اپرای بالکنی گربه مصنوعی

میوفین
میوفین

دکتر فلومپ، با چشمانی سرخ و موهایی که به شکلی کاملاً طبیعی در تمام جهات مختلف سیاره فلاپتوریا ایستاده بود با صدای کوبیده شدن به در از خواب پرید و سریع سراغ در رفت و بازش کرد:

«دکتر فلومپ، امیدوارم امروز اون گربه لعنتی رو خاموش کنی، چون می‌خوایم بخوابیم!» صدای همسایه‌اش بود که قیافه‌اش شبیه کوبیدن چکش به سر یک سطل زباله خالی بود. فلومپ، که به در تکیه داده بود، زیر لب گفت: «آره... خاموشش می‌کنم... فردا. یا شاید پس‌فردا... یا وقتی چسب دو‌قلوی صبحانمون تموم شد.» بله، فلاپتوریا سیاره‌ای بود که ساکنانش برای صبحانه چیزی می‌خوردند که روی سیاره پیچانوس به عنوان چسب دو‌قلو استفاده می‌شد و با دهان پر می‌گفتند: «اوه، خیلی چسبید!» اما چیزی که بیشتر از صبحانه‌های عجیب این سیاره، مردم را عصبانی می‌کرد، "میوفین" بود: گربه مکانیکی فلومپ که قرار بود «میو» کند، اما به جای آن هر شب رأس ساعت ۳، روی بالکن می‌رفت و یک اپرای عاشقانه در مورد چیزهای بی‌معنی می‌خواند.

اولین اپرای میوفین درباره عشق دوتا ماهی آب‌شور به هم بود. داستانشان چیزی شبیه این بود: ماهی نر، عاشق ماهی ماده شده بود اما مشکل اینجا بود که یکی در اقیانوس جنوبی زندگی می‌کرد و دیگری در اقیانوس شمالی. هر دو هر روز صبح، هزاران کیلومتر شنا می‌کردند تا همدیگر را در وسط یک خط فرضی ملاقات کنند و از دور به هم «بالا!» بگویند. کل داستان یک ساعت طول کشید و تمام شد با صدای دراماتیک میوفین که می‌خواند: «و سپس موج‌ها... ما را از هم جدا کردند!»

فلومپ که اولین روزی که میوفین را ساخت و اسمش را گذاشت میوفین چون عاشق صدای «میو» گربه‌ها بود و می‌خواست با آن به خواب برود. اما در اولین آزمایش، به جای میو، یک صدای تِنور بلند از میوفین بیرون آمد که انگار اپرای "عشق یخچال به اجاق گاز" را اجرا می‌کرد. این اپرا درباره یک یخچال بود که با صدای لرزانش می‌خواند: «تو گرمایی... من سرمایم... ولی عشق ما میانه‌ی صفر و صد درجه است!»

هر شب ساعت ۳، میوفین از خواب فلومپ می‌پرید، به بالکن می‌رفت و اپرای جدیدی را آغاز می‌کرد. یک شب دیگر اپرای عشق یک قاشق و چنگال را خواند که با یکدیگر در کشوی آشپزخانه گرفتار شده بودند اما هرگز نمی‌توانستند همدیگر را لمس کنند. این اجرا با گریه‌های جمعی همسایه‌ها همراه بود.

فلومپ که تصمیم گرفته بود که دیگر این شب پایان کار میوفین باشد. شب با چکشی در دست، آرام به سمت بالکن رفت. اما درست وقتی می‌خواست ضربه بزند، زالپترا از پنجره داد زد: «یاد روزهایی افتادم که با چاچون، همسر مرحومم، کنار ساحل قدم می‌زدیم. چه روزهای دل‌انگیزی بود. این گربه با اپراهای عجیب و غریبش مرا یاد آن روزها می‌اندازد!» فلومپ که در شرف کوبیدن چکش بود، با شنیدن این حرف متوقف شد. در سکوت همه‌ی محله، خودش هم برای لحظه‌ای یاد عشق از دست رفته‌اش افتاد؛ گربه‌ای واقعی که زمانی همراهش بود.

از آن شب به بعد، اپراهای میوفین به یک سنت محلی تبدیل شد. هر شب ساعت ۲:۵۵، اهالی محله صندلی‌ها و تنقلاتشان را آماده می‌کردند. میوفین روی بالکن ظاهر می‌شد و داستان‌های مسخره‌تری می‌خواند، مثل اپرای آواز تلخ چراغ خواب برای پریز برق، یا ماجرای دراماتیک یک لیوان که عاشق نی‌ای شده بود اما نی همیشه سرش را در شیر موز فرو می‌کرد.


فلومپ حالا در دلش امیدوار بود این سنت کوچک، هرگز به دینی بدل نشود که به کشته شدن صدها هزار نفر منجر شود. اما به هر حال، این فلاپتوریا بود و چیزی قابل پیش‌بینی نبود.