اینجا از تجربیاتم با کتابها و زندگی مینویسم.
خوشحالم که مادرم مرده
چهارزانو روبری قبرش مینشینم. نگاهی طولانی به کلمات روی سنگ قبرش میاندازم.
شجاع، مهربان، وفادار، شیرین، بامحبت، باوقار، محکم، بافکر، بامزه، واقعی، امیدوار، بازیگوش، فهیم و غیره و غیره.
ولی بود، واقعا؟ واقعا هیچ کدام از این صفتها بود؟ ...
چرا از مرده اسطوره میسازیم؟ چرا نمیتوانیم راجع به آنها صادق باشیم؟ مخصوصا مادرها. بیشترین کسانی که از آنها اسطورهسازی شده.
اولین چیزی که در این کتاب توجه من را جلب کرد اسمش بود، وقتی اسمش را دیدم با خودم گفتم من باید این کتاب را بخوانم. کتاب هنوز در ایران ترجمه نشده ولی خوشبختانه نسخه انگلیسی راحت پیدا شد. کتاب ناامیدم نکرد. بعد از خودزندگینامههای ویل اسمیت (ویل)، متیو پری (دوستان) این سومین کتاب خودزندگینامهای بود که از یک سلبریتی میخواندم، و بهترینشان. کتاب متیو خوب نبود، کتاب ویل به همین اندازه جالب است ولی مثل نویسندهاش به سرانجام نمیرسد. ولی اینجا این کتاب و زندگی این کودک-بازیگر به لطف مرگ مادرش جمع و جور میشود.
داستان کتاب درباره دختری است که در کودکی به خواست مادرش بازیگر میشود.
هالهای از تقدس پیرامون پدر و مادرها وجود دارد که باعث میشود، هر حرفی هم که در دربارهشان بزنی با جملاتی از این دست مواجه شد: "هر چی نباشه پدرته/مادرته، احترامش واجبه!" "برات کلی زحمت کشیده!" "اگه یه اتفاقی براشون بیفته، پشیمون میشی!" و در نهایت هم نفرین پدر و دعای مادر هم که معرف حضور همه هست. درباره این تقدس، باور دارم چرت و پرتی بیش نیست. پدر و مادرها اشتباه میکنند، زیاد. مادرها عموما بیشتر، پدرها کمتر، چون پدری خاصی نمیکنند که بخواهد اشتباه باشد (اگر شما جزو دسته افرادی هستید که فکر میکنید پدر و مادرها اشتباه نمیکنند باید به خاطرات کودکیتان و تعریف اشتباه بیشتر فکر کنید.) شاید برای همین است که مادرها بیشتر به دام این میافتند که کنترلگر باشند. زندگی نکرده خودشان را در فرزندشان جستجو میکنند. فرزندی که خودش زندگی نکردهای دارد و نمیتواند همزمان هم به جای مادر و هم به جای خودش زندگی کند. این داستان هم داستانی زیاد رخداده از همین دست است.
بعضیوقتها که دلم برایش تنگ میشود، تصور میکنم زندگیام چگونه میبود، اگر هنوز زنده بود. تصور میکنم که شاید معذرتخواهی میکرد و ما در آغوش هم گریه میکردیم و قول میدادیم از نو شروع کنیم. شاید من را در رسیدن به هویت، امیدها، رویاها و تلاشهایم، حمایت میکرد.
ولی بعدش متوجه میشوم، من هم دارم از مرده به شکلی که بقیه اسطورهسازی میکنند، اسطورهسازی میکنم.... اگر هنوز زنده بود، بیشترین تلاشش را میکرد تا من را وادار کند کسی باشم که خودش میخواست.
اگر بخواهم ایرادی به کتاب وارد کنم. یکی این است که حس میکنم شاید بعضی از واکنشهای شدید مادر از قلم افتاده (سیر واکنشهایش نسبت به دختر یکهو اوج میگیرد.) نکته دیگر برادرها هستند، به جز اشارهای سطحی حرفی از آنها به میان نمیآید. که البته میتواند دلایل خوبی داشته باشد، مثل بیخاصیت بودنشان در زندگی دختر، یا خواست خودشان برای حفظ حریم شخصی.
در نهایت کتاب حرف خودش را صریح و صادقانه بیان میکند. کتاب امیدوار کننده هم هست، اگر شانس بیاوردید و مادرتان در زمان صحیح بمیرد، جای اصلاح و تبدیل شدن به کسی که خود میخواهید هست. گرچه به نظرم نیازی به این قمار نیست، بعضی از پدر و مادرها واجد شرایط حذف شدن از زندگی هستند، بدون عذاب وجدان این کار را انجام بدهید و زندگی خودتان را بسازید نه زندگی آنها را (آنها هم فرصت خودشان را داشتهاند، کسی فرصت دوباره گیرش نمیآید.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیس🤫من دختر مهتاب نیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستانی همراه کتابها
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه کتاب پادشاه پریان