خورشید را رها کردم

در دشتی پر از گل‌هایی که با گردن‌های خم‌شده خورشید را ستایش می‌کردند، سولاس تنها گلی بود که جرأت کرد به تاریکی نگاه کند.

سه روز از آن «اتفاق شوم» گذشته بود — البته، شوم از نگاه آفتابگردان‌ها؛ نه از نگاه سولاس.

مادرش این نام را برایش انتخاب کرده بود: سولاس، یعنی روشنایی، یعنی هدیه‌ای برای خورشید. آری، قرار بود قربانی باشد؛ مثل همه. می‌گفتند اگر خورشید را با تمام وجود پرستش کنی، روزی فرشته‌ی مرگ می‌آید، تو را با خود سوار بر ارابه‌ی آفتاب می‌برد و می‌سپارد به خورشید.

باقی گل‌ها، آن‌هایی که از ستایش خورشید سر باز می‌زدند و گل های آفتابگردان را به تمسخر میگرفتند، در همان روز اول توسط همان فرشته‌ی مرگ به سمت سطل زباله‌ی کنار دشت پرتاب می‌شدند — گل‌های بدبختی که ایمان را به مسخره گرفته بودند.

سولاس این‌ها را دیده بود. شب‌ها با خودش فکر می‌کرد که باید بین قربانی ها باشم، به خوبی آفتاب را تماشا کنم و همیشه طرف نور باشم، وقتی هم به خورشید از آسمان ناپدید شد شب را به زاری بپردازم نه به خواب چون می‌گفتند آن‌هایی که زاری می‌کنند، زودتر به خورشید می‌رسند.

روزی سولاس، ایستاده و بی‌حرکت، مثل هر روز دیگر به آفتاب خیره شده بود؛ گردنش کمی درد گرفته بود اما مگر گل‌ها حق گلایه دارند؟ در همین حال، کفش‌دوزکی سرخ و خندان روی بینی‌اش نشست و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: «هنوزم داری به اون توپِ آتیشی زل می‌زنی؟ خسته نمی‌شی؟»

سولاس پلک نزده، بی‌حرف ماند. گل‌ها حرف نمی‌زنند — رسم است. اما درونش صدایی شنید، مثل صدایی که از عمق ریشه‌ات می‌خزد. کفش‌دوزک ادامه داد: «من امروز از سمت غرب اومدم... اون‌جا یه چیز جالب دیدم. یه گل کوچیک، با گردنی آزاد... داشت به سایه‌ها نگاه می‌کرد. عجیب بود. زیبا هم بود.شبیه تو، فقط شجاع‌تر.»

سولاس برای لحظه‌ای چشم برداشت از خورشید. نه به‌طور کامل. فقط کمی، خیلی کم. آن‌قدر که اگر بقیه می‌دیدند، شاید می‌گفتند باد گردنش را تکان داده.

اما خودش می‌دانست.

او شروع کرده بود.

شروع کرده بود به دیدن چیزی غیر از خورشید.

کفش‌دوزک، بال‌های کوچکش را لرزاند و با لحنی آرام اما محکم گفت: «می‌شود بدون خورشید هم زندگی کرد... نگذار باور، تو را از حقیقت دور کند.»

سولاس برای لحظه‌ای دیگر، کمی بیشتر از همیشه، گردنش را پایین آورد. نور دیگر مستقیماً در چشمش نبود.

همان لحظه گل‌های اطراف، با نوعی غریزه کور، خشمی دسته‌جمعی را حس کردند. زمزمه‌هایی پر از وحشت در دشت پیچید:

«او منحرف شده... نگاهش را دزدیده!»

«او دیگر یکی از ما نیست!»

«خورشید غضب خواهد کرد!»

فریادها اوج گرفت. سولاس وحشت‌زده سریع دوباره به خورشید خیره شد. کفش‌دوزک که حالا در حال پرواز بود، نگاهی از بالا به او انداخت و گفت: «امیدوارم روزی آزادت ببینم.» دل سولاس لرزید. در سکوت نور، چیزی درونش شکافت. به خورشید نگاه کرد؛ اما این بار نه از سر پرستش. نه با ترس، با سوال.

با خودش زمزمه کرد: «امروز حقیقت را خواهم یافت... آیا می‌شود بدون خورشید رستگار شد؟ نه، امشب زاری نمی‌کنم. امشب فقط نگاه می‌کنم...»

شب شد و صدای زاری ها بلند شدند اما سولاس چشمانش را باز کرد برای اولین بار اطراف را دید زد گل های اطرافش را دید زد برای اولین بار چهره گل ها را دید چقدر همه شبیه هم بودند به ماه خیره شد ماه که تعجب کرده بود چطور یک گل افتابگردان بهش خیره شده است رو به او کرد و گفت: «تو... چرا بیداری؟ مگر نور من بیگانه نیست برای تو؟ مگر جز خورشید، کسی را هم سزاوار نگاه می‌دانید؟»

سولاس که درونش حس های متفاوتی غل غل میکردند با یک استرس بی ترس گفت: «نمیدانم. فقط خواستم اطراف را نگاه کنم نه از روی ترس و برای رستگاری فقط برای خودم به خواست خودم»

ماه سکوت کرد. انگار سال‌ها منتظر این جمله مانده بود.

بعد با لحنی پر مهر گفت: «آنکه مرا می‌بیند، دیگر هیچ‌گاه همان نمی‌ماند... اما مراقب باش، بیداری آسان نیست. حقیقت، درد دارد. اما آزادی، همیشه از میان تاریکی می‌گذرد.»

آن شب را سولاس به نگاه به سوی ماه گذراند و صبح که شد از روی خستگی چشمانش را باز نکرد و خوابید دیگر حقیقت را میدانست و نمیخواست به پرستش دروغین بپردازد باز زمزمه های کفر بلند شدند اما این بار برای سولاس مهم نبود او شب ها را بیشتر دوست داشت تاریکی برایش عاشقانه تر بود.

شب دوم رسید. صدای زاری گل‌ها خفه‌تر بود، مثل تکراری که حتی خودش از خودش خسته شده. اما در دل سولاس، سکوت تازه‌ای جوانه زده بود؛ سکوتی از جنس فکر، نه ترس. میخواست ماه را به تماشا بنشیند اما لحظه ای درنگ کرد نمیخواست از بند خورشید رها شود و بر بند ماه بیوفتد او میدانست ماه هم انعکاسی از همان خورشید است آینه ای از حقیقت او.

زمین را نگریست و آسمان را خیره شد ناگهان شهابی را دید با عجله در حال رد شدن بود شهابی با فریادی بلند گفت: «آزادی» و رفت و نگاهی به پشتش نینداخت سولاس با ناامیدی به ریشه های خود نگاه کرد و حسرت خورد.

روز شده بود و دوباره خواب رفته بود میخواست شب را دوباره بیدار بماند و با ستاره ها حرف بزند اما ناگهان داس فرشته مرگ بر گردنش فرود آمد بعد دو روز آزاده ما سر از بدنش جدا شد، برخی گفتند که خورشید عذابش داده برخی هم گفتند از جسارتش خورشید خوشنود شده و برای تبریک پیش خودش برده؛ برخی از او متنفر بودند و برخی حسادت او را میکردند؛ بریده شد و رفت آزاده‌ای دیگر سرش را بر فرشتگان مرگ از دست داد.