دعای بین طبقات

روزی که از همسایه‌های آپارتمان‌های دیگر شنیدیم آسانسورشان را با آسانسور «اُلیمپوس» عوض کرده‌اند و زندگیشان زیر و رو شده، ما هم وسوسه شدیم. چند نفر از همسایه‌ها، وسط راه‌پله‌ی زهواردررفته‌ی طبقه سوم که بوی پیاز داغ و نم دیوار قاطی شده بود، دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم آسانسور خودمان را هم «اُلیمپوسی» کنیم.

می‌گفتند همه‌چیز تغییر می‌کند—از اوضاع مالی گرفته تا روابط عاطفی—ولی یک شرط دارد: نباید چیزی را که داخل آسانسور می‌بینی یا می‌شنوی، به کسی بگویی. وگرنه اُلیمپوس آسانسور را از شما پس می‌گیرد.

متقاعد کردن بیست‌ویک واحد کار ساده‌ای نبود؛ مخصوصاً آن سه واحدی که هنوز قسط کولر آبی سال ۸۲ را می‌دادند. اما بالاخره شد. ساختمانی با آجرهای قرمزِ رنگ‌باخته، سقف ترک‌خورده، ایزوگام‌های پاره و حیاطی که نصفش را موتور سیکلت‌ها اشغال کرده بودند، حالا داشت از لاکچری‌ترین برند آسانسورسازی کشور، آسانسور می‌خرید.

روز نصب، وقتی برق‌ها را وصل کردند و نصاب با غرور گفت «حالا آماده‌ست»، اولین نفری بودم که وارد آسانسور شدم. انتظار داشتم دکمه‌ها بوی نو بدهند، ولی نه… اینجا شبیه هیچ آسانسوری نبود که دیده باشم.

مثل یک اتاق قرمز، با دیوارهایی از پارچه مخمل که نور چراغ‌های کوچک سقف رویش می‌افتاد. بوی چیزی شبیه دارچین و بارانِ تازه‌باریده در هوا پیچیده بود. کف، نرم‌تر از فرش خانه‌مان بود، و حس می‌کردم اگر چند دقیقه بایستم، ممکن است خوابم ببرد.

ناگهان، درِ کوچکی روبه‌رویم باز شد. یک پنجره‌ی مربع‌شکل که از آن، زنی با یونیفورم قرمز و یقه‌ی سیاه، نیم‌تنه‌اش را بیرون آورد. موهایش مثل خط‌کش صاف بود و لب‌هایش آن‌قدر قرمز که انگار خودش هم بخشی از دکور آسانسور بود.

با لحنی رسمی اما کمی عصبی گفت:

"سلام آقای مارکاروس، به آسانسور خوش آمدید. چی از دستم برمیاد؟ قبل از اینکه درخواست کنید باید بگم… نه، ما نمی‌تونیم ظاهر چیزی رو تغییر بدیم و لطفاً پروسه‌های زمان‌بر و غیرواقعی که یک‌دفعه همه‌چیز رو درست می‌کنه ازمون نخواید."

یک لحظه خیره شدم و فقط توانستم بپرسم:

" چی؟"

چشم‌هایش را تنگ کرد، کمی بیشتر خم شد، و با طعنه ادامه داد:

"صد بار گفتم قبل از اینکه این مشتری‌ها آسانسور رو بخرند، بهشون بگید این آسانسور در اصل مستقیم وصل به اداره دعا و مناجاتِ."

دهانم باز مانده بود. بی‌اختیار پرسیدم:

"اداره… چی؟"

ابروی راستش را بالا داد، انگار تازه یادش افتاده با یک انسان حرف می‌زند، نه یک فایل اکسل نیستک. بعد، با بی‌حوصلگی، سرش را دوباره برد داخل دریچه و با لحنی بی حال و کمی مضطرب گفت:

" حالا چطور می‌تونم بهتون کمک کنم؟ زود باشید که الان می‌رسیم به طبقه‌تون."

در همان حال که ذهنم پر از سؤال بود، با لحنی معصوم گفتم:

"یک لیوان آب می‌خواستم… لطفاً."

لبخند کجی زد انگار که داشت مسخره ام میکرد. گفت:

"همین؟"

روی میزش، که حالا تازه دیده بودم شبیه پیشخوان بانک بود، یک کاغذ برداشت و چیزی نوشت. کاغذ را به من داد و توضیح داد:

"اینو قراره بدیم دست یکی از خدایان. ترجیحاً خدای آب."

زیر لب گفتم:

" خدای آب؟"

شانه بالا انداخت:

" بله، یکی از همون‌ها… زئوس و اینا. خودتون انتخاب کنید، ولی پیشنهاد من همونه."

حس کردم اگر بیشتر بپرسم، احتمالاً باید فرم سه نسخه‌ای پر کنم. پس فقط گفتم:

"هر کدوم باشه فرقی نمی‌کنه…"

آسانسور تکان آرامی خورد، مثل نفس کشیدن یک حیوان بزرگ، و چراغ بالای سرم کمی لرزید. هنوز به این فکر می‌کردم که چرا من را "مارکاروس" صدا زد. با یک مکث کوتاه، وقتی در باز شد، پا گذاشتم بیرون. هوای راهرو مثل همیشه بوی کهنگی می‌داد، ولی انگار امروز کمی هم بوی هیجان قاطی‌اش بود.

در مسیر خانه، همسایه‌ها یکی‌یکی جلویم را می‌گرفتند؛ با چشم‌های گرد و لبخندهایی که بیشتر شبیه لبخندِ کودکِ منتظرِ هدیه بود، می‌پرسیدند: "چی شد؟"، "داخلش چطور بود؟"، "راسته که مجانی قهوه می‌ده؟"

فقط شانه بالا می‌انداختم و می‌گفتم: "نمی‌تونم بگم" — و همین جمله باعث می‌شد بیشتر مشتاق شوند.

وقتی وارد خانه شدم، چیزی دیدم که نفسم را بند آورد: یک لیوان آب، پر و خنک، دقیقاً روی کمد کنار در. نه بخار داشت، نه قطره‌ای رویش نشسته بود؛ مثل چیزی که تازه از عکس تبلیغاتی بیرون کشیده باشند. باورکردنی نبود.

از همان شب، تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم. یک دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن تمام دعاها و آرزوهایی که به ذهنم می‌رسید: از بزرگ‌ترینشان مثل "خانه‌ای کنار دریا" تا کوچک‌ترینشان مثل "پیدا کردن جوراب جفت". می‌خواستم وقتی دوباره سوار آسانسور می‌شوم، همه را یک‌جا بخواهم و کارمند آسانسور را غافلگیر کنم.

دفعه‌ی بعد که سوار شدم، همان حس مخمل قرمز و بوی دارچین دوباره پیچید. صدای آهسته‌ی موتور آسانسور مثل قلبی آرام می‌تپید. دوباره دریچه باز شد، اما این‌بار مردی جوان ظاهر شد؛ موهای قهوه‌ای ژل‌زده، یونیفورم قرمز و کراوات سیاه. با همان جمله‌های از پیش حفظ‌شده گفت: "سلام آقای مارکاروس، بفرمایید، اما قبلش یادآوری کنم که ما تغییر ظاهر انجام نمی‌دیم و کارهای زمان‌بر هم امکان‌پذیر نیست."

لبخند زدم و بدون معطلی شروع کردم به خواندن لیست: "خب، اول یک لپ‌تاپ جدید… بعد یک سفر به ایتالیا… بعد سلامتی کامل برای مادرم… بعد هم..."

وسط حرفم دستش را بالا گرفت. "ببخشید آقای مارکاروس، شما امتیاز کافی برای همه‌ی این کارها ندارید."

چشم‌هایم تنگ شد. "امتیاز چیه دیگه؟"

با لحنی جدی و کمی پدرانه گفت: "شما بهشون می‌گید کار خوب."

سردرگم ماندم. "کار خوب؟"

شانه بالا انداخت. "هر وقت کاری کنید که به نفع کسی جز خودتون باشه، امتیاز می‌گیرید. هرچقدر امتیاز بیشتری داشته باشید، درخواست‌های بیشتری رو می‌تونید ثبت کنید."

پس وقتش رسیده بود که بروم و به همه کمک کنم. اولش آسان بود: جعبه‌ها را برای طبقات بالا ببرم، درِ آسانسور را برای پیرزن‌ها نگه دارم، یا حتی یک بار برای بچه‌ی طبقه پنجم بادکنک بخرم. ولی با زیاد شدن آدم‌هایی که امتیاز کم داشتند، انجام "کار خوب" کم‌کم به رقابتی بی‌رحم تبدیل شد. همه به هم شک داشتند؛ اگر لیوان آب به کسی می‌دادی، می‌پرسید: "واسه امتیازاته، نه؟" و اگر جواب نمی‌دادی، می‌گفت: "پس چرا مجانی؟"

آخرش دعوایی بزرگ راه افتاد سر یک موضوع کاملاً مسخره: اینکه "چه کسی باید درخت پلاستیکی لابی را غبارگیری کند". نصف ساختمان می‌گفت این کار باید داوطلبانه باشد تا امتیاز بدهد، نصف دیگر معتقد بود که چون درخت واقعی نیست، ارزش کار خوب ندارد. دعوا بالا گرفت، یک نفر با دمپایی وسط بحث آمد، و یکی دیگر قسم خورد که درخت اصلاً مال طبقه آن‌هاست. عجیب بود که خدایان الیمپوس این همه دعوا را نمیدیدند و فقط به کار خیر بیپرداختند.

برای بار دیگر وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، آن حسِ خفقان‌آور و مخملیِ دیوارها دوباره دورم پیچید. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به شمردن چیزهایی که می‌خواستم:

"یک لیوان آب، سه روز هوای تازه، اجازه خواب بدون کابوس، و..."

کارمند از دریچه بالا خم شد، همان چهره بی‌حوصله، همان لبخند مودبانه اما مصنوعی:

"شرمنده، ولی امتیاز کافی ندارید."

مات ماندم.

"ولی… چطور؟ من که این‌همه کار خوب کردم!"

یک نگاه سرسری به دفترچه‌ام انداخت. چند ورق زد، ابرو بالا انداخت:

"این روزها اصلاً کار خوبی انجام نداده‌اید."

خشکم زد. لب‌هایم بی‌صدا تکان خوردند.

یعنی… یعنی دیگر چون همیشه قصد داشتم امتیازم افزایش یابد، دیگر توانایی انجام کار خوب را نداشتم؟

تمام آن سلام دادن‌ها، در نگه‌داشتن‌ها، حتی آن روز که کیسه زباله همسایه را بردم تا در چشمانش “نور شکرگزاری” بدرخشد… همه‌شان نه برای او، بلکه برای من بوده‌اند.

باورم نمی‌شد. یک آسانسور کوفتی، با چراغ سقفی لرزان و بوی فرش تازه، من را از “یک آدم خوب بودن” انقدر دور کرده بود که حتی خودم هم دیگر باورش نداشتم.

در باز شد. کسی خواست وارد شود، ولی من… فقط ایستاده بودم. حتی در را برایش نگه نداشتم.

کاش به آسانسور قبلی برمی‌گشتیم… همان که فقط طبقه‌ها را بالا و پایین می‌برد و نمی‌پرسید "امتیاز داری یا نه".

وقتی رسیدم خونه بی درنگ نشستم پشت میز، یک کاغذ سفید گذاشتم جلوی خودم، و شروع کردم به نوشتن نامه‌ای برای شرکت: ازشان خواستم آسانسور را پس بگیرند. نمی‌دانم این نامه به دستشان می‌رسد یا نه، اما می‌دانم همین که نوشتم، یک کار خوب برای خودم بود یا شاید یک کار بی‌امتیاز، اما آرام‌کننده.

متن نامه:

به: شرکت آسانسور اُلیمپوس

از: مالک واحد ۱۳ – ساختمان آجر قرمز با سقف ترک‌خورده

موضوع: درخواست فسخ همکاری با خدایان محترم

با سلام و احترام،

اینجانب، این نامه را در نهایت ادب و در عین حال با کمترین حدِ امیدواری، خدمتتان ارسال می‌دارم تا تقاضا کنم حضور پرجلال و جبروت خدایان معززتان را از محدوده آسانسور و به تبع آن، از مسیر زندگی بنده حذف فرمایید.

بدیهی‌ست که اینجانب از ارزش‌های والا، همچون “کار خوب” و “نیک‌خواهی”، بی‌اطلاع نبوده و در زمان حیات آسانسور قبلی نیز گاه‌به‌گاه درب آسانسور را برای دیگران نگاه می‌داشتم، بی‌آنکه در انتظار “امتیاز” یا “ثبت در پرونده اخروی” باشم. لکن، از روزی که آسانسور اُلیمپوس و نمایندگان الهی آن وارد این بنا شدند، نفس کار خوب نه به نفع دیگری، بلکه به سود “دفترچه امتیاز” و “رزومه معنوی” انجام می‌شود؛ و این، به عقیده اینجانب، مصداق بارز فساد در نیت است.

به‌علاوه، فضای رقابتی ایجادشده میان همسایگان، چنان است که این روزها حتی برای جا دادن یک نفر دیگر در آسانسور، از قبل فرم رضایت‌نامه تهیه می‌گردد تا مبادا ارزش امتیازی این عمل، بی‌حساب و کتاب به شخص ثالث منتقل شود. اینجانب شخصاً در سه مورد جداگانه بابت “غبارگیری داوطلبانه درخت پلاستیکی لابی” با همسایگان درگیر فیزیکی و کلامی شده‌ام.

لذا، ضمن احترام به مقام والای هرگونه موجود الهی که ممکن است در سیستم شما مشغول به کار باشد، خواهشمند است خدایان خود را به مقر اصلی در اُلمپ بازگردانید و آسانسور ما را به وضع پیشین – همان با صدای تق‌تق و گاهی گیرکردن بین طبقه دو و سه – بازگردانید.

به یقین، گیرکردن میان دو طبقه، کمتر روح آدم را می‌فرساید از گیرکردن میان خودپرستی و تظاهر به خیرخواهی.

با تشکر،

مارکاروس

مالک واحد ۱