سفر به شمال و ساحل خزر، پیش از طوفان

هوا شرجی بود؛ همان هوایِ همیشگیِ شمال که پوست را نمناک و زنده نگه می‌دارد، طوری که حتی یادت می‌رود کرم مرطوب‌کننده چیست. ساحل دریای خزر، اما، دیگر آن گستردگیِ همیشگی را نداشت. انگار دریا خسته شده و چند قدم به عقب نشسته بود. جایِ آن موج‌های بلند، حالا موتورهای آبیِ پرسر‌و‌صدا خودنمایی می‌کردند، با اسب‌هایی که پاهایشان در آب فرو می‌رفت و چای‌های ذغالی که بویشان با نسیم درمی‌پیچید.

خانه‌ای که در آن اقامت داشتم، میان درختان پنهان شده بود. درختانی که بعضی از شاخه‌هایشان مانند دست‌های بی‌قرار، به هر سو کشیده شده بودند. قیچی باغبانی را برداشتم و شروع به هرس کردن کردم. هر شاخه‌ی خشکیده که می‌افتاد، گویی نفسِ تازه‌ای به درختان می‌داد. اما نه‌تنها درختان، که عنکبوت‌ها هم اینجا نفس می‌کشیدند—بیش از حد.

خردادماه بود و عنکبوت‌ها همه‌جا بودند: زیر تخت، پشت مبل، در گوشه‌ی تاریک شومینه، حتی میان قاب‌های آشپزخانه. جاروبرقی را روشن کردم و مانند یک شکارچیِ بی‌صدا، یکی‌یکی آنها را جمع کردم. برای کوچک‌ترها، پودر میخک پاشیدم؛ بوی تندش مانند دیوار نامرئی بود که آنها را فراری می‌داد. مورچه‌ها اما داستان دیگری داشتند. راه‌های ورودشان را پیدا کردم—شکاف‌های ریز دیوار—و با چسب چوب مسدودشان کردم. گویی خانه حالا می‌توانست آرام بگیرد.

اما بیرون، در میان جنگل‌های اطراف، شمشادها آرام نمی‌گرفتند. برگ‌هایشان سوخته بود، نه از آتش، که از بی‌آبی. سبزیشان به قهوه‌ای گراییده بود، گویی زمین به جای آب، خاکستر نوشیده بود. دستی بر برگ‌های خشکیده کشیدم و دلم سوخت.


یک هفته بعد، جنگ تحمیلی رژیم منحوس با ترور افراد سرشناس و مردم بیگناه در خانه هایشان شروع شد.

وقتی به تهران بازگشتم، شهر در دود و ترافیک نفس می‌کشید، بی‌خبر از آنچه قرار بود رخ دهد. مردم در خیابان‌ها بودند، در کافه‌ها، در پارک‌ها—گویا زندگی عادی بود. اما سپس ترورها آمدند. همه فکر می‌کردند تهران به آتش کشیده خواهد شد، ... اما نه آن‌گونه شد که تصور می‌کردند.

رژیم منحوس صیونیستی خیال کرد می‌تواند ویرانی بپاشد، اما در پایان، خودش پر از نیستی شد.

شهرهای اسرائیل پی از حمله به ایران عزیز
شهرهای اسرائیل پی از حمله به ایران عزیز

مردم کم کم برمیگردند نمیدانم کدامشان هموطن بودند و از ترس رفتند یا پی شادی پیش آمده ناشی از جنگ تحمیلی و یا چه تعداد به دلخوشی نابودی تهران؟!

کم کم دارند برمیگردند و نفسی که به تهران راه یافته بود را دارند پس می‌گیرند.

و من، در میانِ هیاهوی جنگ، گاهی به یاد آن سفر می‌افتم—به بوی نمناک شمال، به صدای موج‌هایی که دیگر آن‌گونه پیش نمی‌آیند، و به شمشادهایی که شاید حالا، زیر آسمانِ خاکستریِ جنگ، خشکیده‌اند. خشکیده‌اند.