ژول ورنیسم : خواب سیاه - بخش دوم

توجه : تمام سری پست های ژول ورنیسم، تماما بر پایه ی قواعد علوم نوین بشری است؛ لازم به ذکر استتمام نام ها، مکان ها، اتفاقات و هر آنچه می خوانید از یک فکر متخیل نشأت می گیرد اما هیچ گاه دیدگاه علمی را زیر پا نمی گذاریم.



یک شنبه - اولین قرار

آقای زارعی : الو... من ضلع جنوبی بلوار کشاورز هستم شما کجایی؟

دانشجوی بی نام : من تا پنج دقیقه ی دیگه می رسم...

اولین قرار این دو نفر در کافی شاپی خیابانی و ارزان قیمت صورت می گرفت. آقای زارعی هیچ اطلاعاتی از فردی که می خواست ملاقات کند، نداشت و تنها می دانست او یک دختر است. زمانی که کنار میز حاشیه ی خیابان منتظر ایستاده بود، بیشتر از یک دقیقه بود که دانشجوی بی نام به آقای زارعی زول زده بود و بعد از آن یک دقیقه با صدا زدن او حواسش را به خود جلب کرد.

- آقای زارعی، تشریف نمیاری؟

+ عه عذر می خوام انتظار نداشتم

- انتظار چیو؟ یقین می خواستی یه کاپشن کتون گشاد و عینک گرد و موهای قرمز داشته باشم؟

+ بله آخه بیشتر دانشجوی های هنر...

- نیازی نیست توضیح بدی... سلام

+ وای شرمنده حواسم نبود، سلام. گفتید رشتتون هنره؟ چه گرایشی؟

- رشتم هنر بود همونجایی که تو درس می خونی. چرا انقد خشکی خودمونی باش بابا

+ می خوندی؟ الان چی پس؟

- آره اومدم بیرون یعنی انداختنم بیرون عوضش الان مطالعه می کنم تحقیق می کنم واسه همین هم تورو پیدا کردم

آقای زارعی ذاتا انسانی با افکار بهم ریخته و ظاهر و کلام بی نظم است و همین موضوع باعث می شود تا هر کس با او هم کلام می شود، مدام به کار های او بخندد. اما تنها باری که توانست در زندگی اش یک اقدام جسورانه کند، در همین گفت و گوی عجیب بود. در آن یک شنبه، هوا قصد باد و باران کرده بود و در اواخر این گفت و گو بود که آقای زارعی توانست یک سوال کارآمد بپرسد:

+ ببخشید شما از من و فرضیه ای که دارم هر سوالی پرسیدید اما من اسم شما رو نمی دونم...

- تند می ری مهندس تند می ری... زوده. منتظر تماسم باش.

به جبر طوفان این قرار به پایان رسید و چیزی دستگیر آقای زارعی نشد به جز یک نکته ی مهم؛ آن دانشجوی بی نام توانست رشته ی افکار متصل به این پروژه را در ذهن آقای زارعی، زیر و رو کند. هدفی که آن دانشجو به زبان آورد، آن قدر جاه طلبانه بود که تا چند روز برای آقای زارعی قابل درک نبود و بعد از آن متوجه شد که لازم است تمام افکار و ایده های خود را مکتوب کند.

شروع به قلم در آمدن این افکار تو در تو و پیچیده، شروع فاصله گرفتن او از دانشگاه و مدیران آموزشی بود؛ هفته ای یک بار ملاقات با دانشجوی هنری که به نظر می رسید از دنیای اعداد و منطق مهندسی درکی ندارد، به آقای زارعی الهام بخش شکل گیری راه حل های نو بود.

وی می پنداشت که تازه به مسیر اصلی افکار و خواسته های خود پا گذاشته و باز شدن درب های جدیدی از بن بست های فکری اش، دلیلی مستحکم بود تا به درستی مسیر خود استناد کند.

  • ادامه این ماجرا بماند در جمعه ای دیگر...
  • می تونید این داستان رو از سایت تیله سافت، بخونید و بشنوید