آقای (سابقاً) راوی
سفرنامۀ قشم | نجواهایی از میانِ آبهای خلیجِ فارس
چهارشنبه، شب، حوالی ساعت دَه
وقتی پُر هستی از نوشتههای بروننریخته و درونریخته و نمیدانی باید این حجم از ناگفتهها را چه کنی، چه میکنی؟
من از تو میپرسم. آقایی که دقیقا همین الان، روبهروی سیاهِ ساکتِ دریا، نشستهای و داری در ماسههای روانِ آبخورده فرو میروی. و خودت هم نمیدانی برای چه، و که، این موقع شب آمدهای لب ساحل. که نه دریایی معلوم است و نه ساحلی و ماسهای. و نه آفتاب و خورشید و طلوع و غروبی. و البته فرار کردهای از مردمِ شاد و بیخیال و رقصپسندی که چند دَه متر آنورتر صدای جیغ و فریادشان میآید. و البته که اینها تا چهپایه آزارنده هستند. و همین سکوتِ موّاج آب را هم برنمیتابند و نمیگذارند تو هم بربتابی.
هرچند، کتمان نمیکنم که گَهگاهی، شاید هم خیلی وقتها، حسرت میخورم که ایکاش مثل آنها میبودم. که ایکاش میتوانستم اینگونه، با یکسری حرکاتِ موزون و آهنگهای شادیآور، به وجد بیایم و حداقل برای دقایقی هم که شده، نفهمم در این دنیا چه میگذرد و قرار است چه بگذرد و چه گذشته است.
نهاینکه خیلی دغدغهی دنیا و مردمان را داشته باشم؛ همین دنیای کوچک و مسخرهی خودم را میگویم که اکثر اوقات از ذهنِ خودم هم فراتر نمیرود. و باید بگویم واقعا نمیخواهم خود را بالاتر از این سرخوشان قرار بدهم. آنان را تحقیر یا طرد نمیکنم. خودم حقیرتر از این هستم که کسی را حقیر بشمارم. (هر چند هیچکسی حق ندارد کس دیگری را تحقیر کند. در هر جایگاه و منزلتی که هست.) فقط میگویم دوست داشتم میتوانستم اندکی مثل آنان باشم. اما میدانم که نمیتوانم. و خب بحثی هم نیست.
مسافتی چندصدمتری را از ابتدای پارک ساحلیِ زیتون طی کردم تا توانستم هیاهو و شلوغی را رد کنم و برسم به یک جای اندکی ساکتتر و خلوتتر. مشکلی با آدمها ندارم. و واقعا هم اجتماعگریز و درونگرا نیستم. فقط صدای آن موسیقی خیلی بلند بود. و البته موسیقی هم داریم تا موسیقی. اما به هر حال، به نظرم اگر بناست از آن موسیقیها کنار دریا نواخته شود، چه بهتر که نواخته نشود و گوش، به ملودیِ طبیعیِ آب سپرده شود.
البته من هم در کنار آن ملودیِ طبیعی، موسیقیهای دیگری را گوش میکنم. ولی حداقل برای خودم گوش میکنم. و سلیقه و میل خودم را بر کسی تحمیل نمیکنم. و احتمالا مایهی آزرده خاطر شدنِ دیگران نمیشوم.
خلاصه این شد که طول ساحل را طی کردم تا رسیدم به آن انتها. و جایی که اندکی نور بود و آدم میتوانست بنشیند. که در واقع جلوی یک مسافرخانه بود. و ساحل اختصاصیِ آنها، و عمومیِ دیگران محسوب میشد. از حق نگذریم جای این مسافرخانه خیلی محشر است. یعنی پنجرههای آن دقیقا مشرف به دریاست. با فاصلهی کمتر از مثلا پانصد متر. و تا پرده را از درونِ اتاقهای آن کنار بزنی، میتوانی جنبوجوشِ آب را ببینی.
آمدهام در فضای بین همین مسافرخانه و آبِ دریا نشستهام. روی شنهای خیسخورده. الان دوباره صدای یکی از همین خوانندهها بلند شد. چند دقیقه قطع کردند و توانستم یک نفسی بکشم. دوباره دست میزنند و کِل میکشند. مگر میشود بیدلیل آنقدر شاد بود؟ بادلیل هم نمیتوان آنقدر شاد به نظر رسید. البته نمیدانم شادی چه نوع دلیلی میتواند داشته باشد. و اصلا نیازی به دلیل دارد یا نه. اصلا شادی چیست؟ و کِی به سراغ آدم میآید؟ و یا کِی باید بیاید؟ یا اینکه شاید هم ما باید به سراغش برویم؟! ندانم.
از دور که آمدم چشم انداختم ببینم مفردِ مذکر یا مونث دیگری هم اینطرفها هست که تا این اندازه تنها و یکّه آمده باشد لب ساحل یا نه. آن هم این موقع شب. که حدودا ساعت دَه بود که من آمدم. اما خب دیدم نه؛ چندان خبری از تنهاها نیست. ملت همه گُلهبهگُله با دوست و رفیق و خانواده و همراهانشان آمده اند. من هم نه که خانواده نداشته باشم. چرا دارم. منتها طبیعتا آنها این موقع شب نمیآیند لب ساحل. مضاف بر اینکه یک پاساژگردی مفصل هم اول شب داشتیم و خسته شده بودند. و اصلا همان بهتر که نیامدند. آخر آدم خسته میشود. از با خانواده بودن. آن هم تا این حد تنگاتنگ و مستمر. و برای همین دلم خواست زمانی بیایم که تنها باشم و از حرف زدن و حرف شنیدن آزاد. و هر هیاهویی هم که هست، در ذهنم رخ بدهد.
مدنظرم بود که برای طلوع آفتاب هم بیایم. اما دیدم امشب حسش هست و این گرایش به دریا و ساحل را نباید سرکوب کنم. و آمدم. پسفردا که روز آخرمان است برای طلوع آفتاب میآیم. که هر دو را تجربه کرده باشم. هم سیاهیِ شبِ دریا و هم گرگومیشِ صبحِ آن.
هِی میخواهم برسم به اینجای کار ولی خب حرفی پیش میآید و از مسیر خارج میشوم.
القصه اینکه طول ساحل را که طی کردم و چشم انداختم ببینم کسی هست یا نه، دیدیم که کسی نبود.
اما آن آخر کار، که دقیقا جای مد نظر من بود، و روبهروی آن مسافرخانهی خوشجا واقع شده بود، دیدم مفرد مونثی رو به دریا نشسته است. نزدیکِ جایی که موجِ آب، تنِ سنگینِ خود را میکِشد و جای پایش را بر شنهای بیزبان حک میکند. اما نمیتواند ذرهای جلوتر بیاید. و آن زن دقیقا همانجا نشسته بود که تلاشِ آب، بیهوده جلوه میکرد. خیره شده بود به آن سیاهیِ دوردست. به احتمال خیلی زیاد نویسنده بود. یا نقاش. یا خلاصه هنرمند. یا حداقل میتوانست یک هنرمند باشد. یک هنرمند سرکوبشده که هیچگاه سمتِ هیچ یک از هنرها نرفته است. و الان مثلا کارمند ادارهی تامین اجتماعی است. به اشتباه و به تصمیمِ جبرِ زمانه. و خب پس از مثلا پنج سال کار در آن اداره، میبیند که چیزی کم دارد. چیزی در درونش نیست. و این نیستی، آزارش میدهد. و از طرفی هیچ مسیر جایگزینی هم برای خودش متصور نیست. و ناچار است به کارمندی ادامه بدهد.
کسی که در درونش اندک گرایشِ نهفته یا آشکاری به هنر و ملحقات و مشتقاتش نداشته باشد، بعید میدانم در آن سیاهی و تاریکی بیاید زُل بزند در چشمانِ آب و حتی جُم هم نخورد. و خب خانمِ هنرمندِ کارمندِ اداره، محوِ آب شده بود. حتی سرش را هم اینور و آنور نکرد. مثل من که شبیه جغد مدام اینور و آنور را نگاه میکنم و آرام و قرار ندارم نبود. گوشی و هندزفری هم نداشت. فقط نگاه میکرد. آرامِ آرام بود. خوشحال شدم که حداقل امشب شبیه به یک نفر بوده ام. و احتمالا با این شباهت، یک نفر را از تنهایی در آورده ام.
بعد از اینکه به ساحلِ امن خودم رسیدم و جاگیر شدم، ابتدا گوشی سپردم به موسیقیِ آب و بعد هم چندقطعه موسیقیِ با و بیکلامِ دیگر. سپس شروع کردم به نوشتن. در همین فاصله، مردمانی که پشت سرم نشسته بودند، کمکم کم شدند و بعد هم کلا رفتند. و آن فضای بین مسافرخانه و دریا، خالیِ خالی شد. حتی آن زنِ نویسنده هم رفت. ناگاه، خیلی عادی و بیخیال، از جایش بلند شد و آمد از روبهرویم رد شد و در تاریکی و انتهای ساحل و شب گُم شد.
الان هم میخواهم روی همه را سفید کنم. در واقع دوست دارم ببینم این آلودههای صوتی چهزمانی ساکت و پالوده میشوند. و حداقل تا یک دقیقه بعد از آن سر و صدا را تجربه کنم و بعد بروم بگیرم بخوابم. شاید هم تسلیم شدم و قبل از سکوتِ آنان رفتم رد کارم.
اما این دریا هم خیلی خوف دارد ها! درست است که من ترسو هستم، حداقل تا حد قابلتوجهای، اما این دلیل نمیشود که دریا ترسناک نباشد. و وهماش تو را نگیرد. و الان، و خیلی اوقات، به اینها که در دریا غرق میشوند میاندیشم. یا آنها که تا نزدیکیِ غرق شدن پیش رفته اند.
واقعا حس غریب و سردی است. یا مثلا این مسافرانی که وسطِ دریا، جایی که هیچ جزیره و خشکی و نشانی از «رسیدن» نیست، کِشتیشان فرو میرود در آب. و کلهپا میشود. و خودشان آوارهی تختهپارههای آن کشتی. و بعد هم احتمالا مرگ و خفهگی.
یا مثلا شخصیت فیلم دورافتاده در آن وضعِ تنهایی و ترسِ محض چه کشید. یا شخصیت پای در فیلم زندگی پای. یا حتی سانتیاگو در پیرمرد و دریا.
به نظرم هیچچیز بدتر این نیست که وسط دریا، آنهم تنهای تنها، رها و آواره شوی. از همهی ترسها ترسناکتر است. حتی اگر در آن بیابانِ خیس و عمیق، مرگ هم به سراغت نیاید، بعد از نجات دیگر آن آدم سابق نمیشوی.
اما سوای از تنهایی و رهاشدگی وسطِ آب دریا، تنهاییِ عادیِ خودمان هم گاهی اوقات سخت است. به هر حال آدم اینهمه زوجهای رنگارنگ و مختلف را که میبیند، با خود میگوید خب این یعنی چی؟ حداقل یکبار دوست دارد بچشد. در هر سطح و کیفیتی. همین الان هم یکی از آن زوجها دارند روبهرویم و از رویِ بالهی ظریفِ موجها رد میشوند. نمیدانم چه میگویند. گَهگاهی میایستند و چیزی از روی ماسهها برمیدارند و خیره میشوند به آبِ تاریکِ دریا. و بعد هم ادامه میدهند به مسیرشان. و دوباره آن مسیر را برمیگردند.
آدم مگر تا کهی حرف دارد؟ افرادی که وصلتی ابدی با هم میکنند، تا چه زمانی میتوانند با هم حرف بزنند؟ حرفها مگر تمام شدنی نیستند؟ البته این زوجِ راهرونده که پیداست در ابتدای کار هستند. و هنوز جیکجیکها و نجواهای زیادی دارند. اما از این ازواجی که چندین سال از جیکجیکهایشان گذشته است باید این سوال را کرد. که درمان و چاره چیست؟ من فکر میکنم اگر حرفهای آدم با یک نفر تَه بکشد، آن رابطه تمام شده است. حال در هر سطحی که میخواهد باشد. ازدواج یا دوستی یا رفاقت با همجنس و غیرهمجنس. و من از همین الان به گمانم حرفهایم با خیلیها تَه کشیده است. ولی خب این به تنهایی باعث نمیشود یک رابطه از بین برود. احتمالا طرفین ترفندهایی به کار میگیرند تا حرفها زاده شوند. تا دوباره طراوت به وجود بیاید.
از بین انواع روابط عاطفی و دوستی، من بیش از همه نگرانِ ازدواج هستم. با وجود اینکه فاصلهی بسیاری با آن دارم، اما میترسم حرفهایم زودتر از موعد تَه بکشد.
با این حال فکر کنم مزایای مجرد و تنها ماندن بیشتر باشد. و تا وقتی که آدم طعم زوجیت ( اعم از روابط شرعی و رسمی و یا غیررسمی و موقتی) را نچشیده باشد، راحتتر میتواند تجرد و تنهایی را تحمل کند. از نظر علمی هم اگر مثلا به آمارهای ازدواج در بین افرادِ "اصلا ازدواج نکرده" و "یکبار یا بیشتر ازدواج کرده" نگاهی بیندازیم، مشخص میشود که افراد دستهی دوم بیشتر در معرض ازدواج هستند و ترجیح میدهند ازدواج کنند تا اینکه تنها بمانند.
زوجیت هم صخره و درهی ناشناختهای است که انسان، به سبب خوی فوضولیتاش قصد فتحش را دارد. و اکثرمان هم روزی فتحش میکنیم. آخر این طبیعتمان است. که سراغ هر چیز سیاه و ناشناخته و فتحنشدهای میرویم. حالا هر کسی در سطح خود. یکی مثل کریستوف کلمب میرود و قارهی ناشناختهی آمریکا را فتح و کشف میکند، یکی هم مثل من درصددِ فتحِ قلهی ناشناختهی زوجیت و رابطه است. البته قول نمیدهم تا این حد کوتوله باقی بمانم. و احتمال اینکه سراغ ناشناختههای بزرگتر و مهمتری بروم هست.
به نظرم نباید این سودای فتحِ ناشناختگیِ مقولهی رابطه، بهانهای باشد تا افراد ازدواج کنند. یعنی اگر بخواهم رُک بگویم، این دلیلِ احمقانهای برای تن دادن به ازدواج است. همانگونه که ارضای شهوت به تنهایی، میتواند دلیلی احمقانه برای ازدواج باشد. البته فعلا صحبتی دربارهی راههای جایگزین ندارم. ولی تا همین حد بگویم که اگر هوسِ تجربهی رابطه به سرتان زد، شما را به هر که می و نمیپرستید به سراغِ ازدواج نروید!
داشتم میگفتم. هوا و فضای این جزیره، این قشمِ دَمدار و داغ، شدیدا ایجاب میکند که با یکی زوج و جفت باشی. یک رومنسِ مریض و هوسآلودی اینجا حاکم است. و آنقدر کِیسهای مختلف و رنگارنگی اینجا هستند که تو هم شدیدا دلت میخواهد با یکی از آنها این رومنس را تجربه کنی.
به هر حال اینجا یک جزیره است. منفک از قیدوبندهای شهر. و دورافتاده است. و هوای "آزادی" به کله ات میزند. نمونهاش همین دختران و زنانی که اینجا خیلی راحتتر از شهر و دیار خودشان گردش میکنند.
قضیه آنجایی جالبتر شد که صبح وقتی به جزیرهی هرمز رفتیم، که دورافتادهتر و دستنخوردهتر است، ملت از قشم هم آزادتر بودند. و آزادیِ بیشتری حس میکردند.
اینجا زیاد اثری از قانون و حکمرانی و دولت و قیدوبند نیست. انگار اصطلاحِ «منطقهی آزاد» استعارهای است که در سطوحِ دیگر زندگی در این جزیره نیز، جریان دارد. و فقط محدود به امور گمرکی و سرمایهگذاری و غیره نیست. و به نظرم یک چنین فضاها و بسترهایی برای کشوری مثل ایران، و جمهوری اسلامی، شدیدا لازم است.
اینجا مثل تخلیهگاه است. ملت از جاهای مختلف ایران که بستهتر و تحکمآمیزتر است میآیند و اندکی خود را تخلیه میکنند و میروند. تا بتوانند زندگی در خشکی و تنگنای شهر را ادامه بدهند. و خوشحال اند که چندان کسی کاری به کارشان ندارد.
حتی برای کرونا هم قضیه همینطور است. به جز در فضاها و مکانهای بسته مثل پاساژ و لِنج و اینها، زیاد کسی از ماسک، این آخرین بازماندهی دنیای کرونایی، استفاده نمیکند. و کسی هم نیست که گیر بدهد. یا مثال مهمتر و رایجتر آن هم بحث پوشش خانمها و البته آقایان است. که خیلی باز و راحت است.
مثلا شما به ندرت در جایی به غیر از این جزایر مردان و پسرانی را میبینید که با شلوارک و چه بسا شُرتِ پاچهدار در پاساژها و خیابانها و رستورانها و اماکن عمومی گردش کنند. و یا زنانی که نهایتا با یک کلاه روی سرشان در انظار حاضر شوند. و یا شالهایی که روی سرشان نیست و فقط افتاده است دور گردن تا افتاده باشد. دربارهی پوششِ بدنِ زنان هم که حرف خاصی نیست. و اوضاع به همان منوال راحت و آزاد است. هرچند به گمانم پوشش زنان کم و بیش در برخی شهرهای دیگر هم مشابه اینجا باشد. بهخصوص تهران. اما با این حال، در اینجا گاها از تهران هم جلو میزنند. بهخصوص لبِ ساحل و کنار دریا. و البته هر چه از "رسمیت" و قانون و "عمومیت" دور میشویم، مثل همان جزیرهی هرمز، این آزادیِ پوششی و رفتاری در زنان بیشتر میشود.
جالب اینجاست که کسی هم نیست که گیر بدهد. و اگر هم باشد گیر نمیدهد. مثلا من یک ماشین امنیت اخلاقی دم ورودی پارک زیتون دیدم، منتها اینها رسما و طبیعتا فقط آمده اند که بگویند رفتیم و سر زدیم. و هرگونه تذکری از سوی آنان، بیشک فقط سَبُک و مضحکه کردنِ خودشان است. برای همین آسه میآیند و آسه میروند. و به نظرم در آیندهی نهچندان دور، گشودگیِ این جزیره و جزیرههای مشابه، از این هم بیشتر میشود. و آزادیِ مدنظر شهرنشینانِ متاثر از قوانین و حکمرانی و سیستم کنترل اجتماعی، در این جزایر به مراتب بیشتر خواهد شد.
حکومت هم آنچنان که تاحالا کار چندانی به این موضوع نداشته است، در آینده هم احتمالا همین سیاست را پیش خواهد گرفت. که البته تصمیم بخردانهای است. همین موضوعِ گشودگی و آزادی، برای شمال کشور هم تا حد زیادی صدق میکند. و محسنحسام مظاهری هم قبلا در کتاب «ساکن خیابان ایران» و کانال تلگرامیاش دربارۀ این مسئله صحبتهایی کرده است. که بیشک غنیتر، کاملتر و جذابتر از این چندخط نوشته شده است و خواندنش خالی از لطف نیست.
از هوسِ رومنسِ اینجا گفتم. که آدم دلش میخواهد با یکی از این انبوهِ بزکشدهها و زیبارویان، کنار ساحل قدم بزند و حرف بزند. و ارتباط بگیرد. و خیلی از اینها کاملا مجردی آمده اند. این یکی دو روز که اینجا هستیم، چندین گروه سه نفر و یا بیشتر دیده ام که دختران جوانی هستند و تنهایی سفر کرده اند. و این یکی دیگر از تفاوتهای جزیره با شهرهای مرسوم است. که آنقدرها هم ناامن نیست. و باوجودِ دورافتادگیاش، امنیت و آزادیِ توامانی دارد.
همچنین گروههای دختران و پسرانی را دیدهام که به احتمال خیلی زیاد هیچ نسبت رسمیای باهم نداشته اند. و اما نقطهی اشتراک همهی آن گروههای گردشگرِ دوستانه، به احتمال زیاد، داشتنِ پول و سرمایهی زیاد بوده است که طبیعتا هر چقدر بیشتر باشد، در اینجا، این جزیرهی پولخوار، آزادیِ عملِ بیشتری به افراد میدهد. در راه برگشت از جزیرهی هرمز، یکی از همین گروههایی که چندتا دختر بودند را دیدم که با ما سوار لِنج شدند. با پوششی بدننما و کلاههایی روی سر که در واقع فحش به قانون حجاب اجباری محسوب میشد. و موهایی رنگارنگ و بلند و پریشان.
لِنج یک طبقه بود. پس از سوار شدن و اندکی طی مسیر، دیدم که این گروه چهار_پنج نفره با راهنماییِ یکی از گردانندگانِ جوانِ لِنج، به روی عرشه رفتند و سفر را بالای سرِ ما و از روی عرشه و با تماشای مستقیمِ دریا تجربه کردند. درست است که آن گردانندگان بیشک عاشقِ چشم و ابروی این دختران بودند، اما احتمالا پولِ اضافهای هم این وسط رد و بدل شده است. یا نمیدانم حتما آشنا داشتند یا چی. همهاش احتمال است.
در اینجا، قشم، برفرض اینکه قصد ایجاد یک رابطه را داشته باشی، مسیر سختی در پیش داری. سوای از اینکه ایجاد رابطه کلا کار سختی است. و خب این سختیِ مضاعف در اینجا طبیعی هم هست. چون اکثرا با خانواده آمدهاند و افراد هیچ شناختی ندارند و این رابطه بیشک خیلی موقتی و گذراست و هیچ آیندهای برای آن وجود ندارد و بسا دلایل دیگر. که در فرهنگ و جغرافیای ما نمود بیشتر و شدیدتری دارد.
حالا اگر خودِ من حتی به صورت جدی و عملی قصد و ارادهی این موضوع را داشته باشم، کارم سختتر است. آخر من یکی از مزیتهای فطریام این است که باوجود میل و گرایش به کسی، سراغش نخواهم رفت. یا تا حالا که نرفته ام. و بهخصوص در بسیاری از این مواردِ اینچنینی که نه شناختی از طرف داری و نه میدانی قرار است چه اتفاقی بیفتد و فقط میخواهی همین یکی دو روز را سرگرم باشی و تجربهای بکنی و هیچ ثباتی وجود ندارد. و البته سابقه داشته است که در مواردِ آنچنینی که سست و هوسآلود و لحظهای نیست هم سراغ طرف نرفتهام. و همچنان مزیتِ فطریِ خود را حفظ کرده ام.
ولی تضمین نمیکنم که اگر کسی سراغم بیاید دست رد به سینهاش بزنم. معلوم نیست. ولی به احتمال زیاد آن را هم بیخیال شوم. البته تا حدودِ نَوَد درصد میتوانم تضمین کنم که کسی هم سراغ من نمیآید. و این یکی دیگر از مزیتهای فطریِ من است. هرچند آدم نمیداند از بیرون چگونه جلوه میکند. و مثلا اینکه من در نظر دیگران چگونه هستم را همان دیگران باید بگویند.
با این حال، اینها همه هوس و وسوسه است. و اصولا به امتحانش هم نمیارزد. پس بیخیالِ هرگونه تلاش و تقلایی برای انجام آن. تا ببینیم چه میشود.
الان هم دلم میخواهد بروم بین مردمی که این موقع شب آمدهاند لبِ ساحل. بروم اندکی نگاهشان کنم. حتی همانها که دارند میزنند و میرقصند. دیدنِ حال و هوای مردم را دوست دارم.
گفتم که؛ من هرچه باشم، اصلا اجتماعگریز و درونگرا نیستم. از قضا این خُلوچلبازیها و شلوغیها و هیاهوها را دوست دارم. منتها نهاینکه خیلی دوست داشته باشم عضو و بخشی از آن باشم؛ بلکه دوست دارم ناظر و بینندهی بیرونیِ آن باشم. الان میخواهم بروم و بینندگی کنم. و خسته شدم از نشستن. سخت است در این حالت نوشتن و زُل زدن در گوشی. روی این ماسههای نیمهخیس و سرد. و بیتوجهی به دریایی که دارد روبهرویم اینهمه تقلا و خودنمایی میکند...
همان شب، ساعتی بعد
خب. برایم خیلی جالب بود. رفتم به سمت موسیقی و صدا و بزن و بکوب. یکی دو دقیقه بعد بود که همه جمع کردند رفتند. از آنجا که میتوان به مغلطهی "این پس از آن، پس از آن" (یعنی یک واقعه چون قبل از واقعهای دیگر رخ داده است، پس علتِ واقعهی دوم است) متوسل شد، دلیل و علتِ جمع کردنِ بساطشان من بودم. در واقع گویا دیگر خسته شده بودند. یکی از این دستفروشها اسپیکر بزرگی آورده بود و آهنگهای لرزانندهی بندری پخش میکرد.
با وجودِ همین فرصت کم، اندکی از طرب و شادیِ ملت را دیدم. البته هنوز میدانِ رقص در اینگونه تجمعهای عمومی، منحصر و در دستِ مردان است. حتی در همین قشم هم که اصطلاحا خیلی "اُپن" است. و زنها و دخترها غالبا در نقش تماشاچی و تشویقکننده ظاهر میشوند. هرچند در همان گوشه و کناری هم که ایستاده اند، آرام و قرار ندارند و تا حد امکان با وسطیها همراهی میکنند و تکانی میدهند.
پنجشنبه، عصر، حوالی ساعت هفت
همانطور که گفتم، فضای قشم تقریبا خالی از تحکم است. و همچنین سیاستزدگی. و به تبع آن، از آنجایی که دین و مذهب در ایران سیاسی و تحکمآمیز است، اثر و مظهرِ چندانی هم از مذهب و دین دیده نمیشود. البته مساجد مختلف و متعددی در اینجا وجود دارد. که پیداست هزینهی معماری و ساختوسازِ آنها زیاد هم بوده است. منتها این ساختمانهای سیمانی و این نماهای عظیمالجثه، نمیتوانند در این جزیره کارکردِ مذهبیِ خاصی داشته باشند. و فقط هوسِ ظاهرسازی و شکلگراییِ حکومت را تا حدی اقناع میکنند.
موضوع دیگر اینکه مردم بومیِ اینجا اکثرا اهل سنت هستند. و بیشترِ مساجد قشم هم مشخصا از آنِ اهل سنت هستند. و این را از منارههای تکیِ مساجد و بیگُنبَد بودنِ آنان میتوان فهمید. هر چند برخی مساجد هم هستند که دو مناره و البته معماریِ شیعی دارند. و به راحتی قابلِ تشخیص هستند. موضوع دیگر اسم این مساجد است. مثلا اسم یکی از مساجد اهل سنت، "ایمان" بود. و اسم یکی از مساجدِ شیعیان، "مسجد و حسینیهی فاطمه زهرا".
با این حال، طبق پویشهای من در وِب، تعداد اهل سنت در قشم بیشتر است. و گویا شیعیانی هم که امروزه در قشم هستند، در واقع مهاجر بوده اند. اما همانگونه که گفتم، دین و مذهب تجلیِ چندانی در زندگیِ روزمرهی این مردمان ندارد. به خصوص که سر و کار ساکنینِ اینجا اغلب با مسافرانی است که هویتِ مذهبیشان یا خاموش شده است، یا آنقدر قوی نیست که کاری بکند، یا اگر هم قوی باشد مسافران آنقدر کارها و مشغلههای دیگری در این سفر دارند که نخواهند مذهب و دلبستگیِ دینی خود را نمایان کنند. و احتمالا به همان واجباتِ روزانه اکتفا میکنند. و نه بیشتر.
امروز قرار بود برویم ماهی بخریم. از "بازارِ ماهیفروشها". از وقتی فهمیدم چنین بازاری با این اسم در قشم وجود دارد، مدام عبارتِ «تو راستهی بازار ماهیفروشا» با صدای نخراشیدهی علی سورنا توی ذهن و دهانم میپیچید. و وقتی رسیدیم و تابلوی بازار را دیدم دیگر این عبارت از همهجایم داشت بیرون میزد و اوج گرفته بود.
بعد از خرید ماهی، تا رسیدیم دم در سوئیت، صدای اذان بلند شد. و خب دیدم صدا از جای نزدیکی میآید. و دیگر بالا نرفتم و پیاده راه افتادم تا به مسجد بروم. هوا هم امروز بر خلاف دو روز گذشته که مثل اواخر بهار بود، مثل اوایل تابستان شده بود. گرم و پُرحرارت. با اندکی بادِ خوشایند. و خب پیادهروی در قشم لذتبخش است. چرا که این جزیره از نظر بصری جذاب و زیباست. حداقل آن بخشهایی که به مرکز نزدیکتر است و بیشتر به آن رسیده اند.
در گوگل مپ که کلمهی "مسجد" را جستوجو کردم، دیدم که از قضا نزدیکترین مسجد به موقعیتِ مکانیِ من، مسجد فاطمه الزهرا است. و حدود نُه دقیقه با آن فاصله داشتم. اسم بیشتر مساجد شیعیان در اینجا جوری انتخاب شده است که هویتِ شیعی را به خوبی نمایان کند. مسجد امام رضا، امام حسین، امام حسن عسکری، علی بن ابیطالب و فاطمه زهرا. و از آنطرف اهل سنت هم غالبا اسمهای مشخصی بر مساجد خود گذاشته اند: مسجد خلفای راشدین، عثمان بن عفان، امام شافعی، عمر بن خطاب و موارد دیگر. البته فکر کنم شیعیان در انتخاب اسم مساجد خود تاکید بیشتری بر هویت شیعی داشته اند تا سُنیها.
خلاصه...
از آنطرفِ خیابان دو گلدسته و تابلوی "مسجد و حسینیهی فاطمه زهرا" را دیدم. میتوان گفت که مسجد بزرگی بود. قبل از اینکه وارد شوم، دیدم که دم در ورودیِ مردانه سه جفت کفش، و ورودی زنانه یک جفت کفش قرار دارد.
و وقتی سرکی به داخل کشیدم، به سبب وسعت مسجد، این تعداد کفشها در نظرم کمتر و اندکتر هم شد. فضای داخل مسجد یا حسینیه هم خیلی جالب توجه بود. مملو از پوسترها و پرچمهای مختلف و رنگارنگی که هرکدام نمایندگیِ بخشی از هویت تشیع بود. از بالِ سرخ و حسینیِ تشیع گرفته تا بالِ سبزِ ظهور و مقام حضرت زهرا و طبل و زنجیرهای آویزان به دیوار و احادیث و سخنانی که از اهل بیت آورده شده بود و موارد دیگر.
و در دیوارِ دیگرِ مسجد هم ولایت فقیه و عکس و پوستر امامین انقلاب و حاج قاسم و آخرین امیدِ انقلابیها، ابراهیم رئیسی. دیوارها به شکل مشخص و جالبِ توجهای پُر بود از امثال این چیزها.
تا وارد شدم نماز داشت تمام میشد و یک امام جماعت جلو بود و دو نمازگزار پشت سر او. و همان دو نمازگزار هم از مسجد رفتند. و امام جماعتِ بیعمّامهی این مسجد، مثل مسلم پس از رهاشدگی توسط یارانش در کوفه، یکّه و تنها نشسته بود آن جلو.
بعد از اینکه نماز تمام شد، و من وارد شدم، از او درخواست آب کردم. آخر میدانید که در قشم آبِ لولهکشی، همان آب دریاست و قابل نوشیدن نیست. و در کوچه و خیابان هم هیچ اثری از آبسردکن و این حرفها نیست. اینجا آب را هم باید خرید. و به خصوص برای ما اصفهانیها که در استانمان به کرّات آبسردکن وجود دارد، این موضوع خیلی جالب و جدید جلوه میکند. و من هم از صبح آب نخورده بودم و گرما کشیده بودم و در بازارِ داغِ ماهیفروشها هم معطلی کشیده بودم. و در نتیجه شدیدا تشنه بودم.
پیرمردِ بیعمّامه هم پس از طلبِ آب، به سراغ یخچالی که گوشهی آبدارخانهطورِ مسجد بود رفت و پارچ آب خنکی بیرون آورد و گذاشت روی اُپِن. و لطف بزرگی به من کرد. بعد از آن رفت جلوی مسجد و نزدیکِ پردهی جداکنندهی زنانه و مردانه نشست و میکروفون را برداشت و شروع کرد به خواندن دعای «الهی عظم البلا». و در آن لحظه، حس کردم که چقدر این پیرمرد تنها است. و با این حال، رسم هر روز را به جا میآوَرَد. و بعد از دعا هم سلامی به حسین و یارانش داد.
در توصیفِ خلوت و بیرونق بودنِ این مسجد همین بس که در وسط مسجد و روی این نوارهای سبز که مُهرِ نمازگزاران روی آن قرار داده میشود، بستههای بزرگ ماسک و اسپریهای ضدعفونی و دستمال کاغذی قرار داشت. و پیدا بود مدتی طولانی است همانطور آنجا رها شده اند و کسی هم سراغشان نرفته است.
من هم تا وارد مسجد شدم، به سبب اینکه تازه وضو گرفته بودم و صورتم خیس بود، ماسک به صورت نداشتم و پیرمردِ عرفانی خیال کرد کلا ماسک به همراه ندارم و گفت بفرمایید ماسک بردارید. انگار خیلی وقت بود این ماسکهایش مشتری نداشتند. البته احتمالا چون این مسجد نزدیکِ عشرتکدههای قشم، اعم از سیتیسنتر و پاساژهای دیگر قرار دارد و مردمِ محلیِ کمتری ساکن این منطقه هستند، نمازگزاران کمتری هم دارد. و گمانم هرچه از مرکز جزیره دور شویم و فضا اندکی محلیتر شود، طبیعتا مساجد شلوغتر و زندگی هم روزمرهتر است. چون همانطور که گفتم، اگر مسافران هویتِ دینیشان قوی هم باشد، ترجیحا در این سفر به بهجا آوردنِ حداقلی و ضروریِ دستورات دینی اکتفا میکنند.
به فضای مسجد و آن احادیث کوتاه و سخنان اهل بیت و برخی شعارها و نوشتهها خیره شدم؛ لحظهای با خودم فکر کردم که دین و مذهب، یعنی همین چند خط؟ یعنی همین که تو مثلا به این دستورات گوش فرا بدهی؟ و این نوشتهها و کاغذها قرار است حاویِ چه پیغامی باشند؟ چه کسی و با چه هدفی آنها را چسبانده است؟ و اصلا وجود این مسجد در چندصد متریِ سیتیسنترِ شدیدا سکولار و ساحل و دریای سکولارتر، برایم خیلی ترسناک و غریب بود.
کارکرد این مسجد در اینجا چیست؟ و اصلا چه چیزی باید باشد؟ و یک دفعه همهی این مفاهیم و مظاهر و تقلاهای مختلف برای دینیسازی و شناساندنِ دین و تظاهرهای دینی، شدیدا برایم پوچ و بیمعنا جلوه کرد. و حتی خود دین نیز. و اینرا از منظر کسی میگویم که سالهای سال است در مرکزِ این فعالیتها حضور دارد و پوچیِ آن برایش مشخصتر و عمیقتر و دلالتمندتر است. و اینکه میبینم این دین، جایگاه چندانی در جامعه و زندگی این مردم ندارد. نه تنها مردم این جزیره، که مردمان شهرها و مکانهای دیگر. تمام آن تلاشهای واعظان و متولیان برایم شدیدا بیهوده جلوه کرد. و اینکه نمیدانم اگر همین مناسک و عزاداریها و موارد مشابه را از دین بگیرند، چه اتفاقی خواهد افتاد. که از قضا بیشترِ همانها را هم خودِ مردم و دینداران توسعه و گسترش داده اند و نه متولیان و سردمداران. خلاصه که تجربهی مسجد رفتن در قشم برایم خیلی جالب و تاثیر گذار بود.
جمعه، غروب، ساعت پنج
امروز به قولِ خودم عمل کردم و صبح قبل از طلوع و بعد از نماز رفتم نزدِ دریا. و همانطور که پیشبینی میکردم، خلوتترین زمان در این جزیره، همان حوالی صبح است که همه خواب اند. و سکوتِ عمیقی در خیابانها حاکم بود. و درون و بیرونِ سیتیسنترِ شلوغ، خلوت و خالی بود و از مظاهرِ سوداگری، فقط نئونها زنده بودند و همچنان به چشمکزنی و فعالیت ادامه میدادند.
هر چند رانندگی در خیابانهای قشم کلا راحتتر از اصفهان است. و در واقع ترافیک معنای چندانی ندارد. اما رانندگی در آن موقعِ خنکِ صبح، که حتی پنگوئنها هم میتوانستند در خیابان پیادهروی کنند، حس و حال جالبی داشت. و برای اولینبار پس از ورود به قشم بود که کاپشنام را که از بندر پُل به این طرف نپوشیده بودم، به تن کردم. چون صبح در آن ساعتِ تَکرقمی، اگر در سیارهی آراکیس و در مقّر فِرمنها هم باشی، یخ میکنی و لرزت میگیرد. دیگر لبِ دریای قشم که جای خود دارد.
امروز صبح آب شدیدا جلو آمده بود. و البته خشن و عصبانی هم بود. و مدام خود را میکوبید به صخرهها و سنگهای لبِ ساحل. در حالی که ظهرِ روزِ قبل، آب دَهها متر جلوتر بود و آرام و خاموش. و هر چه جلو میرفتی آب از زیرِ زانوانت هم بالاتر نمیرفت. و در حالی به استقبال این مَد رفتم که سرخیِ خورشید از پَسِ ابرهای انباشتهشده در انتهای آبیِ دریا، داشت خود را به آسمان میپاشید. و قایقهایی که دیروز موقعیتشان لبِ ساحل محسوب میشد، امروز در همان موقعیت، چند دَه متر وسطِ آب بودند و داشتند تکانتکان میخوردند و دریازده میشدند.
امروز روزِ آخر بود. دیگر سفر دارد تمام میشود. و من طبق معمول این لحظات آخر را در حالی سپری میکنم که منتظرم فقط تمام شوند. چون بوی پایان به مشامم خورده است. و خسته ام. نه اینکه این سفر، برایم بد و خستهکننده باشد. فقط به این دلیل که قرار شده است پایان یابد، اگر هرچه زودتر پایان نیابد، میتواند خسته ام کند. مثلا اگر این سفر بنا بود هشت روزِ دیگر هم ادامه یابد و خبری از پایاناش نبود، تا حد امکان از آن لذت میبردم.
اما الان باید برگردم. به شهر و تمدن. به قاعده و قانون و نظم. و باید آغوشِ گرمِ کارهای تلانبارشده و امتحاناتِ میانترم و کتابهای دانشگاهی و غیردانشگاهی و روابطِ مرسوم و گروههای دوستان و کلاسهای مجازیِ فرساینده و خیلی چیزهای دیگر را، پذیرا باشم. که چندان چیز بدی هم نیست. نمیتوانم بگویم دلتنگِ همهی آنها شده ام. اما حداقل برخی از آنها برایم جذابیت دارند. و خواهناخواه، زندگی مجموعهی منظمی از بینظمیهاست. که تو از یک بینظمی، به صورتِ منظم، به بینظمیِ دیگری وارد میشوی.
و اینَک، پس از اینکه چند عکسِ زیبا از مناظرِ طبیعی و ترسناکِ هرمز را در این پایین تماشا کردید، باید بگویم:
«...پایان...»
دو_سه روزِ اولِ دهۀ اولِ آذر ماهِ ۱۴۰۰، جزیرۀ پُرحاشیۀ قشم
پینوشتها
اول: چند وقتی میشه که مشکل نوشتن دارم. یعنی سخت مینویسم. و اول این متن هم اشاره کردم به این موضوع. یا اگر هم بنویسم تا یه جایی پیش میرم و بعدش رها میکنم. یا صرفا فقط سیاه میکنم. همین نیمهسفرنامه رو هم بنا نداشتم بنویسم. که بیشک اگر معجزهی شب و دریا و ساحل نبود، همین چند خط هم نوشته نمیشد. در همین بین یادِ دوگانهای افتادم که استاد داستاننویسیام بهش اشاره کرده بود: نوشتههای "جوششی" و "کوششی". دستهی اول مثل شعره. که خودش باید بیاد و فوران کنه. و ناگهان زاده بشه. و بعد هم ثبت بشه. اما دستهی دوم رو باید با تلاش و استمرار و سیاهکردن به دست بیاری. و هِی بنویسی تا بالاخره نوشته بشه. با وجود اینکه میشه گفت تا حد قابلتوجهای روی کوششی نوشتن کار کردم و میکنم، اما باز هم گاها به مشکل بر میخورم. و بیشتر جوششینویس هستم تا کوششی. حالا اگر نکته و راهحل و پیشنهادی در این باره دارید بهم بگید. چون قطعا دیگران پیشنهادات یا راهکارهایی دارن که یا آدم نمیدونه، یا یادش رفته و باید یادش بیاد. ممنون.
دوم: گفتم که بنا نداشتم یک چنین چیزی بنویسم. و نهایتا فکر میکردم چند خطِ دلنوشتهمانند از طبیعتِ اغواگرِ قشم بنویسم و تمام. برای همین هشتگ «بیبرنامهنویسی» رو اضافه کردم (و شما هم میتونید با نگاهی به کلیتِ پستهایی که با این هشتگ منتشر شده، پستهای مرتبطتون رو با این هشتگ منتشر بفرمایید). و البته دربارهی عنوان "سفرنامه" هم کمی شک داشتم. چون دربارهی سفرنامهنویسی و اینکه مشخصا چه چیزی هست و یا چه چیزی نیست، چیز خاصی نمیدونم. و فقط چند نمونه مطالعه کردم قبلا. برای همین الان نمیدونم این چیزی که من نوشتم سفرنامه محسوب میشه یا نه. و جا داشت که به موارد و جزئیاتِ دیگهای هم میپرداختم. خلاصه که با آسانگیری با عنوانِ این سیاهه رفتار کنید و بر منِ کوچک خرده نگیرید. و کلا اگر نکتهای هم بود بگید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایاتی از روستایی در سایه سار دماوند؛ نیاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکاسی که افسردگی گرفت !
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۴۰_۷