خواب ممنوع حتی شما دوست عزیز

خواب روزی برایمان آزاد میشود
خواب روزی برایمان آزاد میشود

تو شب خاموش پشت کوچه های خلوت ایستاده بودم مثل همیشه دنبال مشتری های خودم بودم مشتری های وفادار همان هایی که بدترین شرایط هم دنبال خواب هستند معتاد های استراحت تو دنیای پر از کار و مشغله بلاخره همه به استراحت نیاز دارن مگه نه؟ شما هم از این قرص ها میخوایین؟ از سیاره پدپد آوردم اون سیاره عاشق فناوریه و نوآوریه البته برعکس همین سیاره خودمون که همش فقط کار میکنیم و تولید میکنیم چیزای تکراری مثل کفش، در، آفتابه. انقد کار برامون مهمه که تو دوره بچگی سنت شده مغز رو عمل میکنیم تا دیگه فکر خواب به ذهنمون نرسه و این یعنی چی؟ یعنی شغل جدید و شریف قاچاقچی خواب. بیشتر میخوام توضیح بدم ولی خب باید این مشتری که داره از دور میاد رو راه بندازم.

مشتری که با لب‌هایی خشک و دمپایی‌های رنگی و هودی سیاه داشت می‌اومد، مشخص بود که قراره قرص خواب بخره. ولی شاید هم فقط یه سلبریتی فراموش‌شده بود. یا شاید هم هر دو. تو این دوره‌ زمونه که هیچ‌کس نخوابیده، مرز بین روان‌پریش و هنرمند محبوب فقط یه عدد قرصه. وقتی نزدیکم شد، سرشو بلند نکرد، فقط گفت: «چندتا از اون پدپدی‌ها داری؟ قوی‌اش.»

زیرلب گفتم: «قوی‌ش گرونه. باید اول بگی خوابتو برای چی می‌خوای؟ کابوس؟ فرار؟ سفر؟ دیدن یه نفر خاص؟»

کمی مکث کرد. صدای نفسش شبیه باد کولری بود که سال‌ها روشن بوده. «می‌خوام خواب مادرم رو ببینم. صدای خندیدنشو... فقط همونو.»

من چی می‌تونستم بگم؟ فقط سرمو تکون دادم و از جیب پشتم یه بسته کوچیک درآوردم. برچسبش روش نوشته بود: "خواب شماره ۳۹: خاطراتی که هیچ‌وقت نمیشه فراموش کرد"

دادم دستش. پرسید: «عوارضش؟» گفتم: «اگه بیش از ده دقیقه نگاهش کنی، واقعی‌تر از زندگی می‌شه.»

پول رو گذاشت تو جیبم و بی‌صدا رفت. نه تشکری، نه سوالی. من موندم و شب، کوچه‌ خلوت، و یه ذهن پر از خواب‌هایی که خودم هیچ‌وقت ندیدم.

همین‌جور ایستاده بودم، تکیه داده به دیوار زنگ‌زده‌ی یه مغازه‌ی تعطیل، داشتم شهر رو نگاه می‌کردم، ولی در واقع داشتم تو ذهنم دنبال روز هایی میگشتم که خوابیدن جرم نبود البته از قدیم خواب یک چیز بدی بود بین مردم این سیاره کوفتی ولی الان رسما جرمه و این داره زندگی رو برای همه سخت میکنه به جز من من فقط یه قاچاقچی معمولیم که آخرش هم میخوابم هم پول میگیرم. به فکر خواب های شماره 41 فرو رفتم خاطراتی که هیچ وقت نداشتیم صداهایی که خودم هیچ‌وقت نشنیده بودم، اما قرصا از یه‌جایی برمی‌گردوننشون، از یه حافظه‌ی پنهان جمعی شاید...

همینجور به فکر فرو رفته بودم که ناگهان یه چیزی تو دوردست تکون خورد. دو نقطه، خیلی سریع، مستقیم به سمتم. اول فکر کردم مشتریه، یا یه دزد دیگه از ناخواب‌بازار شبانه. ولی بعد دیدم فریاد زدن: «ایست! قاچاقچی خواب! دستات بالا!»

یخ زدم.

بیشرف، لو داده بود، شاید هم تو خواب اعتراف کرده بود. شاید هم خودش اصلاً خوابگرد نبوده، مأمور بوده، یه خواب‌پلیس. از اون‌هایی که اول با قرص های خودت خودت رو میخوابونن و بعد با ماسک‌های سفید میان و از خوابت بازجویی می‌کنن.

برگشتم. دو نفر بودن، با یونیفورم زره‌مانند، عینک‌هایی که چشم‌ها رو نمی‌ذاشت ببینی، ولی قطعاً اسکنت می‌کرد. یکی‌شون داشت آروم‌تر می‌دوید، اون یکی با یه تفنگ خواب‌زدا که فقط یه بار شلیک می‌کنه، ولی همون یه‌بار کافیه تا هوشیاری تو از دست بدی شاید برای همیشه...

می‌خواستم فرار کنم، اما می‌دونی فرق من و اونا چیه؟ اونا فقط بیدارن. من خواب دیده‌م، و وقتی کسی خواب دیده باشه، دیگه از خواب ابدی نمی‌ترسه.

پا به فرار گذاشتم. صدای قدم‌هام با تپش قلبم هماهنگ شده بود. هر ضربه روی آسفالت خیس، مثل کوبیدن بر طبل جنگ بود. پشت سرم صدای فریادها و خش‌خشِ بی‌رحمانه‌ی تجهیزات نظامی‌شون می‌پیچید: «ایست! دیگه نمیذارم با خواب مردم رو بدبخت کنی!»

از روی جعبه‌ی پوسیده‌ای پریدم، خم شدم زیر لوله‌ی زنگ‌زده‌ای که بخار بنفش ازش بیرون می‌زد، و پیچیدم توی کوچه‌ای باریک‌تر از ترس. دیوارها مثل خاطرات خفه‌کننده‌ی فراموش‌شده فشارم می‌دادن، و نور آبیِ فلش‌زن پهپاد تعقیب‌گر مثل چشم یه خواب‌خوار بالای سرم می‌چرخید.

یه سطل زباله رو پرت کردم وسط راه. صدای برخوردش با زمین پخش شد و چند ثانیه صداشون رو گم کردم. رسیدم به دیوار آجری با یه نردبون فلزی. بالا. فقط بالا. نردبون زنگ زده بود، هر پله‌اش تق تق صدا می‌داد، اما مغزم دیگه جایی برای صدا نداشت. فقط فرار. بالای بوم ساختمون، باد سرد خورد به صورتم، صدای آژیر نزدیک‌تر شد. یکی‌شون از پشت داد زد: «خواب تموم شده، خیال‌پرداز! بیداری تنها راهه!» ولی من برگشتم، آخرین قرص رو از جیبم درآوردم. نگاه کردم به آسمون سیاه، خورشیدی که حس میکردم هیچ‌وقت طلوع نمی‌کرد، و قرص رو انداختم بالا. خواستم ببلعمش که پلیس ها از راه رسیدند و دهنم رو باز کردن و با آب خواب پر دهنم رو شستن .لحظه‌ای مکث کردم. همه‌چی کند شد. صداها محو، نورها لرزان. شهر زیر پام بود حسش میکردم یکی از پلیس ها دستبند های سرد رو بهم زد و با اخم های درهم تنیده گفت «از این شب قراره راحت بخوابی؛ تو زندون البته» منی که راه فراری برای خودم نمیدیدم با جسارتی بیش از پیش گفتم «حداقل من خواب میفروشم و نه رویا مثل اربابانت همه به استراحت نیاز دارن ولی شما احمق ها اینو نمیفهمید» صورتم رو کوبید به کاپوت ماشین و با فریاد گفت «خفه!» همه‌ی قرص هام رو از جیبم برداشت و گذاشت تو یک کیسه به عنوان شواهد؛ من از کارم پشیمون نیستم تو یک فرهنگ اشتباه فریاد زدن درست در چشم سیستم تو رو مجرم میکنه و تو چشم اسیب دیده ها قهرمان روزی میرسد که خواب برای ما هم آزاد شود ولی تا آن زمان من به احتمال زیاد زنده نباشم