دنیای جدید بدون سنگ کلیه

سرگردان در میان ستارگات خاموش و بی صدا میچرخم به خودم میایم و اطراف را نگاهی میاندازم چه شد که تصمیمی به این چرتی گرفتم چه شد که مثل همه نتوانستم مرگ را قبول کنم و مجبور حال در میان این همه سرما و سیاهچاله بچرخم روزی را میخواهم که با دخترم بازی میکردیم یعنی میلیون ها سال پیش روزی را میخواهم که اخرین آدمی که میشناختم هم مرد وقتی که سیاره قلوپلند نابود شد و درست جلو چشمانم 100مین نسل خودم پسرِ پسرِ دخترِ...نمیدانم قبل از چه بود و چه ها کردم

وقتی که سنگ کلیه ام شروع کرد به رشد کردن فهمیدم که مرگ میخواهد سراغم بیاید مثل همه ی قلوپلندی ها قرار بود به وقتی سنگ کلیه ام به زمین برخورد کند بمیرم اکثر مردم وقتی که میوفتاد میگرفتند و جیبشان میگذاشتند تا وقتی از زندگی سیر شدن به زمین بیاندازند برعکس پدربزرگم که وقتی سنگ کلیه اش افتاد دست و پایش گرفت و نتوانست بگیرتش و مرد بعضی ها به دین رامگرایی نسبتش دادند ولی من پدربزرگ را میشناختم او حتی برای درست کردن چایی هم به مادربزرگ احتیاج داشت نمیتوانست به یک مکتبی اعتقاد داشته باشد ادم پوچ و احمقی بود همانطور که مادرم میگفت. وقتی سنگ کلیه ام افتاد فکری به سرم زد پول باعث شد به این فکر بیوفتم که تا ابد نامیرا شوم پس موشکی ساختم و سنگ کلیه ام را در دورترین نقطه دنیا فرستادم یک کهکشانی دیگر تا هیچوقت روی زمین قلوپلند را نبیند.

حال یک تکه سنگ از قلوپلند در دستانم داشتم تا هروقت سنگ کلیه ام را دیدم بهش بزنم و از همه چیز خلاص شوم ولی فکر کنم تا حالا خیلی وقت هست که از بین رفته به هدفم رسیدم نامیرا شدم.

سرگردان در حال نگاه به هزاران هزار سیاه چاله بودم که ناگهان یک اردک و یک خرس درست رو به رویم سبز شدن

مرد:"شما...نمرده اید؟"

اردک: "ااام...ما خیلی وقت است نامیرا هستیم مرد عمرمون برمیگرده به چند کیهان قبل از اینی که توش زندگی میکردیم...ولی تا حالا تو رو ندیدم چطور از چشممون قایم شده بودی؟"

مرد: "من اولین باره که دارم نامیرایی رو تجربه میکنم، سنگ کل..."

خرس: "واای این از اون مردم سنگ کلیه ایه اردک گفتم بهت که این کار رو نکن یکی کار دست خودش میده"

اردک: "ولییی خیلی خوب و خنده دار بود..فک کن مردمی که با سنگ کلیه میمیرن ها ها ها"

مرد که از شنیدن این ها وارد شک شده بود رو کرد و به اردک گفت یعنی چی که...اردک یه خنده ریزی کرد و گفت "ببین بچه اره ما کیهان هارو میسازیم و خراب میکنیم تا وقتی که یکی خوبش رو بسازیم که ارزش زندگی کردن توش رو داشته باشه بعدش دیگه نابودشون نمیکنیم مگه نه خرسه"

خرس: "اره، فقط داریم یه چیزی میسازیم که بشه توش بدون درد زندگی کرد، مردم شما بهش میگن بهشت"

اردک که میخواست تو این ورژن به جای ابجو باعث بشه شیر مست کننده باشه و داشت خرس رو قانع میکرد که این کار رو بکنن رو به مرد کرد و گفت: "به نظر تو چیکار کنیم بچه؟ میخوای همه جا پر بشه از بچه های مست؟" مرد که شوکه شده بود فهمید که دیگر تبدیل به یک خالق شده است رو به اردک کرد و گفت: "اینو نمیدونم ولی اینبار دیگه مردم سنگ کلیه ای نمیسازیم نمیخوام فرد دیگری به این طلسم دچار بشه"

خرس: "حداقل شانس اینو پیدا کردی که تو بهشت زندگی کنی"

مرد: "صبر کن ببینم پس بقیه روح هاشون برنمیگرده؟"

خرس با تعجب نگاهی کرد و گفت: "نه!... به هر حال این بار نمیخوام اون شرکت لگو رو بسازیم از پا گذاشتن رو قطعه ها متنفرم"

مرد: "..."

خرس: "پییش به سوی ساختن دنیای جدید"

مرد: "نه صبر کن، خب همه رو نامیرا کن باهم بهشت رو بسازیم دیگه..."

خرس با صدایی بلند تر: "پیش به سوووی ساختن دنیای جدیید"