سفری تنهایی در کویر

سفری که با تنهایی در کویر غوطه‌ور شد

رفتم کویر ابوزیدآباد، جایی که زمین نفس می‌کشید و آسمان، پهن و بی‌انتها، روی سرم سایه انداخته بود. همین که پا گذاشتم داخل، یه موج عجیب پیچید توی هوا، یه جور تضاد که با چشم دیده نمی‌شد، ولی می‌شد حسش کرد. سکوت بود، اما سکوتی که خودش پُر از صدا بود. درختای خشک و تنها ایستاده بودن، از دور مرده، اما نزدیک که می‌شدی، زیر پوست ترک‌خورده‌شون زندگی هنوز جریان داشت.


آدمای کویر هم یه جورایی شبیه درختاش بودن، جدی، خشک، انگار سال‌هاست که یاد گرفتن از دل سنگ آب بکشن و به غریبه‌ها بی‌اعتماد باشن. وقتی منو می‌دیدن، نگاه‌هاشون پر از سوال بود: «چرا تنهایی؟ چرا کسی باهات نیست؟» کمک که می‌کردن، انگار دنبال یه چیزی بودن، یه حساب و کتاب، یه نفعی. اما راستش، من نیومده بودم که با کسی حرف بزنم یا تو دل مردمش جا باز کنم. من اومده بودم کویر رو بشنوم، لمسش کنم، باهاش یکی بشم.


روز اول اقامتگاه بودم و استراحت کردم، اقامتگاهی که شبیه یه خونه‌ی قدیمی، بزرگ، با حیاطی که برای دویدن ساخته شده بود. چند تا اتاق کنار هم ردیف شده بودن، در و پنجره‌های قدیمی، دیوارایی که رد گذر زمان روشون مونده بود. حتی یه سرسره‌ی قدیمی هم گوشه‌ی حیاط بود، که نشون می‌داد یه زمانی اینجا پر از رفت‌وآمد و زندگی بوده.


با چمدون رفتم توی یکی از اتاقا، یه اتاق ساده، بدون تخت، بدون هیچ زرق‌وبرقی. چمدونو یه گوشه گذاشتم، ملحفه‌ای پهن کردم روی زمین، دراز کشیدم. سقف بلند بود، هوا سرد بود . از پنجره‌، آسمون کویر معلوم بود، بی‌انتها، آروم، زمین و زمان اینجا برام یه جور دیگه می‌گذره. این اقامتگاه منو یاد سریال پدرسالار انداخت. چشمامو بستم، صدای باد توی حیاط می‌پیچید، و من گذاشتم اولین روز کویر، کم‌کم منو با خودش ببره…


روز دوم، رفتم که کویر رو لمس کنم.


خورشید تازه بالا اومده بود که زدم بیرون. آسمون رنگ آبی زیبایی داشت، از اون آبی‌هایی که فقط تو کویر می‌شه دید. یه طرف، ماشینای آفرود با سر و صدا شن‌ها رو به هوا می‌فرستادن، یه طرف دیگه، شترایی که آروم و باشکوه قدم برمی‌داشتن، مثل اینکه از دل یه قصه‌ی قدیمی اومده باشن. اما من دنبال هیجان نبودم، دنبال یه تجربه‌ی دیگه بودم.


یه جای خلوت پیدا کردم، یه مشت هیزم جمع کردم و آتیش روشن کردم. سیب‌زمینی‌ها رو انداختم تو خاکستر داغ، صبر کردم تا پوستشون بسوزه، تا اون بوی دودی خوشمزه‌شون بلند شه. کنارش یه چای آتیشی درست کردم، از همونا که بوش با باد قاطی می‌شه و یه مزه‌ای داره که هیچ قوری و کتری‌ای نمی‌تونه بسازه. سیب‌زمینی‌ها پخته شد. لقمه‌ی اول رو که خوردم، حس کردم مزه‌ی کویر، همینه.


بعد کفشامو درآوردم، پابرهنه رفتم روی شن‌ها. ماسه‌ها گرم و سرد بودن، یه گرما و سرمای زنده، یه چیزی که از خورشید و باد گرفته بودن و حالا داشتن به من می‌دادن. آروم خوابیدم روی شن‌ها، دستامو فرو بردم تو خاک، چشمامو بستم، تا کمر تو شن فرو رفته بودم، نفس کشیدم. داشتم با زمین یکی می‌شدم، انگار کویر داشت منو تو خودش حل می‌کرد. بعد از یک ساعت بلند شدم، یه چرخ زدم، بعد دویدم،و یه جایی بین زمین و آسمون، فقط رقصیدم. باد از لای انگشتام رد می‌شد، شن‌ها زیر پام حرکت می‌کردن، من سبک‌تر از همیشه بودم.


خورشید که رفت، آتیشی دوباره روشن کردم، آتیشی حالا توی تاریکی می‌درخشید، زبونه می‌کشید، سایه‌مو روی ماسه‌ها می‌رقصوند. ستاره‌ها یکی‌یکی ظاهر شدن، اما نه مثل شهر، که چندتاییشون توی دود و نور گم می‌شن. اینجا، انگار کهکشان از وسط سرم رد شده باشه، ستاره‌ها تا بی‌نهایت کشیده شده بودن.


همه‌چی آروم بود، تا اینکه یه صدایی از دور اومد. یه زوزه‌ی کشدار، بعد صدای خش‌خش روی شن‌ها. گوش تیز کردم. چند تا روباه، چند تا شغال. حس کرده بودن یکی از دنیای خودشون وارد قلمروشون شده. با صداشون می‌گفتن: "تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اینجا جای تو نیست. برو!"


یه لحظه مکث کردم، بعد یه نفس عمیق کشیدم، آتیشو خاموش کردم و آروم راه افتادم. اما می‌دونستم… یه تیکه از من، برای همیشه توی اون شب، توی اون شن‌ها، جا مونده.

داستان ادامه داره....