ژول ورنیسم : خواب سیاه - بخش ششم

در هفته ی قبل خواندید و شنیدید که با یک آزمایش ناخواسته، آقای زارعی به بیهوشی دچار شد و در دنیای خواب یک بار برای همیشه تئوری ها و فرمول های خود را به زبان جاری ساخت و همین زبان سبزش بود که سرش را به باد داد و برای همیشه به جهانی پوچ میان خواب و بیداری خالی از هر گونه تفکر، محکوم شد. دانشجوی بی نام هم با انبوهی از فرمول اجرایی بار خود را برای کوچ کردن از ایران بست.

دانشجوی بی نام : الو سلام... من داخل فرودگاه پروژ منتظرتونم... می بینمتون

15 دقیقه بعد!

Oreille : Bonjour Je suis Orielle Bienvenue au pays des civilisations

دانشجوی بی نام : اممم ببخشید من متوجه نمی شم... فکر کنم مترجم همراهمون باشه بهتره

سرهنگ فرنام : اتفاقا من برای همین موضوع اینجا هستم!

دانشجوی بی نام : سلام عذر میخوام ... آخه هماهنگ نشده بود

سرهنگ فرنام : مهم نیست... خانم Oreille به شما خوش آمد گفتن... بهتره برای ادامه ی بحث با خودروی شخصی ایشون به دفتر محل کار بریم. آقای سهرابی همراهتون هستن؟

دانشجوی بی نام : بله با ویلچر هستن ... مدارکشون در حال بررسیه

شاید آن دانشجوی دختر که پا برهنه به زندگی آشفته ی آقای زارعی پا گذاشته بود، خودش هم از انتهای جاده ی مه آلود این پروژه بی خبر بود. چشمانش زرق و برقی را می دید که جذبش می کرد اما ته قلبش در کلنجار عذاب وجدان و ترس بود.

ملاقات او با خانم Oreille در دفتری در خیابان شانزه لیزه انجام می شد. از ابتدای این مکالمات، حضور یک سرهنگ نظامی ایرانی مقیم فرانسه کمی باعث نگرانی اش بود اما دیگر راهی برای بازگشت وجود نداشت.

Oreille :Gourmet, s'il vous plaît apporter trois tasses de café

سرهنگ فرنام : این برگه ها پیشتون باشه برای تهیه گزارش کتبی اما یه گزارش شفاهی از اتفاقات اخیر رو هم باید بگید

دانشجوی بی نام : آقای محترم من شمارو نمی شناسم قرار هم نبود با شما صحبت کنم. من فکر کردم یه مترجم تو این جمع هست نه یه سرهنگ بازجو ... اگر هم قرار باشه به کسی جواب بدم به خانم Oreille توضیح می دم.

سرهنگ فرنام : ظاهرا تو خودتو خیلی دست بالا گرفتی! تو هیچی نیستی بعد این پروژه یه مهره ی سوخته مثل همین سهراب زارعی میشی پس بهتره تا زنده ای حرفاتو بزنی

Oreille : Assez... Assez... Nous sommes trois personnes matures et amis. Mme Solat, reposez-vous ce soir et vous serez servi

دانشجوی بی نام : سرهنگ ایشون چی فرمودن؟

سرهنگ فرنام : گفتن امشب استراحت کنید و از خودتون پذیرایی کنید

Oreille :Demain nous nous reposerons sur ce sujet

سرهنگ فرنام : فردا در مورد این پروژه حرف می زنیم

علاوه بر تمام اتفاقات این مدت برای خانم صولت همراه با هیجانات فراوان بوده، وجود یک سرهنگ نظامی با دستورات خشک و مغرورانه، باعث کلافگی اش می شد و این موضوع می توانست به حذف زودهنگامش منجر شود. خانم صولت یا همان دانشجوی بی نام، در ابتدای این پروژه با اشخاصی وارد قرارداد شده بود که نمی دانست کجا هستند، چه کاری می کنند و دقیقا چه چیزی می خواهند؛ مانند راه پله ای که با هر قدم بالا رفتن از آن، پله های بعدی به دیده اش ظاهر می شدند.

  • ادامه این ماجرا بماند در جمعه ای دیگر...
  • ادامه این ماجرا بماند در جمعه ای دیگر
  • می تونید این داستان رو از سایت تیله سافت، بخونید و یا از شنوتو بشنوید!