منطقی ترین آدم بی منطق، مینویسم از علم و تخیل.
آن سوی دیوار های آهنین
"آن ها میخواهند ما نابود شویم."
"تا حالا آن سوی دیوار را دیدهای؟"
آدلا دختر کوچولوی کنجکاو و جسوری بود و این کنجکاوی پدرش را همیشه نگران میکرد. پدرش مثل همه مردان اتحاد این سوی دیوار نظامی بود او در قسمت آتش توپ کار میکرد. پدر آدلا همیشه سر شام داستان های دلاوری های این سوی دیوار را تعریف میکرد از سرباز هایی که جان بر کف به روی پشت بام ها میرفتند و از آنهایی که بر روی دیوار آهنین با تنفگ نشسته بودند تا مبادا دشمن نزدیک تر شود. آدلا که همیشه به این سرباز ها و دلاوی هایشان افتخار میکرد از روی کنجکاوی سوال هایی میپرسید. سوال هایی از «دشمن های آن سویی چگونه اند و چه شکلی هستند؟» تا «چرا کامل نابودشان نمیکنیم؟» که برای این سویی ها بسیار عجیب بود. هر بار بعد از پرسیدن این ها پدرش با جواب های سرسری سعی میکرد بپیچاندش و اکثرا کار میکرد. آدلا قرار بود مثل مادرش عضوی از آشپزخانه اعظم باشد و به غذا پختن مشغول شود و این سوال ها به هیچ وجه به دردش نمیخورد.
افسانه های این سویی میگفتند که در دنیای پر از آشوب دیوار های آهنین تنها پشت و پناه ما هستند و کسی که این دیوار را ساخته بود قدیس اعظم مینامیدند آنی که دیوار را ساخته بود و به مردانی که شانس داشتند و در داخل مستقر شده بودند اجازه ضعیف بودن نمیداد و همواره وظیفه داشتند از دیوار دفاع کنند. گفته میشد هزاران سال با صلح و دوستی درون همین دیوار ها زندگی میکردیم که بعد ها 62 سال قبل گونه ای ناشناخته از بیرون حمله کرد.
بعد از این حمله بود که رای گیری ها همه متوقف شدند و این سو درگیر جنگ شد سر کله توپ ها پیدا شد و سر هر ساختمانی توپی به اندازهای که میتوانست آن را تحمل كند ساخته میشد هر مردی معظف شد که یکی از نقش های جنگی را به خود بگیرد و آنهایی که این نقش را قبول نمیکردند تنبعید میشدند تا آن سوی دیوار با دشمنان با دست های خالی روبهرو بشنود. هر ساختمان حداقل یک آتش بزن، یک تعمیرکار، و یک کنترل کن باید داشت.
اون روز شام مامان الیسا برای اینکه تولد آدلا بود براش لازانیا پخته بود. لازانیا گرم و خانگی با کمی گوشت اضافی بود چون الیسا فکر میکرد هرچقدر گوشت بیشتر غذا بهتر. همین که خواست تکه ای از لازانیایی که بریده را در بشقاب آدلا بگذارد صدای هایی از بیرون شنیده شد «هو هوووووو هو» البته این صدا ها برای خانواده الندور تازگی نداشت و همیشه با اژیر های خطر همراه میشد. باز حمله شروع شده بود.
این بار ولی قبل از شنیده شدن صدای اژیر صدای شلیک های گلوله به گوش رسید. نزدیک شده بودند درست در کنار دیوار بودند. الیسا سریع و با نگرانی که تمام چهرهاش را به خودش آلوده کرده بود به رامو پدر آدلا نگاه انداخت. «مراقب باش...» بعد دست آدلا را گرفت و از آشپزخانه ای که پر از چاقو های تیز بود به پذیرایی پناه بردند. اشک در چشم های الیسا حلقه کرده بود و بغضش هر لحظه ممکن بود بشکند. آدلا که بغل مادرش با دستانش دور گردنش چنبره کرده بود و دقیقا روبهروی تابلو باشکوه قدیس اعظم بود در میان صدای دشمن، تفنگ، توپ و اژیر خطر به روزی فکر میکرد که بتواند یک محافظ شود ولی این را نگفت، زمانش نبود و اگر هم زمان آرامی این را میگفت باز مامان و پدرش واکنش خوبی نشان نمیدادند. در همین هین که الیسا و آدلا زیر مبل های پذیرایی پناه گرفته بودند رامو کلاه قرمز آتش زن را بر سرش گذاشته بود و داشت به سمت اسانسور با سرعت تمام میدوید تا خودش را به توپ برساند.
وقتی که رامو به توپخانه پشتبام رسید اولین جمله ای که شنید «احمق زود باش الان میان تو و دیوار رو رد میکنن» بود. صدای توپ بعضی همسایه ها میآمد و تعمیرکار زرد پوش ساختمان تایید سلامت توپ را داده بود. همه نگاه ها به کلاه بنفش بود که بی سیم به دست منتظر فرمان آتش بود. رامو که در لبه توپ ایستاده بود و چاشنی دستش بود بچهای رو دید که به آن یکی دستش ضربه های کوچکی میزد؛ بچهی تعمیرکار بود: «من رومائو هستم قربان و میخوام وقتی بزرگ شدم مثل شما بشم» تا رامو میخواست جوابش را بده صدای کنترل گر به گوش رسید که با تمام قدرت فریاد زد: «آتش!!» و رامو چاشنی را محکم کشید. توپ شلیک شده بود و ساختمان 325 کارش را به خوبی انجام داده بود. وظیفه همین بود صبح ها کار در کارخانه های موشک سازی و شب دفاع از دیوار های آهنین، چیزی که تا آخر جنگ ادامه داشت.

بعد از چند دقیقه پر استرس طوری که انگار بعد از چندین سال هنوز عادت نشده بود صدای آژیر قطع شد. ناگهان صدای موسیقی پیروزی همه شهر را فرا گرفت با حرف های شهردار که با افتخار اعلام میکرد نیرو های خودی دوباره پیروز شدند و دشمن در ضعیف ترین حالت خودش قرار گرفته، حرفی که همیشه میزد و دل های این سویی ها همیشه دنبال امید بود پس قبول میکردند.
رامو با صورتی نیمه خندان وارد خانه شد. خانه باز پر شده بود از بوی باروت که با بوی لازانیا قاطی شده بود. قبل از اینکه روی صندلی مخصوص خودش بنشیند بوسه از گونه های الیسا و آدلا گرفت. شروع کرده بودند به خوردن غذا و رامو شروع کرده بود به جک گفتن جک هایی که فقط خودش برایشان میخندید. در وسط گهگهه هایش رو به آدلا کرد و گفت: «خب دختر کوچولو من برای تولدش چی میخواد؟». آدلا کمی مکس کرد استرس داشت ولی میخواست این بار بدون ترس و وحشت به پدرش بگویید که چه میخواهد. الیسا از آن طرف در حالی که ظرف ها را میشست با خنده گفت: «آدلا ناز نکن، چی میخوای زود بگو» «لباس محافظ میخوام» خنده هایی که فضا را پر کرده بودند ناگهان ناپدید شدند دیگر خبری از شادی نبود و آشپزخانه سرد و برنده شده بود. «برو اتاقت آدلا امروز حوصله بحث و دعوا ندارم» همین و بس، انگار حتی برایش انقدر هم اهمیت نداشت که کمی بحث و جدل کند انگار فقط میخواست که بخوابد.
آدلا به اتاقش رفته بود و با کمی اشک روی گونه اش فقط به این فکر میکرد که چطور به پدرش ثابت کند که او نیز میتواند محافظ این سوی باشد. فکری به کلهاش زد. باید با دشمن مقابله میکرد و ثابت میکرد که توانایی محافظ بودن را دارد. شب وقتی که همه خواب بودند یواشکی پنجره پشتی اتاقش را باز کرد و نگاهی به دیوار کرد. دست هایش میلرزید ولی نباید ترسش مانع جنگ میشد. آدلا پرید روی پله های اضطراری و تا بیدار شدن الیسا و پدرش با قدم های تند به پایین آمد و به سمت دیوار حرکت کرد.
دیوار از داخل شدن بیگانگان محافظت میکرد ولی مانعی برای بیرون رفتن نداشت، حتی پله های محافظین دیوار شب ها برداشته نمیشد. آدلا از یکی از همین پله های برجک استفاده کرد و بالا رفت و بعد آن طرف که پر از درخت های بلند قامت بود روی درختی پرید و به ارامی و با چند تا زخم جزئی به آن سوی دیوار رسید. حال وقته مقابله با دشمن آمده بود.
آدلا تصور میکرد که دشمن غول هایی هستند با صورت های سبز یشمی و صدا های عجیبی میدهند مثل آنهایی که از این سو میشنوید. هر چه جلو تر میرفت بيشتر حس پشیمانی میگرفت، باید با خودش تفنگ هم میآورد ولی دیگر خیلی دیر شده بود. قدم زنان به اعماق جنگل میرفت، هر قدم انگار بیشتر به مرگش نزدیک ترش میکرد. با خودش فکر برگشتن داشت ولی این را همه خوب میدانستند که وقتی رفتی دیگر راه برگشتی به جز شکست کامل دشمن نداری. میمونی جلو چشم آدلا سبز شد میمونی کوچک با چشم هایی خسته و لب هایی ترسیده هر چه آدلا نزدیکتر میشد میمون دورتر میشد ولی فرار نمیکرد. کنجاکوی آدلا باز هم گل کرد و سعی کرد به نزدیکی میمون برود. هدفش این بود که بپرسد دشمن های آن سویی کجا هستند تا دخلشان را در بیآورد. رفته رفته نزدیک تر میشد که میمون شروع کرد به صدا در آوردن. «هو هووووو هو» واقعیت جلو چشم های آدلا در هم شکست. فکر به اینکه این میمون های ترسو دشمنان آن سویی هستند و توپ خانه ها این میمون های بیچاره را هدف قرار میدهند دیوانهاش میکرد.
آدلا شروع کرد به فرار کردن. میدویید به سوی دیوار و با صدای آژیر های خطر راهش را پیدا میکرد. نمیدانست چه چیزی در انتظارش هست. وقتی به کناره دیوار رسید فریاد به سر داد. «اینجا فقط یه مشت میمونند کاری به ما ندارند.» محافظ های دیوار که امروز دومین حمله به خود دیوار را تجربه میکردند بدون حتی نگاه کردن یا شنیدن تنفگ ها را به دست گرفته و به سمت پایین شلیک کردند. پیکر بی جان آدلا روی زمین وقتی آخرین تپش های قلبش هم ایستاد صدای ترک خوردن دل الیسا هم در شهر پیچید. در اتاق آدلا را باز کرده بود و پنجرهای باز و تخت خالی خبر مرگ آدلا را به گوشش زمزمه کرده بودند. روی زمین وقتی که بدن آدلا مرده بود ولی ذهنش هنوز فکر میساخت آخرین افکار آدلا هم به سوی نیستی پر کشیدند «دشمن اصلی ما آن سو نیست خودمان هستیم انگار...».
روز ها بعد شهردار خبر فوت آدلا را به عموم اعلام کرد. او گفت آدلا را در زیر یک پل پیدا کردهاند و آن سویی ها جانش را گرفتهاند، در همان اعلامیه هم اعلام کرد که برای گرفتن انتقام قرار است یک بمباران شبانگاهی عملیاتی کند که بمب مثل باران روی دشمن بریزد. الیسا پشت در اتاق آدلا مانده بود و قبول نمیکرد که مرده و هر روز بیشتر در نبود او غرق میشد. رامو خسته بود و دیگر حتی فکر انتقام هم نداشت، او عزیزی را از دست داده بود که دیگر حتی جنگ هم برایش معنی نداشت ولی باید پشت این دیوار ها میماند نه برای خودش بلکه برای الیسا، میخواست هر چه زودتر این نج از بین برود ولی جنگ ادامه داشت تا روزی که شهردار میخواست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپرای بالکنی گربه مصنوعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلیچونچر: قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیای جدید بدون سنگ کلیه