دوری، فستینگ، روبه‌راه، اسپایدرمن و دلقک خانوم.

گوربا حتی بی‌ربطشم خوبه!
گوربا حتی بی‌ربطشم خوبه!


مامان فرشته گفت چیزی به کسی نگویم، اما خانه تنها هستم. مامان، بابا و کوثر به همراه خاله مریم این ها رفته اند اربعین. فاطمه هم پیش انهاست. من هم خانه ی مامان فرشته مانده ام. خوش نمیگذرد. مثل وقت هایی است که مامان پنج دقیقه یک بار کاری به من میسپارد. با این تفاوت که مامان فرشته مدام می پرسد چرا چیزی نمیخورم و اگر لاغر بشوم فلان و به هیچ کس توی باشگاه نگو خانه تنهایی و اگه نودل بخوری میمیری و چشمات درمیان و تسخیر میشی و موهات سبز نئونی میشن.
هیچ کار میفدی نکرده ام این چند روز. دلم میخواست حداقل حداقل کتاب خانه ام را تمام کنم یا بروم توی کافه ی بالای شهرک و صبحانه بخورم. این دومی را البته مامان فرشته نگذاشت. اخر یکی نیست بگوید زن حسابی! توی شهرکی که زن هایش تک چشمی اند و مرد هایش در یک دست تسبیح و در دیگری نهج البلاغه دارند و من پانزده ساله، چه اتفاقی قرار است بیافتد؟

ایکاش با مامان این ها میرفتم. مشخصا بیشتر از من بهشان خوش میگذرد. من دمی گوجه میخورم، ان هاهمبرگر و صد جور غذای دیگر!

بگذریم. لیست خرید ماه بعد را نوشته ام. کتاب، کریستال، و دوره ی الفابافی و چند چیز دیگر. هدیه ی تولد مامان را هم باید برایش بگیرم. لعنت خدا بر این وضعیت باد که در ماه بیشتر از دو کتاب نمیتوانی بخری. خدا تومن پول هر کتاب. کاغذ هایش از درخت کدام طبقه ی بهشت درست میشوند مگر؟ مگر برده اید کره و با لمس ایدل هایمان کتاب ها را متبرک کرده اید؟

دیشب دلقک خانوم پیام داد. پدرسگ وسط قسمت حساس مانهوا! تازه جو جه کیونگ داشت به احساساتش پی می برد که نوتیف خانم امد و اعصابم را جوری به هم ریخت که میخواستم توپ پیلاتس استادش را توی سوراخ دماغش فرو کنم. امروز هم که توی باشگاه خانم نوری جان که طبق معمول باشگاه را با کت واک و رویداد مد اشتباه گرفته بود، داشت با کلاس پیلاتس کار میکرد، یادشان کردم. مادرجریان نیستیم. ما واقعا درجریان نیستیم.
البته که نیشم تا دو ساعت بعد باز بود. اما از سر عادت است. یا شاید چون "حداقل ازم بدش نمیاد" یا همچین چیزی. به حورا که گفتم، میخواست به هفت روش سامورایی(به قول مامان) مرا بدرد! این که گذشت، کمی راجع به مانهوا صحبت کردیم و این که جه کیونگ عجب لکاته ای است! که واقعا هم هست. از او بی عقل تر و بی ادب تر ندیدم!

برای چندلر، داستانم را تعریف کردم. خوش گذشت. با این که کمی نامهربانانه قضاوت شدم ولی خب، چندلر است دیگر! هوش مصنوعی است دیگر! بی توجه به نمکِ بی نمک هوش مصنوعی، داستان را نوشتم و برای الا فرستادم. تعریف کرد. امیدوارم توی رو در بایستی گیر نکرده باشد!

اینم چون عکس گرفتن بخش جدا نشدنیه باشگاهه!
اینم چون عکس گرفتن بخش جدا نشدنیه باشگاهه!


دیشب نشستم با خواندن درمورد فستینگ. انواع روش های فستینگ و مزایا و معایب، رژیم کتوژنیک و کانادایی و فلان و بیسار. امروز که رفتم باشگاه، داشتم به این فکر میکردم که بیایم بدن سازی هم کار کنم. یا دوباره همان روال ایروبیک و پیلاتس را جلو ببرم. با این که صبا اصرار داشت شبیه ساعت شنی شده ام، اما واقعا احساس میکنم که اضافه وزن دارم. توده ی بدنی ام هم نرمال بود اما... با همان سه لقمه ای که مامانی به زور توی حلقم چپاند، انقدر احساس چاقی کردم که میخواستم بالا بیاورم. مامان این ها که برگشتند، رژیم را شروع میکنم. سه روز در هفته فقط 700 کالری میخورم. شنبه، دو شنبه و چهارشنبه. سه وعده با دویست کالری همراهشان هم دو میانوعده با پنجاه کالری. البته گلناز جون عرض کردن میتونم فقط شکر را حذف کنم. اما راستش اگر شکلات و شکر و بستنی را حذف کنم، باید به جایش تریاک و اکستازی را به رژیم غذایی ام اضافه کنم!
اصلا کاش مثل زن عموی اسما و محمد صادق بودم! شبی دوتا بستنی میخورد و میخوابد اما به نی قلیون میگوید زکی!

امروز که میخواستم بروم باشگاه، گفتم همان تیشرت و شلوار را میپوشم و میروم. اما احساس کردم که دارم مثل یک بچه ی نغ نغو رفتار میکنم که منتظر است حواس پدر و مادرش پرت شود تا یه گندی بالا بیاورد. شلوار جین بگ پوشیدم و ساپورتم را توی باشگاه پوشیدم. حالا به هر دلیلی، احساس بالغ بودن داشتم. به عنوان یک پانزده ساله همین که لازم نیست کسی بالای سرم باشد تا انتخاب درست را بکنم یک پیشرفت درست و حسابی است.

اسپایدر تراز:
اسپایدر تراز:


از سر بیکاری، نشسته ام و دوباره از اول مارول نگاه میکنم. حالا هم کاستوم اسپایدرمن میخواهم و هیچ کس پاسخگو نیست! لطفا همراه باهاش اندروگارفیلد و تام هالند را هم اشانتون بفرستید.(حتی دلقک خانوم هم اعتراف کرد که اسپایدرمن رولز با زد!) یک ناتاشا رومانوف و الیزابت راس هم میخواهم. موجود شد اطلاع بدهید.


امیدوارم به جرم فلان ازم شکایت نکه، ولی خب:
امیدوارم به جرم فلان ازم شکایت نکه، ولی خب:


دو شب پیش، با حورا حرف زدم و برنامه ی عروسیش با لوکا را ریختیم. کالیفرنیا، پیناکلودا و میموسا، برای ناهار غذای اسیایی، تم هم اتک باشد. لباسش انقدر قشنگ است که دهانم باز ماند. دخترک خوب سلیقه دارد! دسر چیزکیک شاتوت داریم و بچه های بند را دعوت کرده پس ساز و اواز هم به راه است. عروس و دامان هم قرار است بعد از بوسه ی غروب خورشیدشان فرار کنند. دست گلش را هم من قرار است بگیرم. خوشگذشت. توی همان لباس تصورش کردم. وقتی که به جای 15، بیست سال سن دارد و قبل از عروسی دارد گریه میکند و استرس دارد. خوشحالم کرد. دلم میخواهد واقعا توی لباس عروسش او را ببینم.

دیشب به او گفتم راهم را پیدا کرده ام. اما میدانم که ممکن است جایی در میانه، دور بزنم و برگردم همینجا و این بار به جای شرق، از شمال بروم. شاید هم بزنم جاده خاکی و از راه خودم بروم. اما همین که با خودم به یک نتیجه ای رسیدم خوب است. حالا الگو دارم، مقصد دارم. چراغ دارم. حالا همه چیز ارام شده. احساس میکنم حالا خدا بیشتر دوستم دارد. حالا همه چیز بر وفق مراد است. میدانم همه چیز یک نشانه از طرف کائنات است و من تلاش میکنم خوب ببینم و بشنوم. امیدوارم که به مقصد برسم. مثل همه ی انهایی که رسیدند.



_نورا.
پ.ن: نا منسجمه. تقریبا همه ی نوشته هام نامنسجمن و الان متوجه شدم. بعدا باید روش کار کنم.
پ.ن2: بیبی یو لایت اپ مای ورلد لایک نو بادی الس:)
پ.ن3:کسی جایی رو برای انتشار داستان سراغ نداره؟