت را می‌بیند و به‌حکمِ چیزهایی که اطرافیانش بهش می‌گویند خطاب به مردم می‌گوید: همینی که هست، درست همین است، همه هم با ما هستند، عده‌ای هم با ما نیستند که خیلی ناچیزند و یا جاهلند یا معاند.

و یک‌ورِ دیگر مردمی هستند که حتی نمی‌دانند چه می‌خواهند. تمامِ ذهن‌شان انباشته از داده‌های کم‌عمق و بی‌بُنیّه‌ای‌ست که راهی نمی‌گشاید و فقط خشم و کینه و نفرت و فریاد و هیجان‌زدگیِ بیهوده می‌سازد؛ کما اینکه در ۷۸ ساخت، در ۸۸ هم، در ۹۶ هم، در آبان ۹۸ و حالا هم.

دریغ از ذره‌ای بنیانِ فکری. متفکران طرد شده‌اند: هم از سوی حاکمیت هم از سوی مردم. یکی با فشار و آن یکی با بی‌محلی و بی‌مهری کلکِ تفکر و متفکر را کنده. دموکراسی واژه‌ای گوگولی مگولی شده که مردم با اطلاعاتِ تلگرامی و اینستاگرامی‌شان برای خود ساخته‌اند و در بنای درخشانِ دموکراسیِ ذهنی‌شان، هیچ‌جایی برای دیگران نیست: «فقط من و همفکرانم.»

همه از «آزادی» و «بهتر شدن زندگی» حرف می‌زنند اما حتی بر سر اینکه «آزادی» چیست اتفاق نظری وجود ندارد. میلیون‌ها شهروند-دیکتاتور، فقط دنبالِ آسودگی و پسندهای خود هستند. در نظرشان «همه بدند غیر از من». همه دنبال حذف همدیگرند و گمان می‌کنند با حذف همدیگر به توسعه، بهروزی و سعادت اجتماعی می‌رسند.

نشسته‌ام و با افسوس و اندوهی پرمایه و گلوگیر تماشا می‌کنم. هر حرفی هم بزنم، می‌دانم که «درست خوانده نمی‌شود.» و بسیاری از خوانندگان، با عینکی از خشم می‌خوانندش.

راستی! منِ بی‌شعور و نادان هم یک پیشنهاد دارم: می‌گویم نظرتان چیست یک بار هم خلافِ عادت عمل کنیم؟ یک عمر زودتر از آنکه فکر کنیم حرف زدیم و قبل از آنکه بدانیم نظر دادیم. یک بار هم برعکسش را امتحان کنیم. بیاییم از تاریخ صفویه شروع کنیم، بعد مشروطه را بخوانیم و بیاییم تا امروز.

یک دور توی خودمان چرخ بزنیم ببینیم چه بودیم... بگردیم ببینیم چه کسانی را دفع کردیم. ببینیم چه بر سرِ کتاب‌ها و اندیشه‌ها آوردیم. می‌دانید؟ آدم‌ها ادامۀ گذشته‌شان هستند. | منبع