گلیچونچر: قسمت 1

نشسته بودی رو به روی تلویزیون و همون سریال چرت همیشگی رو میدیدی از کار برگشته بودی و خسته و کوفته فقط میخواستی با دیدن همین سریال قبل از خوابیدن یکم از درد تنهایی و پوچی زندگی کم کنی و در آرامش بگیری بخوابی. چند روزی میشد که حس عجیبی تو دلت بود و اتفاقای عجیبی هم تو شهر میوفتاد همینجور که داشتی نا خودآگاه به جک های زیرنافی سریال میخندیدی یه دفعه یادت افتاد که چند تا از همکارات رو که تو کارخونه یکیش حسابدار بود و اون یکی کارگر ندیدی و خیلی رندوم یادت افتاده که اصلا اینا وجود خارجی دارند و با خودت گفتی "سرم انقد شلوغ شده که حتی یادم میره به همکارام که چند روزه نیومدن زنگ بزنم و احوالشون رو بپرسم" تلفن رو برداشتی و به مخاطبینت رفتی تا اسمشون رو پیدا کنی ولی نشد که نشد نبود انگار زمین دهن باز کرده بود و بلعیده بودتشون، در همین حین که مشغول فحش دادن به گوشی و گشتن دنبال شماره همکارات بودی یه دفعه چشمت به تلویزیون میخوره و میبینی انتن رفته و برفک همه جای تلویزیون رو گرفته عجیب نبود البته چون تو اخبار هم گفته شده بود که انتن های تلویزیون چند روزی مختل میشوند. با این همه که میدونستی این یه عمر عادیه باز هم نتونستی صبر کنی و رفتی پشت تلویزیون تا درستش کنی ولی...نه همه جا ناگهان برفک شد انگار که درون تلویزیون سفر کردی همه جا همون بود برفک و بعد تاریکی. چشمانت را باز میکنی کلاغی روبه‌روت نشسته و غار غار میکند ناگهان میاستد به رویت نگاه میکند و با لحنی بی حس و ربات گونه میگوید "خوش اومدی، بهونه زندگیم" بعد به افق خیره میشه و میگه "وای خورشید داره ظهور میکنه! کمکی از دستم بر میاد؟"...

از کلاغ پرسیدی: «تو کی هستی؟» او با نگاهی که انگار _باید از قبل می‌دونستی_، با لحنی مطمئن جواب داد:

«خب، من راهنمای تو هستم… توی این سفر دل‌انگیزی که داریم.»خیره‌اش شدی. سردرگم‌تر از قبل گفتی:

«سفر؟ شما از طرف همون آژانس مسافرتی اومدید؟ ببین من نمی‌خوام، منو برگردون خونه‌مون. پولی هم ندارم که بهت بدم.»

کلاغ ماتش برد. حتی نمی‌دونست آژانس مسافرتی یعنی چی. خواست چیزی بگه، اما ناگهان خشکش زد. به افق خیره شد و گفت: «خورشید داره ظهور می‌کنه! وقت راهنمایی‌های بعدیه.» بال‌هاشو به هم کوبید و پرواز کرد.

تو، که دلت به راهنمایی‌هاش خوش شده بود، فریاد زدی: «کجا!؟» اما بی‌اعتنا رفت. تو موندی و تکه‌سنگ‌های سیاهِ معلق، توی فضایی پر از برفک تلویزیون. نگاهی به دوردست انداختی، خورشید واقعاً داشت ظهور... طلوع می‌کرد. با خودت گفتی شاید اون خورشید یه جواب هایی داره و قدم اول رو برداشتی بری سمتش. همین‌که پا رو جلو گذاشتی، یه گربه‌ی سیاه با کت‌وشلوار زرشکی، درست جلو چشمت، از دل دود ظاهر شد.

با خنده‌ای دل‌آزار گفت: «سلام، مسافر.» بی‌توجه خواستی رد شی. اما با لحنی تُند گفت: «هوی، با توأم! گوسفند!»با عصبانیت برگشتی. گفتی: «اگه از اون آژانس لعنتی‌ای، من نمی‌خوام. منو برگردون خونه بی‌صاحبم.» گربه، دوباره خندید و با لبخندی مرموز، گفت: «چشم، آقای محترم. اول جواب سلامم رو بده.»

در سکوت، فقط به چشمای سبز و باریکش خیره شدی.ادامه داد: «باشه بابا، آقای افاده‌ای. فقط اومدم بهت بگم که…» ناگهان، دو مسیر روبه‌روت ظاهر شد. یکی با سنگ‌های زرد، دیگری با قهوه‌ای‌های تیره و خاک‌گرفته. گفت: «اگه دنبال حقیقتی، برو سمت زرد. اگه دنبال دروغی، برو به قهوه‌ای. اگه بری سمت زرد، خودم باهات میام. اگه بری سمت قهوه‌ای… نمیام. چون شلوارم قهوه‌ای می‌شه. شایدم بیام، ولی قبلش باید شلوا—»

با عصبانیت پریدی وسط حرفش: «خفه می‌شی یا خفت کنم؟» گربه، در حالی که دو مسیر رو با دست نشون می‌داد، فقط گفت: «تصمیم با خودته… آقای محترمِ افاده‌ایِ عصبی.»

یکم به روی گربه نگاه میکنی و اون نگاه احمقانه تو صورتش و موقعیتی که بودی تو فقط میخواستی بعد یه روز کاری سخت بیای خونه و تنهایی بشینی یه سریال چرت ببینی حالا یه جایی گیر افتاده بودی که حتی نمیدونستی چی هست اصلا نمیفهمیدی که چه اتفاقی داره میوفته نگاهی به دستت انداختی که داشت میلرزید مشتش کردی و پریدی روی گربه و یه مشت کوبوندی درست وسط صورتش در حالی که گربه داشت داد میزد که ولم کن و همزمان باز هم میخندید یغه‌اش رو گرفتی و با جیغ و داد گفتی "ببین مردتیکه عوضی یا میگی این خرابمونده کجاست و منو چرا کشوندید اینجا یا تک تک دندون هات رو میریزم تو شکمت!" گربه که داشت زیر مشت و لگد دست و پا میزد گفت "ولم کن تا بهت بگم خب" ولی تو ولش نکردی و خوابوندیش روی زمین و روش نشستی و گفتی حالا حرف بزن گربه که از چشماش معلوم بود ترسیده یکم بهت نگاه کرد ولی کمی بعد خودش رو جمع و جور کرد و باز با همون لبخند و اعتماد به نفس کامل گفت "ببین آقای عصبی من فقط یه بازاریابم و برای دکتر قالام قالام کار میکنم میتونی بری و ببینیش فقط کافیه راه زرد رو ادامه بدی" بلندش کردی و دوباره کوبیدیش زمین "من نمیخوام یکی از اون راه های لعنتی تو رو ادامه بدم میفهمی یا نه؟" گربه: "باشه بابا جوش نیار حالا! گفتی میخوای حقیقت رو بدونی منم دارم راه حقیقت رو بهت نشون میدم" یه حسی بهت میگفت که گربه داره راست میگه ولی بلاخره یه بازاریاب بود داشتی فکر میکردی که شاید باید به گربه گوش بدی و باهاش به راه زرد ادامه بدی ولی یاد حرف کلاغ افتادی "خورشید داره ظهور میکنه" رو به گربه کردی و گفتی "کلاغ به جای طلوع گفت خورشید داره ظهور میکنه چرا؟" گربه که اول زمزمه کرد اون کلاغ احمق پیش تو هم اومده پس بعد با صدای بلند گفت "طلوع؟ یعنی چی طلوع؟ خورشید ملکه اینجاست هر شب که تو منطقه شما غروب میکنه اینجا میاد و ظهور میکنه و تصمیم های مهم سرزمین رو میگیره" "صبر کن ببینم وقتی غروب میکنه خب میره سمت دیگه کره زمین دیگه" "خب ما سمت دیگه کره زمینیم دیگه" "پس آمریکا که میگفتن اینجاست؟ فک میکردم جای بهتری باشه" "آمری چی چی؟ اینجا گلیچ لنده آمریکا چیه دیگه" "ها؟ اه ولش این خورشید اینجا صحبت هم میکنه؟" "اره چطور؟ مگه تو دنیای شما صحبت نمیکنه؟" گربه رو یهویی ول میکنی و شروع میکنی رفتن به سمت خورشید با این فکر که اون میدونه اینجا چه خبره گربه که رو زمین نشسته بهت فریاد میزنه "نه! پیش خورشید نرو. اون پادشاهی نیست که بتونی باهاش صحبت کنی برگرد!" ولی به حرفاش بی اعتنایی میکنی و میری سمت خورشید هر قدم رو که برمیداری با خودت فکر میکنی که چی باید بگی و استرس میگیری ناسلامتی قراره با خورشید ملاقات کنی...

یکم به روی گربه نگاه می‌کنی. اون نگاه احمقانه تو صورتش، و موقعیتی که توش بودی... تو فقط می‌خواستی بعد یه روز کاری سخت، بیای خونه و تنهایی بشینی یه سریال چرت ببینی. حالا یه جایی گیر افتاده بودی که حتی نمی‌دونستی کجاست. اصلاً نمی‌فهمیدی چی داره می‌گذره. نگاهی به دستت انداختی. داشت می‌لرزید. مشتش کردی و پریدی روی گربه. یه مشت کوبوندی درست وسط صورتش، در حالی که گربه داشت داد می‌زد "ولم کن!" و همزمان باز هم می‌خندید. یقه‌ش رو گرفتی و با جیغ و داد گفتی: "ببین مردتیکه‌ی عوضی! یا می‌گی این خراب‌شده کجاست و چرا منو کشوندین اینجا، یا تک‌تک دندونات رو می‌ریزم تو شکمت!"

گربه که زیر مشت و لگد دست و پا می‌زد گفت:

"ولم کن تا بهت بگم خب!"

ولی تو ولش نکردی. خوابوندیش روی زمین، روش نشستی و گفتی:

"حالا حرف بزن."

گربه، که از توی چشماش معلوم بود ترسیده، یه‌کم نگاهت کرد، اما کمی بعد خودش رو جمع و جور کرد و باز با همون لبخند و اعتماد به نفس کامل گفت:

"ببین آقای عصبی، من فقط یه بازاریابم! برای دکتر قالام‌قالام کار می‌کنم. می‌تونی بری ببینیش. فقط کافیه راه زرد رو ادامه بدی."

بلندش کردی و دوباره کوبوندیش زمین.

"من نمی‌خوام یکی از اون راه‌های لعنتی تو رو ادامه بدم، می‌فهمی یا نه؟!"

گربه گفت:

"باشه بابا، جوش نیار حالا! گفتی می‌خوای حقیقت رو بدونی، منم دارم راه حقیقت رو بهت نشون می‌دم."

یه حسی بهت می‌گفت که گربه داره راست می‌گه. ولی خب، بلاخره یه بازاریاب بود دیگه. داشتی فکر می‌کردی که شاید باید بهش گوش بدی و باهاش بری تو راه زرد. ولی حرف کلاغ یادت افتاد: «خورشید داره ظهور می‌کنه.»

رو کردی به گربه و گفتی:

"کلاغ به‌جای طلوع گفت "خورشید داره ظهور می‌کنه". چرا؟"

گربه اول زمزمه کرد:

"اون کلاغ احمق پیش تو هم اومده، پس..."

بعد با صدای بلندتر گفت:

"طلوع؟ یعنی چی طلوع؟ خورشید ملکه‌ست اینجا. هر شب که تو منطقه‌ی شما غروب می‌کنه، اینجا میاد و ظهور می‌کنه. تصمیم‌های مهم سرزمین رو هم خودش می‌گیره."

"صبر کن ببینم... وقتی غروب می‌کنه خب، می‌ره سمت دیگه‌ی کره زمین دیگه؟"

"خب ما سمت دیگه‌ی کره زمینیم دیگه."

"پس آمریکا که می‌گفتن اینجاست؟ فکر می‌کردم جای بهتری باشه."

"آمری‌ چی چی؟ اینجا گلیچ‌لنده! آمریکا چیه دیگه؟"

"ها؟ اه ولش... این خورشید اینجا صحبت هم می‌کنه؟"

"آره، چطور؟ مگه تو دنیای شما صحبت نمی‌کنه؟"

تو یهو گربه رو ول می‌کنی و شروع می‌کنی رفتن سمت خورشید، با این فکر که اون می‌دونه اینجا چه خبره.

گربه که رو زمین نشسته، بهت فریاد می‌زنه:

"نه! پیش خورشید نرو! اون پادشاهی نیست که بتونی باهاش صحبت کنی، برگرد!"

ولی تو به حرفاش بی‌اعتنایی می‌کنی. میری سمت خورشید. هر قدمی که برمی‌داری، توی سرت فقط یه فکر می‌چرخه: "چی باید بگم؟ ناسلامتی قراره با خورشید ملاقات کنم..."

پ.ن: برای اینکه بتونید در ادامه این داستان و تصمیماتی که گرفته میشه شرکت کنید و سهیم باشید یه https://t.me/xiarsure سر بزنید