اروست به چناربن

حرکت از روستای اروست
حرکت از روستای اروست

در ابتدا که از اروست راه افتادیم هوا و محیط، یادآور خزان بود که باران یا برف های بسیار ریزی را به همراه داشت. در همان ابتدا دو پیرزن و یک پیرمرد با لباس های زیبا و محلی مازنی را دیدم که بسیار کیف کردم. پس از شاید یک ساعت صعود به جایی رسیدیم که از دور کوهی سپید پوش به چشم می‌خورد که در میان کوه های سبز نزدیک بسیار زیبا جلوه می‌کرد. هرچه جلوتر می‌رفتیم سپیدی درخت ها بیشتر و بیشتر می‌شد و برف آرام آرام روی برگ و شاخه‌ی درخت ها بیشتر خودنمایی می‌کرد.

آرام آرام طبیعت رخت سبز خود را در می‌آورد تا فقط رخت هایی به رنگ قهوه‌ای و سپید خود را به نمایش بگذارد.

از دور تک درخت تنها و تنومندی که گویی خم زاده شده بود، به چشم می‌خورد که در آنجا بسیار خودنمایی می‌کرد. هرچه نزدیک تر شدیم این خودنمایی بیشتر و بیشتر شد تا جایی که انگار طبیعت همه او بود.

چند قدم آن طرف تر سنگ هایی به رنگ خرمالو بود و روبه‌روی آن درختی که گویی درختی از بالای آن زاده شده.

دیگر سبزی به شدت سخت دیده می‌شد، تا جایی که مجبور می‌شدیم مقداری از برف را کنار بزنیم تا اندکی سبز را ببینیم.

هوا داشت سرد می‌شد و این سرما موهایمان که خیس شده بود را ابتدا یخ‌آلود میکرد و بعد برف ها به آرامی روی موهایمان می‌نشست و اگر دست به آنها نمی‌زدیم قشنگ چند سانتی متر تا برسیم به شبمانی روی آن برف می‌خوابید.

شبمانی پیدا شد و فنی به نشانه‌ی شادمانی و پیروزی دست های خود را به نشانه‌ی شادی ضربدری باز کرد.

چادر ها یکی یکی علم شدند. هوا سرد بود، بسیار سرد و هرچه می‌گذشت چون تحرکی نداشتیم این سرما بیشتر و بیشتر بر جان غلبه می‌کرد و بدتر از آن لباس های خیسی بود که جایگزینی برای آنها نیاورده بودم و مجبور بودم در هوای سرد و برفی شب را با آن در میان کیسه خواب سر کنم، سرما از پاهای خیسم بالا می‌آمد و منی که کنار چادر خوابیده بودم از گوشه‌ی آن سرما را بیشتر حس می‌کردم.

ساعت ۵ بیدار باش زده شد و بیدار شدیم و صبحانه ی مختصری زدیم، گرم کردیم و به راه افتادیم. آنقدر سرد بود که اگر ضربه‌ای به انگشتان دستم وارد می‌شد باید با آنها خداحافظی می‌کردم.

هر چه بیشتر می‌رفتیم بیشتر گرم می‌شدیم و هوا قابل تحمل تر بود و چندین بار از روی رودخانه‌ آنجا باید رد می‌شدیم و جوری رد می‌شدیم تا مبادا کفش ها و پایمان خیس شود اما بی‌فایده بود و پس از هربار رد شدن پاهامان در میان آب ها غوطه ور میماند و تا می آمد خشک شود باز باید از آن رودخانه ی لعنتی رد می‌شدیم.

گلی به رنگ زرد از میان برف ها به چشم خورد که نشانه ی نزدیک شدن به پایان برف ها بود و درست چند دقیقه بعدتر دیگر دانه برفی بهچشم نمی‌خورد.

یک آن بهار آمد یا بهتر است بگویم یک آن بهار شد و طبیعت جمله سبز پوش شد.

درخت هایی که شکسته شده بودند و روی رودخانه افتاده و تبدیل به پلی شده بودند برای بشر دیده می‌شد که بسیار تصویر دوست داشتنی ای بود.

به جایی صاف و زیبا رسیدیم که ایده‌آل ترین جا برای شبمانی بود. دقایقی استراحت کردیم و به راه افتادیم. رودخانه بشدت داشت زیبا می‌شد. شکوفه‌ی درختان پدیدار می‌شد که رسیدیم به جایی که دیگر ردپای انسان در آن دیده شد، یعنی باغ گردوی سید حسین اسماعیلی و شالیزار ها و رشد ماری‌جوانا از کنار آن مزارع. دیگر حتی چریدن گوسفند ها هم دیده میشد.

به پل زیبایی رسیدیم و از روی آن رد شدیم که بعد از آن دیگر به صورت رسمی به چناربن رسیدیم.

مرغ و خروس هایی در میان مزارع، مرغابی هایی در میان رودخانه، دستگاه های کشت برنج در کنار جاده‌ی خاکی روستا و گوسفند هایی که از میان این جاده ها عبور می‌کردند نشان از پایان این داستان شد.

پایان

فروردین ماه 403