«حا را میم»



ماه کامل را از شیشه ی در می دیدم. مجری می‌گفت با پای دل بیایید

اما این جمله چقدر دردناک بود، وقتی پوستش را کنار میزدی، میتوانستی دل های شکسته ی زیادی زیرش ببینی

با پای دل؟ چرا من هرسال باید این جمله را خطاب به خودم بشنوم؟ با پای دلم بیایم آقا؟ به ما که رسید شد پای دل؟

قبول، دل است که مهم است، ولی کافی نه، من دلم به نفس های آخر افتاده، پیاده بیاید؟ من اصلا میخواهم دلم احیا شود.. چطور با پای دلم بیایم؟

قطره ی سوزنده ای در مجرای بینی ام به حرکت افتاده بود و از شروع گریه حکایت می‌کرد

اما مادر دقیقا روبه رویم نشسته بود،

نه من نمی توانستم دربرابر او حتی در سکوت اشک بریزم

خود او دلتنگ حرم است


فرمان سکوت دادم، به صداهای مغزم، سکوتی عمیق و شدید، تا نتواند با حرف هایش گریه ام را در بیاورد


منتظر ماندم،

گاهی بغض مانند فردی قدرتمند با دو دستش گلویم را می‌فشرد،

و با خنده ای کوچک میپراندمش،

باز هم منتظر بودم،

زمان میگذشت، برق ها را پدر خاموش کرد و طبق عادت تشک را در هال پهن کردم، روبه روی درب شیشه ای، طوری که بعضی شب ها هاله ی ابری که ماه در زیرش پنهان شده بود را صمیمانه تماشا میکردم


از زیر پتو خوب همه را پاییدم، رفتند اتاق هایشان، نشستم، زانو هایم را در آغوش گرفتم، سرم را روی زانوان قرار دادم


حالا می‌توانستم با تو یک دل سیر صحبت کنم ، حالا می‌توانستم بی صدا صورتم را غرق کنم در آبی زلال از سرچشمه ی چشم،


آقا میخواهم از قلبم برایت بگویم، درد می کند، با اینکه هیچ نشانه ای مشکل فیزیکی در آن نیست،

خیلی ها می گویند این تن است که همچون قفس روح را زندانی کرده و روح بیچاره در حبس تن گرفتار است و اینها


ولی من میگویم شاید این تن است که گرفتار همنشینی روح گشته است، روحی که از محبوب حقیقی دور افتاده، این تن است که ناله ی رنج آور روح را می شنوم، این تن است که روح مجروح را همراهی می کند، تن چونان عصایی شده برای این روح زخم دیده،


به من می گویند با پای دلم بیایم حرمت، ولی از زمانی که روحم بر تن نازل شده، و بعد از آن خاطره های که روحم تجربه کرده، و آن چنگال ها که بی رحمانه به رویش کشیده شده، من چطور دلم را تنها بیاورم،

دلم را بدهم باد بیاورد پیشت؟

اصلا وقتی عاشقی از معشوقش دور می افتد، مگر به او می گویند همینکه عاشقی کافیست که وقتی من نتوانسته ام بین الحرمین را مقصد سفر اربعینم بدانم، دلتنگی ام بس باشد؟

این چه منطقی ست؟

بیمار نزد طبیب خود بهبود می یابد و چه معنا دارد که شرط ملاقات طبیب بشود سلامتی بیمار؟ نه این نیست دلیل جاماندنم...

بیمار نزد طبیب خود بهبود می یابد و چه معنا دارد که شرط ملاقات طبیب بشود سلامتی بیمار؟ نه این نیست دلیل جاماندنم...

پارادوکسی ست عجیب، قلبش ناتوان از حرکت است ولی دوان دوان به سوی چاهی می رود تا خود را در آن بیفکند.




اجازه ی دیدار بده تا بدنم زیر شانه های دل را بگیرد و او را بیاورد زیارت

شاید فقط یک سلام در آن صحنه، میان دو بهشت، بشود درمان درد های سخت درمانم

صدای مادر می آید. اشک هایم را پاک می کنم. دوباره به ماه می نگرم. گویی آسمان یکی از چشمانش را زیر موهای ابری اش پنهان کرده و با آن یکی چشمش که ماه باشد به من با تعجب زل می زند.



چیزی درون قلبم به من امید می دهد.

آری؛ عملیات احیای من در آخرین لحظات هم که شده به ثمر می نشیند.

لبخندی زیر پوشش قطرات اشک می نشیند، لبخندی ریز...

یک دانه دیگر اشک روی گونه ام به جریان می افتند. حالا می توانم با خیال آرام تری بخوابم،


شاید خوابش را ببینم، خواب حرمش را...