ژول ورنیسم : خواب سیاه - بخش چهارم

جمعه – اولین آزمایش

مادر : پسرم، شام حاضره نمیای؟ … سهراب… یقین بازم اون هدفونش رو گوششه نمی شنوه

این شروع یک ماجرای ساده نبود بلکه پا گذاشتن در ورته ای پر درد و سختی بود که جان آقای زارعی را با خطر رو به رو می ساخت. او اولین آزمایش را بر روی مغز خود انجام داده بود. با به خواب رفتن، سعی در دخالت در ناخودآگاه خویش داشت.

۵ دقیقه بعد…

مادر : سهراب خوبی؟ صدامو می شنوی؟ … لا اله الله… علی درو باز کن چاره ای نیست نگرانشم

با ورود مادر و دایی آقای زارعی، شنیده شدن صدای جیغ یک مادر، طبیعی ترین اتفاقی بود که می شد تصور کرد اما تصور دیدن فردی که از یک خواب عمیق بیدار نمی شود، می توانست وحشت را به دل آن دو بیاندازد. آقای زارعی شبیه به فردی بود که انگاری ساعت هاست بیهوش است اما زمانی که رعشه به جان و تن او افتاد، تنها راه باقی مانده تماس با اورژانس بود. در حالی که مادرش گریه می کرد گفت :

* تورو خدا بچمو نجات بدید تورو خدا

مامور اورژانس : خودکشی کرده یا مواد مصرف می کرده؟ ما برای احیا باید بدونیم چه چیزی وارد خونش شده

* نمیدونم فقط دیدم تو اتاقشه و جواب نمیده بعدشم دیدم بیهوشه و تن لرزه گرفت

با تمام اصرار مادر آقای زارعی اما اورژانس اجازه ی همراهی او را ندادند بنابراین او با همراهی برادرش به دنبال اورژانس رفت اما در تاریکی کوچه های فرعی، نور و آژیر اورژانس محور شد.

صبح شنبه

+ من کجام؟ اینجا چی شده؟ مادرم … مادرم کجاست؟

– آروم باش تو خوبی؟

+ نه خوب نیستم شما اینجا چی کار می کنی… آخ سرم سر گیجه دارم

– یه لحظه سر جات بشین تو بیهوش بودی آوردیمت اینجا

+ نمی تونم آروم باشم مگه من خونه نبودم… چرا تو این مدت هر جار فتم تو بودی… من داشتم آزمایش می کردم داشتم خواب می دیدم تو یه میدون جنگ هستم اما تیر خوردم و مردم بعدش همه چیز سیاه شد…

– زبون آدم سرت نمیشه؟ دکتر… دکتر به این آرام بخش تزریق کن

+ نه نه… خفه میشم فقط بگو تو کی هستی

– قرار بود حالا حالاها چیزی نپرسی اما غلط زیادی کردی و خودتو به این روز انداختی… خرفت

+ شرمنده ولی چی شده … تو که می دونستی من اگر بخوام و این کارو بکنم چه اتفاقی میافته… حق بده سردرگم باشم

– احمق گفتم بگو هزینه ی اجراش چه قدر می شه بعد تو رو خودت آزمایش کردی؟ نه نمیگم چی شده الان باید بخوابی…

ترس آقای زارعی طبیعی بود… سفر او از خانه و اتاقش به یک میدان جنگ مجازی در خواب تا بیدار شدنش در یک سوله باعث شده بود تا ترس در تمام سلول های بدنش رسوب کند. گویی اورژانس هم در دستان دانشجوی بی نام بوده که زارعی داستان ما از این سوله سر درآورده است.

با خوراندن دو کپسول مرفین، آقای زارعی به خوابی اجباری فرو رفت اما قبل خواب به او گفته شد که بعد از رفع کوفتکی مغزی، باید گزارشی از این اتفاق ارائه کند.

  • ادامه این ماجرا بماند در جمعه ای دیگر…
  • می تونید این داستان رو از سایت تیله سافت، بخونید و یا از شنوتو بشنوید!