درخت زماندار شمالی

زوک (منگار دار) و زارز (سبز)
زوک (منگار دار) و زارز (سبز)

زوک با صدایی پر از عجله و خمیازه‌ گفت: «پاشو پاشو، صبح شده!» انگار که خودش هم مطمئن نبود واقعا بیدار شده یا نه. زارز توی پتوش پیچیده بود، بالش رو بغل کرده بود و با صدایی گرفته گفت: «از کجا می‌دونی صبح شده؟ تو که ساعت نداری.»

«یه نگاهی به پنجره‌ت بنداز زارز جان، مگه کوری؟ نمی‌بینی ستاره‌مون داره مثل مهتاب شب می‌درخشه؟»

زارز با چشم‌های نیمه‌باز گفت: «خب از کجا معلوم همون مهتاب نباشه؟»

«مهتاب صورتیه عزیز جون. این قرمزه. معلومه که ستاره‌مونه.»

زارز که هنوز ته‌موندۀ خواب روی صورتش بود، بدنش رو کش‌وقوس داد و طرف پنجره رفت و یه نگاهی انداخت. حق با زوک بود. آسمون پر از نور قرمزی بود که از ستارۀ‌ بالای افق می‌تابید، نوری که فقط موقع صبح دیده می‌شد.

چند دقیقه بعد، دوتایی سر میز نشسته بودن و زارز داشت لقمه‌ای از نون و پنیر گنجشک رو سمت دهنش می‌برد که زوک ساعت مچی‌ش رو رو میز گذاشت: «ببند به دستت، دیرمون شده.»

«ولی هنوز صبحونه‌مون تموم نشده... اصلا از کجا میدونی دیرمون شده؟»

«ببند دستت. حرف اضافی هم نباشه!»

یه چند لقمۀ دیگه خوردن و بعد سمت درخت زمان‌دار شمالی راه افتادن.

درختی که زمان رو می‌گفت.

شاید برات سوال باشه که چرا آدم باید بره از یه درخت بپرسه ساعت چنده؟ خب، تو سیارۀ پینکولا، ساعت‌ها هر شب وقتی همه خواب هستن، اون‌ها هم می‌خوابن. یعنی عقربه‌ها روی صفحه دراز می‌کشن و تا صبح تکون نمی‌خورند. برای همین، مردم هر روز می‌رفتن سراغ نزدیک‌ترین درخت زمان‌دار. درخت‌هایی که معلوم نبود چطور و چرا زمان رو بلد بودن، ولی بودن، و همیشه جواب می‌دادن.

زارز و زوک راه افتادن. زوک، حسابدار یه شرکت مالی بین‌سیاره‌ای بود که معتقد بود کارش خیلی مهمه، ولی هیچکس دقیق نمی‌فهمید چی‌کار می‌کنه.

زارز، صاحب یه قصابی "مرق" بود - موجوداتی که شبیه مرغ بودند ولی حرف می‌زدن و فلسفۀ اگزیستانسیالیستی بلغور می‌کردن.

راهشون به طرف درخت زمان‌دار شمالی بود، که از قضا، اون روز یه کم دورتر از همیشه به نظر می‌رسید.

سه تا کوه توی راهشون بود.

بعد از پیاده‌روی زیاد بالاخره با کمر درد، به کوه اول رسیدن؛ که اسمش کوه پوک بود. چون توش صدا می‌پیچید ولی چیزی توش نبود. یه کوه توخالی با یه غار بزرگ که هر کی ازش رد می‌شد باید یه سؤال از خودش می‌پرسید، و اگه جوابش درست نبود، غار اونو با پژواک گیج‌کننده‌ای برمی‌گردوند.

زارز جلوی غار وایستاد.

«خب، سؤال اینه. من امروز واقعاً می‌خوام برم سر کار، یا فقط وانمود می‌کنم که قراره برم؟»

غار نفس کشید. صداش برگشت: «سر کار؟ یا سر خودتو گرم کردن؟»

زارز گفت: «اُفف، معلومه که سر خودمو گرم کردن. ولی خب، حقوق هم داره دیگه.»

غار چیزی نگفت. یعنی قبول کرد.

زوک جلو اومد. «سؤال من اینه: اصلاً چرا باید ساعت بدونیم چنده؟ شاید باید زمان رو رها کنیم.»

غار خندید: «اگه نمی‌خوای بدونی کی‌ه، پس چرا از درخت زمان‌دار می‌پرسی؟»

زوک گفت: «خب. چون رئیس شرکت پیام داده که اگه امروز دیر کنم، حقوقمو نصف می‌کنه.»

غار خندید و گفت: «حسابدار بین‌سیاره‌ای، ولی گرفتار درخت زمان‌دار!»

و بعد سکوت کرد انگار جواب زوک هم مورد قبول غار بود قدم‌های بعدی رو برداشتن و از کوه اول گذشتن.»

کوه دوم، کوه بادزنک بود. اسم عجیبی داشت. هروقت کسی ازش رد می‌شد، بادهایی نامرئی شروع به ورق زدن فکرهای توی ذهن آدم می‌کردن. خاطرات قدیمی، آرزوهای پنهان، تصمیم‌هایی که هنوز نگرفته بودن، همه مثل کتابی که باد زده باشدشون، یکی‌یکی ورق می‌خوردن.

زارز که رسید، یه‌دفعه وایستاد. چشم‌هاشو بست تا شاید این بار ورق‌های ذهنش دوباره ورق نخورن ولی فایده نداشت. باد شروع شد.

خاطره‌ای از مدرسه، وقتی که اولین مرق رو دید که داشت جلوی همه شعر حافظ می‌خوند و زارز بهش گفته بود: «خفه شو مرق احمق. تو از کجا شعر حافظ پینکولایی رو یاد گرفتی؟» مرق گفته بود: «من مرقم، ولی بی‌معنا نیستم!» یعنی چی اصلاً؟ برای همین هم هست که مرق ها رو میخوریم چون فلسفه بلغور میکنن؛ ولی فلسفۀ چرت و بی مفهوم. شاید هم ما نمیفهمیم.

زوک پچ‌پچ کرد: «کاش به حرفت گوش داده بودم، کاکو.»

بعد برگشت و با یک نگاه عمیق و بی احساس به زارز گفت : «من نباید حسابدار می‌شدم! من می‌خواستم نقاش فضایی باشم!»

«حالا وقتش نیست! دیرمون شده رفیق!»

باد که فروکش کرد، دوتایی ساکت شدن. کوه دوم، اون‌ا رو سبک‌تر از قبل سمت کوه سوم فرستاد.

کوه سوم، کوه صداها، این یکی از بقیه هم عجیب‌تر بود.

کوه صداها، صدای آدم‌هایی که قراره در آینده ملاقاتشون کنی رو پخش می‌کرد. البته فقط یه جمله. هر کسی، فقط یک جمله از آینده‌اش می‌شنید. زوک و زارز وقتی به کوه رسیدن، جلوی تخته‌سنگی که وسط جاده بود، وایستادن. روش نوشته شده بود: «گوش کن، اما باور نکن.»

زارز اول جلو رفت. صدایی از دل کوه اومد: «تو باعث می‌شی درخت زمان‌دار بسوزه.»

زارز عقب پرید و با ترس گفت: «چی؟ من؟ بسوزونم؟ من که فقط اومدم بپرسم ساعت چنده!»

زوک جلو اومد. صدا گفت: «تو آخرش می‌فهمی که زمانو نمی‌شه حساب کرد.»

زوک خندید. «داداش من حسابدارم! صدای عزیز من همه چیز رو میتونم حساب کنم!»

رد شدن از کوه سوم مثل عبور از روی پل خیال بود. ساکت، سبک، و یه جورایی دل‌نگرانی مبهم.

و بالاخره، به مقصد رسیدن. درخت زمان‌دار شمالی!

درخت، عظیم بود. تنه‌ای پهن به رنگ مس، برگ‌هایی مثل شعله‌های آروم صورتی و بنفش. با صدای خش‌خش نسیم، انگار زمزمه می‌کرد. روی تنه‌ش یه شکاف بود، شبیه دهن!

زارز گفت: «سلام درخت. ساعت چنده؟»

درخت گفت: «الان، وقت اینه که بفهمی، هیچ چیز مهم نیست.» و بعد مکث کرد. «کسی که دنبال زمانه، هیچوقت نمی‌فهمه بیداره یا خوابه.»

زارز و زوک یه نگاهی به هم انداختن.

زارز گفت: «خب، حالا که این‌جوره... بریم یه دور دیگه صبحونه بخوریم؟»

زوک گفت: «آره، به هر حال هنوز سر کار نرفتیم. یعنی شاید اصلاً کار امروز وجود نداشته باشه!»

زارز و زوک چند قدمی از درخت دور شده بودن، اما هنوز داشتن دربارۀ "اصلاً چرا ساعت مهمه" بحث می‌کردن، که یه صدای عجیب از پشتشون اومد. نه صدای باد بود، نه برگ. یه صدای واضح، محکم و بی‌احساس: «الان، ساعت هشت و پنجاه و پنج دقیقه هست.»

زوک نفسش رو حبس کرد. «صبر کن... چی گفت؟»

«هشت و پنجاه و پنج؟!»

زارز سمت درخت برگشت. «تو مگه الان نمی‌گفتی زمان مهم نیست؟ پس چرا ساعت رو گفتی؟»

درخت این‌بار با صدایی شبیه پچ‌پچ صد برگ خشک جواب داد: «کسی که سوال درست بپرسه، جواب درست می‌گیره.»

زوک یهو از جاش پرید. «نه نه نه! من باید هشت و نیم توی اداره می‌بودم! جلسۀ بودجۀ کل منظومۀ آلفا–گاما!»

«وایسا ببینم، گفتی زمان مهم نیست!»

«اون موقع هنوز نمی‌دونستم که جلسه با رئیس اجراییه!»

«حالا که چی؟ بپرس ساعت چنده، شاید دروغ گفته.»

زوک با عرق رو پیشونی سمت درخت برگشت و ناله کرد: «درخت جان، التماست می‌کنم، مطمئنی ساعتی که گفتی درسته؟ میشه دوباره بگی؟ شاید اشتباه شده...»

درخت صداشو صاف کرد، با یه لحن خشک‌تر از قبل گفت: «هشت و پنجاه و شش.»

زارز گفت: «یه دقیقه گذشت که داداش.»

زوک جیغ زد: «باید زود برگردیم!»

زارز گفت: «چجوری؟ راه برگشت سه تا کوهه، دوباره همۀ این راه رو بخوایم بریم رییست اخراجت کرده! ولش کن!»

زوک که حالا از حسابدار کم‌کم داشت تبدیل می‌شد به دوندۀ سرعتی، گفت: «یه راه هست... راه فراموشی! اگه ازش بریم، یادمون می‌ره چرا عجله داریم، ولی سریع می‌رسیم!»

«ببین من از راه‌هایی که اسمشون "فراموشی" داره خوشم نمیاد... ولی باشه.»

دوتایی توی راهی که فقط در مواقع اضطراری باز می‌شد دویدن، یه شکاف توی هوا، مثل یه چین روی واقعیت.

وقتی بیرون افتادن، دم در اداره بودن. زوک تا نفس داشت دوید داخل.

زارز روی پله نشست و به آسمون نگاه کرد. «کاش می‌پرسیدم کی شب میشه، مرق‌هام شام می‌خوان... عه صبر کن ببینم ساعت چند بود؟!»

درخت زمان‌دار، از اون دور، فقط یه زمزمۀ دیگه فرستاد: «کسی که زمان رو بدونه، گاهی آرامش رو از دست می‌ده.»