8- خداحافظ ای زیبا! (جهان خاکستری در پشت نقاب- سریال Money Heist-فصل 1 تا 4)

سلام خیلی خوش اومدید به پادکست اتوپیا. امروز می‌خوایم در رابطه با سریال لاکاسا د پاپل، صحبت کنیم. که به فارسی هم به سرقت پول، خانه‌ی کاغذی، خانه‌ی اسکناس و... ترجمه شده.یه چندتا نکته رو من همین اول بگم. یک اینکه این اپیزود مربوط هست به فصل یک تا چهار و ما در اپیزود بعدی قراره بپردازیم به فصل پنج و آخر سریال این سریال. دوم اینکه این اپیزود از اول تا آخرش پر از اسپویله پس همین اول هشدار میدیم که اگر کسی سریال رو ندیده، این اپیزود رو گوش نده.


اما حدودا پنج دقیقه‌ی اول رو اختصاص میدیم به نت فلیکس. من الیار هستم. من هم ثنام. ما سراغ نت فلیکس میریم که در واقع چه‌بود و چه‌کرد؟


نت فلیکس به عوان یک پلتفرم پخش فیلم، یه عالمه فیلم می‌سازه و شاید یکیش درست‌و‌حسابی دربیاد. من خیلی با این ایده موافقم. تا حدودی مخصوصا تو دو سال اخیر خیلی این دیدیم که یه عالمه فیلم میده بیرون و در نهایت یکی دوتا معروف میشه یا محبوب میشه. حتی بعضیاشم فکر کنم الکیم محبوب میشه. حتی به محبوب شدنش به نظر من، خیلی برنامه‌ریزی‌شده و سیستماتیک هست.


مثلا تو یه چرت و پرت آشغالی بدی دستش، می‌بینی که انقدر تبلیغ می‌کنه که بیا و ببین. حالا آدم فکر می‌کنه چه خبره سریال؟ بعد که می‌بینه میگه نه اون طوری نبود. البته خب از یه سمت دیگه بعضی از سریالاش واقعا سریال‌های قدری هستن. حتی فیلم‌هاش، فیلم‌های قدری هستند که به هر حال ارزش دیدن دارن. بله برخی‌هاشون حتی برای سرگرمی خیلی می‌تونن خوب باشن. هدفش هم سرگرمیه. هرچند خب کلی جایزه علمی و اسکار هم برنده شده. روی فیلم‌های بحث برانگیز هم بعضی موقع‌ها میاد سرمایه‌گذاری می‌کنه. بعضی از فیلم‌هایی که اگر سرمایه‌گذاری نشه روش، نادیده گرفته میشه. مثلا فیلم آیریش من اسکورسیزی، که خب همه می‌دونیم که اسکورسیزی با این که کارگردان بزرگه اما فیلم‌هاش به اون اندازه پرفروش نیست. در حال حاضر اگر مثلا بیست سال پیش فیلم می‌ساخت؛ آره پرفروش می‌شد. ولی الان زیاد چون پرفروش نیست فیلم‌هاش و چون فیلم‌هاش به خاطر هزینه‌ی زیادی که داشت؛ فروش زیادی هم نمی‌تونه داشته باشه و جبران کنه. ولی خب نت فلیکس، ریسک رو کرد و صاحب اسم فیلم شد. نت فلیکس از سریالای تینجری پول خوبی به دست میاره و میاد سرمایه‌گذاری می‌کنه روی کارهای دیگه. می‌خوان نه سیخ بسوزه و نه کباب. ولی خب به هر حال تاثیر خیلی گنده‌ای داره روی صنعت سینما و سریال که خب خوبم هست. یعنی کسی که به دنبال اینه که فقط یه چند تا شو ببینه؛ حال کنه و لذت ببره؛همین؛ عنوان یک تفریح اتفاقا میشه گفت پلتفرمی خوبی هم هست.


خب بگیم که نت فلیکس اصلا از کجا شروع شد. خیلی‌ها نتفلیکس رو همین چهار پنج سال اخیر می‌شناسن. فکر می‌کنن که مثلا شیش هفت ساله عمرش. در حالی که از سال هزار و نهصد و نود و هشت نتفلیکس هستش که پی ووت‌های خیلی زیادی داشته در طول سال‌ها، تا به اینجا رسیده. و داستانش اینطوریه که دو نفر بودن؛ یکی مارک راندولف و رید هستینگز، که این‌ها با همدیگه تصمیم می‌گیرند کمپانی نت فلیکس رو راه بندازن. داستانش از این قرار بود که مارک راندولف، کارمند یک شرکتی بود. البته اون شرکت یک شرکت استارتاپی بود. ولی اونجا کار می‌کرد و همیشه دوست داشت که شرکت خودشو داشته باشه و اون موقعی هم که ایده‌ی این رو داشت که بیزینس خودش داشته باشه؛ فرد مسنی هم بود. چهل وخورده‌ای هم سن داشت. یعنی جوونم نبود که بگیم هیجده نوزده سالش بود و خیلی بلند پرواز بود. همیشه دائما به دنبال ایده‌های مختلف می‌رفت و همیشه یک دوستی داشت؛ همون رید هستینگز، که میومد این ایده‌ها رو بهش می‌گفت.


ریدهاستینگز، کار سرمایه‌گذاری روی استارتاپ‌ها انجام می‌داد و مارک راندولف همیشه می‌گفت مثلا من فلان ایده رو دارم و رید هستینگز هم همیشه مخالفت می‌کرد. می‌گفت این ایده چرت و پرته و به درد نمی‌خوره و تا اینکه به نقطه‌ی مشترک رسیدن.


یه روزی مارک رندولف، گفت که من می‌خوام کاری که بلک‌باستر کرده رو انجام بدم. بلک‌باستر یه کمپانی‌ای بود که توی آمریکا، اون زمان، فیلم‌ها رو کرایه می‌داد و البته هم می‌فروخت و هم کرایه می‌داد. اون موقع که دی‌وی‌دی نبود و روی این وی‌اچ‌اس‌ها بودن. ما توی ایرانم داشتیم. قدیما بچه که بودیم اینطوری فیلما رو می‌گرفتیم می‌دیدیم؛ دوباره برمی‌گردونیم. اسممون رو می‌نوشتن تو دفتر.


البته خب بلک‌باستر هدفش بیشتر روی فروش این‌ها بود. ولی نت فلیکس اومد گفت که خب من همین کارو می‌کنم. ولی هدف من بیشتر روی کرایه دادنشون باشه. یعنی می‌خواست اون بیزنس‌مدل روی کرایه دادن فیلم‌ها باشه. که الان می‌بینیم اصلن هیچ اثری از اون نت‌فلیکس نیست دیگه. نه وی‌اچ‌اس هست و نه بحث کرایه دادنش هست.و کلا اصلا دنیشا عوض شده؛ چون دنیا عوض شده. جالبیش هم همینه دیگه. چون دنیا عوض‌شده؛ نت فلیکس هم خودش‌رو تطبیق داد و یکسوکرد. خلاصه از همونجا شروع شد و به صورت خیلی اتفاقی هم به اسم نت‌فلیکس رسیدن. یعنی چند تا گزینه‌ی دیگه هم داشتن و گفتن حالا بیاین نت‌فلیکس رو هم انتخاب بکنین.


رفته رفته بزرگ شد و پنج سال بعدش آی‌پی‌‌هاش عرضه‌ی اولیه شد. وقتی یه شرکتی عرضه اولیه سهامش میشه به بورس، یعنی یک افتخار خیلی بزرگه. یعنی به یک ثبات رسیده که می‌دونید یه شرکت که خیلی احتمالش کمه که ورشکست بشه. چون سهامش سهام عمومی میشه و از اون موقع هم ادامه پیدا کرد.


حالا اینجا من یه کتابی هم دارم کتاب (هرگز به جایی نمی‌رسد خلق نتفلیکس و سرگذشت معرکه‌‎‌ی یک ایده) نوشته‌ی مارک راندولف هست. مارک راندولف هم بنیان‌گذار نت‌فلیکسه. و خودش خاطراتش رو تو این کتاب نوشته. ترجمه‌ی کامران تقوی، از نشر میلکان. این کتاب باز هم میگم چون خاطرات خود نتفلیکس هستش که از زبان خالق نتفلیکس روایت میشه. اگر حالا کسانی که به حوزه‌های بیزینسی هم علاقه دارند یا اینکه می‌خوان بدونن که نت‌فیلیکس چی شد که از کجا شروع شد و ادامه پیدا کرد؛ کتاب هرگز به جایی نمی‌رسد به نظر من خیلی کتاب خوبی می‌تونه باشه. علاوه بر این پادکست استارت کست، یک اپیزود داره که سرگذشت نت فلیکس رو تو یک ساعت روایت می‌کنه. خیلی هم روایت خوبی داره. اگر حوصلتون نمی‌کشه کتاب بخونید؛ می‌تونید این اپیزود رو گوش بدید..


الان راجب سریال قراره حرف بزنیم. قبل از اینکه بپردازیم راجب خود سریال، من حس می‌کنم این اپیزود قراره طولانی بشه ولی به نظر من ارزشش رو داره. راجب این صحبت کنیم که نتفلیکس در عرصه‌های بین‌المللی تازگیا خیلی داره قدم‌های بزرگی برمی‌داره و از اسپانیا گرفته تا کره‌ی جنوبی. نظرت چیه و تو آینده‌ی این روند رو چطوری می‌بینی؟ از این لحاظ که باعث شده که خیلی از سریال‌ها از حذف شدنون یا جلوگیری از اومدن فصل‌های جدیدشون نجات داده بشه به نوعی خیلی سریال‌ها؛ مثل سریال لا کاسا د پاپل هم از این لحاظ خیلی می‌تونه مفید باشه. از یه لحاظ دیگه این که ما می‌تونیم فیلم وسریال هایی که در سطح جهانی هستن رو ببینیم. دیگه متمرکز نشیم روی هالیوود و فیلم‌های آمریکایی. یه جهان شمولی به ما میده. ولی از یه جهت میتونه مفی باشه. از این جهت که مثلا فیلمای کره‌ی جنوبی میان خیلی شبیه فیلم‌های هالیوودی می‌خوان بسازن. چون جامعه‌ی هدف نتفلیکس اکثرا آمریکاست. یعنی بیشتر برای آمریکا داره کار می‌کنه. حالا ما هم که دانلود می‌کنیم و مشکل چندانی نداریم با این مشکل. خب باعث میشه که اون امضای خاصی که تو سینمای هر کشوری داره و تا حدودی می‌تونیم تو سریالا هم ببینیم باعث میشه که این از بین بره. که از نظر من این چندان جالب نمی‌تونه باشه.


آره و این نکته‌ای که گفتی که بعضی سریال‌ها رو نجات داد. خود همین مانی‌هایست که قرارا درموردش صحبت کنیم؛ دقیقا همین بود. که یه فصل پخش شد و بعدش می‌گفتند کنسلش کنیم. فروشش خیلی افت کرده بود و یهو نت فلیکس اومد امتیازش روخرید و نجاتش داد.


از یه لحاظ کارای نتفلیکس که مخصوصا در سطح جهانی می‌تونه منفی باشه اینه که مثلا یه سریالی موفق میشه. میاد هی اون رو تمدید می‌کنه. و برای فیلم و سریال لاکاسا دپاپل هم اتفاق افتاد. به نظر مثلا فصل سه چهار پنج با اینکه خب خیلی هیجان خوبی داشت و اتفاقا سریال پربیننده‌ای هم بود - فصل چهارش پربیننده‌ترین سریال شده بود - ولی به نظر من چندان لازم نبود. همین فصل یک و دو خیلی خوب تموم شده بود. اصلا به نظر من اگه اینجوری می‌موند؛ جاودانه تر بود. حداقل برای من.


مثلا اسپین‌آف‌ها، که واسه طرفدارا خیلی شیرین و خیلی خوب می‌تونن باشن ولی یه جورایی می‌تونن دیدگاه اولیه‌ای که نسبت به یه سریال داشتیم رو از بین ببرن. یه اسپین‌آف جدید می‌تونه خیلی اون سریال رو و خیلی دید ما رو منفی‌تر بکنه. غالبا این اسپین‌آف‌ها بد درمیان. میدونی چرا؟ چون از اول نگفتن یه سریال می‌سازیم؛ بعدش با اطمینان یه اسپین‌آف می‌سازیم. صرفا برای فروش گیشه‌است. مثلا لا کاسا د پاپل، شخصیت محبوبش کیه؟ برلین دیگه! دقیقا اومدن واسه برلین اسپی آف بسازن.


یا حتی نسخه‌ی کره‌ای اون رو بسازن. وقتی که هرکی دلش خواست می‌تونه ده سال آینده هم بیاد و این سریال رو ببینه؛ چرا بیاد نسخه‌ی کره‌ایش رو ببینه؟


یه سریای هم هست به اسم اسکم، به معنای همون شیم میشه. به انگلیسی شرم. اومدن اینو چند تا کشور همزمان ساختن. نروژ ساخته. ایتالیا ساخته. اسپانیا هم فکر کنم ساخته. در حالی که لازم نبود. نروژ ساخته بود کافیه. هرکسی دلش بخواد می‌تونه بره اون رو ببینه. آوردن مثلا ایتالیاییش کردن که به نظر من چندان لازم نیست. اتفاقا به جای این که فروش خوبی داشته باشه؛ نسخه‌های بعدی فروش کمتری هم داره. به خود فیلم هم لطمه می‌زنه. اینا اومدن گفتن که شخصیت برلین، چه شخصیت خوبی بود. همه هم دوسش دارن. یه اسپین‌آف بسازیم ازش. بعد به نظر من دست بردار هم نیستن. اگه اسپین‌آف فروش خوبی داشته باشه؛ واسه توکیو هم می‌سازند. واسه پروفسور هم می‌سازند. بعدش یه انیمیشن از روش می‌سازند. بعدش بازیشو می‌سازند. من هم خیلی مخالف قضیه‌ام.


یا اینکه مثلا این نسخه‌ی کره‌ایش، همونه‌ها. فیلم سریال همونه. حتی دیالوگ‌ها هم همونه. واقعا خیلی بده. صدتا ایده‌ی ناب تو کره هست. اگر می‌خواین فوکوس کنی روی سینمای کره ،خب کسی با سینمای کره مخالفتی نداره که، برین یه سریال بسازین که مال کره‌اس. مثل اسکوئیدگیم.


یعنی چیزی که از کره و برای کره هستش. اینطوری می‌تونه خیلیم جهانی بشه. خیلی از فیلم‌های کره جهانی شدن. و صرفا هم نتفلیکس این کارو نمی‌کنه. بقیه جهان دارن همین کارو می‌کنن. اسکم رو میگن مال اچ‌بی‌او هستش.


یا مثلا مارول و دی‌سی هم همینکارو می‌کنن واسه هرابر قهرمانی یک فیلم می‌سازن. حتی ابرقهرمانی که شاید کمیک‌هاش چندان مثلا معروف و مشهور نبوده ولی چون فکر می‌کنن می‌تونن روش سرمایه‌گذاری کنن؛ فیلم یکش، فیلم دوش، بعد وارد یه دنیای دیگه‌ای می‌کنن. بعد هم یه جا تو یه فیلم جمع می‌کنن. خب واسه طرفدارا می‌تونه جالب باشه ولی از یه لحاظ می‌تونه لوس بشه. مثلا اونجرز خوب بود. ولی نمی‌دونم من خودم خیلی راجع به آینده‌ی مارول، هم اشتیاق دارم و هم نگرانم. خیلی می‌تونه خراب کنه. حتی باعث بشه که دید ما نسبت به اونجرز هم تغییر بکنه.


حالا ما درسته مثلا بتمن‌های زیادی داشتیم تو تاریخ سینما. اما اینکه دیگه یه بتمنی تموم نشده، قرارداد ساخت بتمن دیگری رو می‌سازن. بتمن دو نه ها، یک مجموعه داستان‌های جدیدیرو می‌سازن. در حالی که بت‌من‌هایی که قبلا داشتیم یه تفاوت‌هایی با هم دارن که خیلی هم می‌تونن خوب باشن. مثلا بتمن نولان با بتمن تیم برتون خیلی فرق داره و هرکدوم طرفداری خودش دارن. هر کدوم به نوع خودشون خوبن. ولی اینکه پشت سر هم مثلا در عرض دو سال، دو تا بتمن مختلف داریم؛ که بازیگر‌های مختلف بازی می‌کنن. مثلا یه بت وومن داشتیم. مثلا بتمن سیاهپوست داشته باشیم. یا بتمن همجنس‌گرا داشته باشیم. خواهیم داشت.


کارگردان فرندز اومده بود که من نمی‌دونستم که کاراکتر سیاه‌پوست نداریم. کاش همون موقع می‌تونستم یه کاراکتر سیاه پوست به سریال اضافه کنم. که شیش تا کاراکتر اصلیم سفید پوست نباشن. چرا مگه؟ اون موقع نمی‌دیدی؟ تازگی‌ها مثلا خیلی فوکوس شده رو این برنامه‌ها. به نظر من حمایت نیست. بیشتر له کردنشونه. خیلی ظاهری دارن حمایت می‌کنن. خیلی واضحه. یه خشونتیه انگار.


اسپین‌آف جویی هم ساخته شده. ولی آیا موفق به اندازه‌ی فریندز؟اصلا. یه سریاب دو فصلیه و اصلا هم موفق نیست.


لا کاسا د پاپل هم جزو محصولات نتفلیکس بود که در خلال اوج گرفتن این نت فلیکس اومد بال. یعنی نت فلیکس در هفت هشت سال گذشته که خب خیلی اوج پیدا کرد و در همون سالی که دارک رو از آلمان انتشارداد؛ از اسپانیا هم لا کاسا د پاپل رو منتشر کرد. که خب دارک که تموم شد دو هزار و نوزده. ولی خب چون پنج فصل بود و تا همین امروز هم ادامه داشت که من دیروز قسمت آخر فصل پنج رو دیدم.


می‌خوای بدون اینکه اسپویل بکنی نظرتو راجبش بگی؟ در حد یه کلمه بگم که اسپویل نداشته باشه. پایانش به نظر من.... بیشتر از این نمی‌تونم بگم. البته پایان خیلی عجیب و غافلگیرکننده‌ای داشت. من خودم خیلی دوست داشتم پایانشو ها. ولی یه سری مواردی هم هستش که تو اپیزود بعدی مفصل‌تر راجبش صحبت می‌کنیم. خلاصه بله لاکاسامونم تموم شد. احتمالا اسپین آف برلین میاد. من می‌دونم که گند می‌زنند تو شخصیتش. می‌دونم که قراره گند بزنن. احتمالا تو فصل پنجم _اینایی که میگم اسپویل نداره_ اتفاقا شاید خبر خوبی باشه واسه اونایی‌که پارت دو فصل پنج رو ندیدند.


یه قسمت‌هایی به برلین و گذشتش پرداختند که دقیقا می‌خوان ما رو آماده کنن که آقا اسپین‌آفش میادا. مشتاق بمونید. ولی چیز بدی که داشت این بود که کامبک زدناش به داستان برلین تو فصل پنج کاملا بیهوده بود. یعنی نشون نمی‌دادم اتفاق خاصی نمی‌افتاد. اتفاقا به نظر من بیهوده که بود ولی اگه نشون نمی‌داد جذابیت فصل پنجم کم می‌شد. آره اصلا کل بازیگرا یه طرفه. برلین به تنهایی یه طرفه. خود الکس بینا گفت که از اینجا به بعدش دیگه اسپویله. خود الکس بینا گفت که ما اومدیم تو فصل دو برلینو کشتیم؛ چون فکر نمی‌کردیم سریال ادامه پیدا بکنه ولی بعدش دیدیم که عجب اشتباهی کردیم. گفتیم یه جورایی ادامه بدیم. خودش گفته اینو. یه کم نخواستن حذفش بکنن. از طرف دیگه هم زنده نمی‌تونستن بکنن. گفتن حالا فلش بک بزنیم. لااقل خوبه‌ها! اینکه خاطراتش تعریف می‌کردم ولی لااقل یک استفاده‌ای میشد ازش.کلا به نظر من فصل سه و چهار، خود ماهیتش یکم بیهودگی داشت. به خاطر همین شخصیت برلین به نظرت اضافی بود. بله موافقم.


بریم یه خلاصه داستانی بگیم از سریال لاکاسا د پاپل. داستان در رابطه با یک سرقت هستش. یک فرد نابغه‌ی ذهنی، به اسم سرخیو که ما تو سریال به اسم پروفسور می‌شناسیمش. تصمیم می‌گیره که بزرگترین سرقت تاریخ اسپانیا رو رقم بزنه. به همین خاطر میره تمام قاتل‌ها و دزدان و سارقان بزرگ اسپانیا رو دور هم جمع می‌کنه و این‌ها رو می‌خواد بفرسته به دزدی. و حالا دزدیش که خیلی ایده‌ی جالبی داره. دزدی‌ای که دزدی نیست؛ شاه دزدیه. نه از این جهت نمیگم. از جهت اینکه واقعا چیزی نمی‌دزدند. حق کسی رو نمی‌خورند. حداقل فصل یک و دوش. آره از ضرابخانه‌ای ملی پول اسپانیا دزدی می‌کنن. یعنی اونجایی‌که پول چاپ می‌کنن؛ اینا میرن دزدی و به هدف این که خودشون پول‌های خودشون رو چاپ بکنن و از اونجا استخراج بکنن و طبیعتا چون پول خودشون رو چاپ می‌کنن پول کسی رو نمی‌دزدن. به همین خاطر ایده‌اش خیلی ایده‌ی جالبیه و هر کدوم از این اعضا به خاطر اینکه اسم اصلیشون لو نره یک نیک‌نیمی دارن که اسم شهرها هستش. از توکیو گرفته تا استلو و ریو و... به رهبری پروفسور که یکی از کاریزماتیک ترین کاراکترهای سریال هم هستش که در ادامه راجبش مفصل‌تر صحبت می‌کنیم.


با فصل یک و دو به این منوال هست. از فصل سه، داستان با یک دزدی دیگری شروع میشه و تا فصل پنجم ادامه پیدا می‌کنه. اول راجع به کاراکترها صحبت کنیم یا راجب فصل‌ها؟ به نظرم تفکیک فصل‌ها یکم شاید سخت بشه. موضوعشون که متفاوته، یعنی دزدیشون که متفاوته. ولی کاراکترها همونن و خیلی از اتفاقا از جنس همن. به خاطر همین یه جا کلا بررسی کنیم شاید بهتره. پس بریم سراغ کاراکترها، دونه دونه بررسیشون کنیم. یکی از نقاط قوت فیلم، کاراکترهاست. کاراکترهایی که خاکسترین. وآرت کاراکترش رو خیلی خوب می‌تونیم تو سریال ببینیم. حتی مثلا کاراکتری که می‌گفتن فصل یک و دو اصلا بهش پرداخت نشده؛ فصل چهار یا سه اومدن جبران کردن. مثلا هلسینکی. حتی کاراکترهای فرعیشم ما چیزایی می‌بینیم راجبشون که به اون رشد شخصیتشون، قوس شخصیتشون بهتره بگیم کمک می‌کنن. که این خیلی امتیاز مهمیه تو فیلما. مخصوصا سریال‌ها که آرت کاراکتر رو رعایت بکنن. کاراکتری که از اول سریال یا فیلم وارد میشه و با همان ویژگی‌ها از فیلم میره بیرون وقتی فیلم تموم شد؛ همون آدمه چندان موفق نمی‌تونه باشه و ما وقتی حالات روحی و روانی متفاوت این کارکترها رو می‌بینیم؛ بهتر می‌تونیم درکشون بکنیم. در حالی که ما هیچ وقت دزدی نکردیم. احتمالا جای هیچ کدوم از کاراکتر نیستیم و نخواهیم بود. ولی به خاطر همینه که کاراشون چندانم غیرقابل باور و غیرقابل پیش بینی نیستن. مثلا جاهایی که توکیو حرص آدم رو درمیاره؛ میدونیم که به خاطر شخصیتی که داره این کار فقط از توکیو بر میاد. اصلا چه راه نایروبی این کارا رو نمی‌کنه؟ به نظر منم نقطه قوت این سریال و همین این هیجاناتش باعث شده که اعتیاد آور باشه.


به نظر من نقطه‌ی قوت این سریال، روی کاراکترها هستش. یعنی حالا درسته سریال بانک‌های زیادی داره که در ادامه راجبش صحبت می‌کنیم اما یک چیزیکه ولی انصافا میشه گفت خوب پرداخت‌شده بهش؛ به بحث کاراکترهاست. یعنی تک تک کاراکترها، تو وقتی یکیشون می‌میره قشنگ می‌شینی زار زار گریه می‌کنی. من که مثلا خودم خیلی کم گریه می‌کنم با فیلم هر بار که یکیشون می‌میره قشنگ شرشرر گریه می‌کنم. قشنگ مرگشون رو حماسی نشون میدن. خیلی خوب نشون میده. نور و آهنگ دست به دست هم میدن. صرفا نور و آهنگ نیستا؛ چون ما خوب همزاد پنداری کردیم با کاراکترها؛ برای همین واسمون خیلی ملموسه. با اینکه شخصیت یک شخص دزدیه دیگه. مثلا شخصیت توکیو، یک قاتله دیگه؟ کیه که با یک قاتل بتونه همزاد پنداری بکنه؟ ولی خیلی می‌بینی که قشنگ با تک تک سلول‌ها انگار می‌فهمیمش و بنظر من این پوئن خیلی مثبتی هستش. حتی همین باعث میشه که خیلی از باگ‌هارم نادیده بگیریم. بخوایم که ادامش رو ببینیم.


می‌خوای راجع به کاراکترها صحبت کنیم؟ از آخر بیایم اول؟ از اوسلو شروع کنیم. اوسلو که اومده بود که بمیره. کار خاصی نداشت. دیالوگیم نداشت. وتیپ وظاهرشم شبیه هلسینکی بود. احتمالا پسرعمو بودن یا دوست بودن. ولی اشاره‌ی مستقیمی هم نشده دیگه؛ ولی همون برادر صدا می‌کردن. من فکر کنم چون جفتشونم سرباز جنگی بودن؛ همدیگرو برادر صدا می‌کردند. نمی‌دونم شاید هم فامیل هم بودن. ولی کلا اومده بود که بمیره. کار خاصیم نداشت برخلاف سینگی. نسبتا از اون بیشتر.


واسه خودش خیلی ولی خب نسبت به توکیو اینا که کمتر. نه چرا اتفاقا به نظر من توکیو رو میشه گاه در مقابل هلسینکی یه کمی نادیدگرفت. واقعا! کجا مثلا؟ بابا راویمونه.


بیا راجب مسکو صحبت کنیم. نظرت راجب مسکو؟ مسکو خیلی شخصیت ایرانی داره. یه پدر ایرانی بوده. واقعا نبوده‌ا. منظور تیپ و شخصیتش تو سریال خیلی این شکلیه. خیلی جالبه که ما با اینکه اسپانیای کشور اروپاییه ولی بعضی از شخصیت‌ها شو می‌تونیم مثالاشو دور و برمون پیدا بکنیم. نسبت به بقیه کشورهای اروپایی مثل اسپانیا و ایتالیا این اتفاق بیشتر میفته. می‌تونه به این ربط داشته باشه که اسپانیا یا مدت‌های خیلی دور و درازی البته مربوط به گذشته خیلی دوره؛ بحث مسلمانان بوده. دست اعراب بوده. ایرانم که همین ویژگی رو داشته. ولی کلا لاتین‌ها، لاتینی اسپانیا و ایتالیا چون اون آداب و رسوم خانوادگیشون اینا، یکم شبیه ما ایرانی‌هاست بعضی موقع‌ها ما بهتر می‌تونیم همذات پنداری کنیم. اگه یه فیلمی راجع به ایتالیا هم خواستیم بررسی کنیم خیلی می‌تونیم دقیقتر بگیم که چرا؟ به خاطر سیسیل اینا میگه منظورته؟ آره. چرا بودنش حالا مفصل‌تر بررسی می‌کنیم ولی اینکه تو یه جاهایی هم شبیه جالبه. آره.


می‌خوای راجب هلسینکی صحبت کنیم؟ هلسینکی وقتی فصل یک و دو رو تموم کردیم؛ چیز زیادی ازش نمی‌دونستیم. فصل سه و چهار و پنج بود که ما بیشتر با هلسینکی آشنا شدیم و به نظر من شخصیت کیوتی داره بعضی‌وقتا. ولی می‌دونی خیلیا شخصیت محبوبشون هلسینکیه. من دلیل خاصی نمی‌تونم پیدا کنم که چرا شخصیت مورد علاقه باشه و چرا نباشه؟ چون خیلی فداکاره. علاوه بر کیوت بودن؛ خیلی شخصیت فداکاری داره. بر خلاف ظاهرش، که شبیه گنجشک می‌مونه.


هلسینکی هم یه جورایی سختی زیاد کشیده. همشون. تو نوع خودشون، یعنی سختی‌هایی کشیدن که همین باعث میشه که ما درک کنیم که چرا به اینجا رسیدن و چرا باهاشون گاهی وقتا همزادپنداری بکنیم. به نظر من اگه شخصیت خیلی مرفهی هم نشون می‌دادن خیلی لوس می‌شد. همچین شخصیتی نمیاد دزدی کنه.


البته ریو رو داریما.یک نسبت به بقیه بچه تره و جوگیر شده گفته و بریم دزدی. بعد گیر کرده نمی‌دونه چیکار کنه. خود ریو بعضی وقتا یه کارایی کرد می‌کرد که خیلی رو مخ بود. مثلا بچه بود دیگه. فصل دو بود؛ وقتی که فهمید توکیو توی کوتاه مدت دستگیر شد؛ خیلی رفتارهای بچه‌گونه نشون داد. کلا مگه چند بارعاشق شده بود؟ بچس دیگه! فصل سه هم که اصلا سر همین ریو شروع شد. به بهونه‌ی ریو شروع شد. راجع به عاشق شدن ریو و توکیو، یکم ویرد به نظر می‌رسه. آره ویرد بود ولی خیلی از اتفاقاتی که بعد اون اتفاق افتاد؛ به همین رابطه اینا بستگی داشت. اگه اینا هیچ رابطه‌ای نداشتند شاید خیلی از اتفاق‌ها هم نمی‌افتاد. اصلا فصل سه‌ای هم نبود. در حالی که فیلمنامه از قبل نوشته نشده. ولی خب تونستن یه چیزیو به چیز دیگه ربط بدن. که طولانی بکنن. کش بدن. ماهیت فصل سه رو میگم. پس فکر کنم یه جورایی چون توکیو یک شخصیت پر جنب و جوش و پر حرارتی داره؛ و در عین حال خیلیم وابسته میشه. می‌خوام بیشتر به این این و بگم که مثلا ریو یه شخصیت گوگولی طوری داره. توکیو هم مثلا دیگه یک حالت شلخته طور داره. اینا باهم مکمل میشن. شاید به همین خاطره که عاشق هم شدن. مثلا کس دیگه‌ای عاشقشون نشده؛ شاید به همین خاطره.


نایروبی یکی از شخصیت‌های مورد علاقه‌ی من بود. چرا؟ اصلا فصل یک اوایلش که ما خیلی چیزهای زیادی راجب نایروبی نمی‌دونستیم. بیشتر توکیو رو می‌شناختیم. اولین دلیلش، ظاهرش و انگشترشو خیلی دوست داشتم و دیگه به خاطر اینکه اونم با اینکه اواسط یه رییس بازی‌هایی درآورده بود؛ ولی باز هم رییس بازی‌اش برای من منطقی بود. یعنی شخصیتش نوعیه که من خیلی راحت می‌تونم نایروبی رو درک کنم و اصلا دلیل این که وارد سرقت شده؛ به خاطر بچش بوده. می‌خواسته به نوعی اون دوباره بیا پیش خودش و گذشته‌ی تلخی هم داشته. شاید نایروبی اگه توی شرایط دیگه‌ای به دنیا میومد؛ شاید یه هنرمندی بود یا یه شغل دیگه‌ای داشت.


دمور رو جالبه به خاطر خنده‌‌هاش می‌شناسیم. خندشم می‌ذاریم تو این اپیزود. دمور خودش میگه که آی‌کیو چندانی هم نداره. بعضی وقتا هم آنی تصمیم می‌گیره. همین عاشق شدن دمورهم خیلی به روند داستان بعدها کمک کرد. مثلا تو فصل چهار می‌تونیم اینو ببینیم. من اول تصور می‌کردم که دمور خنده‌هاشو خودش به خاطر کاراکترش به وجود آورده. ولی بعد فهمیدم که اصلا تو فیلمنامه بود که یه کاراکتری داشته باشه که اینجوری بخندند. چه جالب! احتمالا به فرهنگ اسپانیا هم ربط داشته باشه. چون چیز خاصی نیست نوعی خنده که بیان به یکی از شخصیت‌های سرقت ربط بدن. خیلی چیزای دیگه می‌تونن ربط بدن. مثلا یه تتویی چیزی. شایدم از شخصیت جوکر یه جورایی الهام گرفتن. چون شخصیت توکیو رو که کاملا مشخص از ماتیلدا الگو گرفتن و شایدم یه جورایی خنده‌هاش، صرفا خود صدای خنده‌هاش طوریه که وقتی می‌خنده قشنگ و دندوناش بیرونه. سیاهه دندوناش. ولی دمور به نظر من خیلی شخصیت جوگیری داره. تو عاشق شدن، تو کتک زدن، تو کتک خوردن، تو همه چی. تو فصل پنج هم که جوگیری هاشم می‌بینیم. به نظر من علاوه بر آی کیو، ای کیوی خیلی پایینی هم داره. خیلی زود اینوری و اووری میشه. احساساتش رو نمی‌تونه کنترل بکنه. ولی خب شخصیت باحالی دمورهم.


خب توکیو رو هم که ما از اول فیلم، با اون شروع کردیم.فصل یک و دو خیلی بیشتر حرص آدم در می‌آورد. کلا شخصیتش، شخصیت حرص درآورکنی بود دیگه. فصل سه و چهار گفتم که کم کم داره به شخصیت منفی تبدیل میشه. بیا یکم مثبتش بکنیم. برا من که مثبتم نشد. توکیو خیلی جاها، خیلی جاها رو خراب کرد که به زور تونستن جمعش کنن. اصلا خیلی شخصیت یه دنده‌ای داشت. آنی هم تصمیم می‌گیره. اونم جوگیره مثل دمور. کلا من از شخصیت توکیو خوشم نیومد. اینم بگم نه از بازیش ها. خود کارراکتر رو میگم. یازیش خوب بود که تونسته بود حرص ما رو دربیاره. آره بیا راجب این صحبت کاراکترهای منفی هم حتما صحبت بکنیم. ولی من کلا فن توکیو نبودم. چه بسا اگر توی فصل یک و دو می‌مرد هم خوشحال می‌شدم. شیملتو شد ولی اگر می‌مرد هیچ فصل سه‌ای نبود. آره به هر حال داستان بر منوال همین کاراکتر، می‌گذره دیگه. راویه ولی یه راوی غیرقابل اعتماده خیلی جاهایی رو تعریف می‌کنه که اصلا ندیده. به خاطر همین باعث میشه که شک کنیم. تو از کجا می‌دونی پروفسور چیکار کرد؟ یه جورایی یه فصل پنج استنباط پیدا می‌کنه که چرا اینطوریه.


کی مون برلین، عشق من. واقعا نمیشه برلین رو دوست نداشت. اصلا نشنیدم یکی بگه برلین چی بود؟ به خاطر همین شخصیت کاریزماتیکشه. ما معمولا شخصیت‌های کاریزماتیک و خونسرد و دوست داریم. حتی اگه کارای بدی انجام بدن. مثال‌های زیادی هم می‌تونیم پیدا کنیم تو فیلمها و سریاله‌ای دیگه. برلین به نظر من بیشتر از اینکه یک کاراکتر باشه؛ یک فلسفه‌است کلا. یک اندیشه‌است. تو فصل پنجم جاهایی که برلین رو نشون می‌ده؛ خیلی بیشتر می‌تونیم اینو درک بکنیم. با توجه به بیماری هم که داشته خیلی خونسرد عمل می‌کرده. در عین حال آخرش خب یه فداکاری‌ای کرد. برلین تنها عضو گروهه که بیشتر از هر کس دیگه‌ای گذشته‌ی تلخی داشت. پدرش رو کشتن. پنج بار ازدواج کرده و پنج بار طلاق گرفته. خودش تو فصل یک به ریو میگه که ریو تو عاشق شدی؟ می‌دونی من پنج بار ازدواج کردم. یعنی پنج بار شکست خوردم.اصلا همین ویژگی که عاشق‌پیشه نیست. یه جورایی عیاشی‌ای هم داره؛ خودش می‌تونه خیلی جذاب باشه تو فیلم. و اون سختی کشیدنش و خب خودش یک بیماری ناعلاجی هم که داره و می‌دونه که قراره بمیره. به یک پوچی خیلی جذابی رسیده. تو یعنی انقدر دیگه مشت خوردی تو زندگی که دیگه اثر نمی‌کنه واست. دیگه میگه آقا اصلا همینه زندگی. کلا یه دیدی هم داره که مثلا ری‌اکشن‌های بقیه به نظرش خیلی کم دغدغه تره؛ بچگانه تره. یه پوزخندی داره. صحبت کردنش خیلی جالبه. شخصیت سخنران خوبیه. می‌دونه دست بذاره رو نقطه ضعف طرف. چرا؟ چرا می‌تونه این کار و بکنه؟ چون این نقطه ضعفش رو درک می‌کنه خودش. چون قبلا خودش مشابه این نقطه ضعف رو داشته. الان وقتی یه نفر عصبانی شد؛ مثلا آرتریتو عاشق شد و نارحت شد؛ می‌فهمه. حتی توی فصل دوش، یه جایی هست که توکیو می‌خواد بکشتش. دارن رولت روسی بازی می‌کنن. داخل هفت تیر یه هفت گلوله م‌ذارن و می‌چرخوننش و شلیک می‌کنن و میوفته می‌میره. بااینکه تفنگو توکیو گذاشته زیر گردن برلین و برلین هر لحظه ممکنه بمیره و اتفاقا توکیو شلیک می‌کنه. حالا این تیره خالی بود دیگه. ولی می‌بینیم برلین خیلی خونسرده. در آستانه‌ی مرگه‌ها؛ ولی کاملا خونسرده. انقدر شخصیت قوی‌ای داره برلین، که مرگ واسش ناچیزه. و یه جایی تو فصل پنج هست که گریه می‌کنه برلین؛ یعنی یکی دیگه گریه کنه خیلی طبیعیه. ولی وقتی برلین گریه می‌کنه آدم میگه خاک برسرمن! ببین چی شده برلین داره گریه می‌کنه؟ خیلی تحت تاثیر قرار دهنده‌اس که برلین گریه بکنه. برلین که نه می‌خنده. خنده‌ هاشم پوزخنده. دیالوگ‌های خیلی جالبی داره. تو فصل پنجم دیالوگ‌های جالبی داره که حالا تو اپیزود بعدی بهش می‌پردازیم. اون شخصیت کاریزماتیکش رو خیلیا دوست دارن. با اینکه شاید یه جاهایی اغراقانه که به نظر بیاد؛ ولی به نظر من عمل می‌کنه.


یه سوال. اگه به نظر پروفسور اسم شهر روش می‌خواستن انتخاب کنن؛ اسم شهرش چی می‌تونست باشه؟ شاید واتیکان باشه. خوبه پیشنهاد خوبیه! به خاطر اون محافظه‌کار بودنش. محتاط بودنش. عجیب بودنش. مستقل بودنش. اوایل سریال هم ما چندان نمی‌شناسیمش. بیشتر باهاش آشنا می‌شیم. پروفسورعلاوه بر این که آدم باهوشیه؛ آدم خیلی خوش شانسیه و یه جایی هم خودش فکر کنم اشاره کرد. خیلی آدم خوش‌شانسی. که همین خوش‌شانس بودنشو انگار یه جورایی سرپوش می‌ذارن و خیلی از باگ‌ها فیلمنامه‌است. شخصیت پروفسور خوبه‌ها؛ ولی یه جاهای دیگه خیلی می‌دونیم که حالا پروفسور میاد نجات میده. پروفسور اوکی می‌کنه. که این خوب نیست. من بین مثلا کاراکتر برلین و پروفسور، قطعا برلین رو انتخاب می‌کنم. پروفسور یه جورایی دیگه زیادی سوپرمنه. بعضی جاها خیلی لوسش می‌کنند. یعنی هم قدرت ذهنی فوق‌العاده‌ای داره و هم قدرت جسمانی. پلیس سمتش تفنگ می‌گیره؛ این سریع هاپرکاتش می‌کنه. در حالی که آدم سوسولیه. نباید این شکلی فیزیک خیلی خوبی داشته باشه. سخنران خیلی خوبیه. تو اصلا کی حالا تو جمع بودی که همین سخنران خوبی شدی؟ یعنی همه چیزش خوبه انگار. این همه خوبی یه جا جمع نمیشه. همین دلیله که باعث میشه ما شخصیت‌های دیگه رو بیشتر دوس داشته باشیم؛ خاکستری بودنشونه. نقاط ضعفشونم می‌دونیم. می‌دونیم که دمور چندان باهوش نیست.یا مثلا فلانی اینجوری. ولی اینطوریه که پروفسور اوکی می‌کنه. و این باعث شده که کل سریال زیر سوال بره. یه جاهایی اگه نشون می‌دادن که پروفسور بدجوری شکست خورده هم به نظر من لازم بود. که خواستن نشون بدنا ولی آخرش مثل اینکه یه نزولی داشتیم؛ بعد یه صعود ده برابر داریم.


البته خود آلوارو مورته، بازیگر پروفسور، حرکت‌های خیلی خوبی زده. مثلا میمیک‌های خیلی خوبی داره. مثل وقتی که عینکش رو یه جوری می‌ذاره. یا مثلا یادی لنگوییج خاصی داره و وقتی صحبت می‌کنه؛ که اینا رو خود آلفارو مورته بهش اضافه کرده. که حالا بهترش کرده. خیلی باورپذیرتر کرده. ولی باز هم به نظر من، حتی تو فصل پنج یهو می‌بینیم که خیلی دیگه سوپرمنه. اواخر به نظر من کارای پروفسور خیلی اغراق‌آمیز بوده. خیلی واقعا.


خب بریم سراغ کاراکترهای منفی. البته کاراکترهای فصل سه و چهارم راجبشون یه صحبتی بکنیم. پالرمو، من از پالرمو خیلی خوشم میاد. جدا؟ من خیلی بدم میاد. چرا؟ جزو اون کاراکترهاییه که شاید چیز خاصی هم نداشته باشه؛ ولی نمی‌دونم شاید از قیافش خوشم میاد؛ ولی دید منفی ندارم بهش. دیدی بعضیا رو ما می‌بینیم از اول خوشمون نمیاد؛ ولی جزو اونا نیست. احتمالا از اونایی که خوشم اومده بود ازش. حتی وسطایی که رییس بازی درآورد. مثلا لازم بود که این اتفاق بیفته. ببین آخه به نظر من، برلین اگر کاری می‌کرد که حرص همه رو در میاورد از روی یک دانشی بود این کارو می‌کرد. ولی پالرمو خیلی سعی می‌کرد وقتی رییس بازی درمیاورد؛ شبیه برلین باشه. ولی نمی‌تونست. پس چرا دوسش داری؟ چون اون کاراکترها قرار نیست که با ویژگی‌های خوبشون دوست داشته باشیم. با نقص‌هاشونم می‌تونیم دوست داشته باشیم. اینطوری که از یک غرور مزخرفی نشات گرفته. اصلا بدترین اتفاقاتی که توی سریال افتاد؛ به خاطر شخصیت گاندیا بود. گاندیا چی شد که شد گاندیا؟ دستگیرش کرده بودن. پالرمو آزادش کرد. بخاطر همینه که پالرمو بعضی قسمت‌ها اصلا لیننه انگار. بعضی واقت‌ها واقعا ویلنه. خیلی می‌خواد حرف، حرف خودش باشه. چون نقشه رو خودش طراحی کرده؛ همین ویژگی واسه من ملموسه. چون نقشه، بخشی از نقشه کار این بوده؛ خیلی دوست داره که رییس بازی دربیاره. این ویژگی برای من ملموسه. خیلی باورپذیره. به خاطر همین که مشکل چندانی باهاش ندارم. من کلا از پالرمو خوشم نیومد. از اون بازیگرا بود که قشنگ کاراکتر منفی بود بیشتر؛ تا به این که کاراکتر مثبت باشه. خاکستری تیره بوده. فقط یه دیالوگ خیلی باحالی داشت تو اپیزود دو فصل سه، که وقتی که دستبرد زدن به بانک اسپانیا، اونجا همه رو جمع می‌کنه مردم رو، وقتی که لباس نظامی تنشونه فعلا؛ هیچ کسی نمی‌دونه که سرقت شده. میگه که مردم من، واستون یه خبر خوب دارم؛ یه خبر بد. خبر بد این که بانک اسپانیا مورد دستبرد واقع شده. و خبر خوب این که ما سارقان هستیم. اینجاش خیلی خوب بود.


جزو کاراکترهاییه که سعی می‌کنه خیلی اعتماد به نفسشو حفظ کنه. بعد زیاد اعتماد به نفس نداره. ظاهرسازیه. ولی جاهایی که سعی می‌کردن بین اون و هلسینکی یه رومنسی بذارن؛ خیلی لوس بود. راجب این حتما یادم بنداز صحبت بکنیم.


راجب مهندس بوگوتا حرف بزنیم. که اونم رو دست برلین زده. بوگوتا حتما یه شخصیت ایرانی طور بود. از اون ایرانی‌های باتجربه که چند تا زن می‌گیرن. اعتماد به نفسی که بوگوتا داره به نظرم خیلی بیشتر از پالرموعه. اگه بوگوتا نبود؛ خیلی جاها لنگ می‌موندن. چجوری می‌تونستن در بیارن؟ از اون شخصیت‌هاییه که لازم بود که داشته باشن. هفت تا هم بچه داشت. اینطوریکه برای نایروبی کیف پولشو باز می‌کنه؛ عکس تمام هفت تا بچه رو نشون میده. و هر بچه هم از یک مادره.


و به نظر من، اون رومنس کوتاهی که بین اون و نایروبی بود؛ نایروبی سزاوارش بوده کسی هم داشته باشه که دوسش داشته باشه. به خاطر خودش. خیلی باتجربه‌اس بوگوتا. یعنی مثلا بعضی جاها می‌بینیم که بعضی از کاراکتر حالشون بده میره میگه چی شده؟ می‌دونه که اصلا چرا؟ و راه جا هم میده. بی‌پرده حرف می‌زنه؛ ولی راهنماییش هم می‌کنه. این چیز واسم خیلی جالب بود تو شخصیتش. جزو اون پدرای کوله که مثلا آره یه چیزایی میگه که معمولا بقیه‌ی بابا نمیگن. خیلی شخصیت جالبی داشت. هرچند خیلی بهش پرداخته نشده بود؛ ولی یه جوری بود که می‌تونستیم درکش کنیم و باهاش کنار بیایم.


مارسل هم ازش خیلی خوشم میاد. به خاطر اینکه کلا یه دنیای قشنگی داره. مخصوصا اونجاش که حاضر نشد؛ حیوونا رو کالبدشکافی بکنه. خیلی به نظر من به شناخت شخصیتش کمک کرد. یه ویرد بودن خاصی داره. یه جا دارن با پروفسور کتک کاری می‌کنن؛ بعد به تفاهم می‌رسن. بعد مشت می‌زنه به پروفسور. بعد پروفسور میگه چرا زدی؟ میگه که عه من فکر کردم که در حال دعوا هستیم. فکر نکردم تموم شده دعوامون.


مارسل خیلی شخصیت جالبی داره. شخصیت عجیبی داره. خیلی به شدت درونگراست؛ ولی از اون درونگراها که حساب همه چیز تو دستش هست. به نظر من همه فن حریف بودنش جزو ویژگی‌هایی که دوست داشتم باگ‌های سریال رو بپوشونه. که بیاد خلبانی بلد باشه و لیسبونو و نجات بده. و اصلا استایل ظاهرشم خیلی جالب. سیبیل با موهای بلند. به کاراکترش خیلی می‌خوره. صداشم جالبه. تو مثلا وقتی یه کاری می‌کنه؛ یه دعوایی می‌کنه؛ بعد موهاشو درست می‌کنه؛ موهاشو می‌زنه کنار، اصلا به کاراکترش می‌خوره که این کار رو انجام بده. همینطور که پروفسور بهش میاد که عینکش رو درست کنه.


مانیلا، مانیلا تو فصل پنج میاد. پس تو اون یک اپیزود در موردش صحبت می‌کنیم.


تا سه چهارتا کاراکتر منفی داریم تو سریال. که خیلی منفین. از اون منفی‌هایی که آدم می‌خواد سر تنشون نباشه. یکیش آرتریتوعه. سر دستشونه. به نظر من گاندیا از اون چیز تره. آرتریتو رو خیلی دیدیم. طولانی تر دیدیم. دست بردارم نبود. سیریش بود. و می‌گفتیم وای باز آرتوریتو اومد. و گاندیا بود و تامایو وآلی سیاسیرا. که نگیم راجب آلی سیاسیرا تهش چی میشه. چون مربوط میشه به فصل پنج.


نظرت راجب این کاراکترهای منفی چیه؟ کدومش کاراکتر منفی‌تر بود؟ اون سرهنگ کچله توفصل یک ودو. اون برای من خیلی باورپذیرتر بود. اصلا می‌تونستیم مصداق داخلی‌شم پیدا کنیم. سر همین بود که _با اینکه آرتریت‌و خیلی حرص دارتر بود_ کارایی که اون سرهنگ می‌کرد؛ مخصوصا آزاد کردن دختر سفیر، به جای آدمایی که بیماری قلبی داشتن. خیلی ویلن واقعی بود. تامایو هم که اینطوری بود. تامایو رو هم بذاریم برای بعدا. گاندیا رو هم بذاریم فصل پنج. ولی آرتوریتو هرکاری هم بکنه، سیریش بودنس، بی‌خود بودنش، این بی‌خودی حتی. از اول فصل یکم می‌بینیم دیگه حالا حتی اگه کارای بدشم انجام نمی‌داد؛ اون واکنشی که به مانیکا نشون میده خیلی بد بود.


یه چیزی که راجب گاندیا و آرتریت برام خیلی جالبه، اینه که تو وقتی بازیگرای اصلیشونو می‌بینی تو مصاحبه‌ها و اینا می‌بینی که چقدر شخصیت متفاوتی دارن نسبت به اون چیزی که بازی کردن و چقدر ما انتظار داریم که آرتوریتو همون باشه. اصلا نیست. مخصوصا گاندیا، یعنی تو گاندیا رو می‌بینی تو مسابقاش میگی که چقدر از زمین تا زمان فرق داره با کاراکتری که بازی کرده. این نشون میده که بازی‌شون خوب بود. احسنت. توی سریال اصلا این که نشون میده انقدر متنفریم ازشون؛ نشان دهنده‌ی اینه که بازی خوبی دارند که باعث میشه ما متنفر بشیم ازشون.


فقط تنها کاراکتر منفی که میشه تا فصل آخر فصل چهار، بیشتر راجبش صحبت کرد؛ آرتریتو که واقعا یک شخصیت منفی دست دوم و و نون به نرخ روز خور. از اونیکه فکر کنم همه چیز استفاده می‌کنه مثلا نفع خودش. از اونایی که زمان دبیرستانش به معلمشون گفته آقا امتحان داریم. قطعا از اوناست. یا می‌تونه ازونا باشه. می‌تونه یه دسته‌ی دیگه هم باشه که حالا تو بحث فکر کنم بیشتر می‌بینیم. از اونایی که مثلا بقیه‌رو وادار می‌کنه یه کاری انجام بدن. مثل این که باعث میشه بقیه اعتراضی بکنن. یه شورشی بکنن. بعد خودش میره کنار. آتش بیار معرکه‌اس. دقیقا دنبال همین کلمه می‌گشتم. و این ویژگی خیلی منفیه.


یه کاراکتر منفی هست؛ جزو کاراکترهای خیلی کم دیده شده است. که البته توفصل پنجه. اسم هم نداره. اون سربازی که هی می‌خنده؛ میان داخل؛ زخمی هم میشه. زخمی میشه مجبور میشن روش عمل بکنن. خیلی دوسش دارم. اون گروهی که میان؛ یه ویژگی‌هایی دارند که ابلیسن همشون. واقعا آدم می‌ترسه ازشون. از جنس مثلا سربازای سزاره. سزار نیست اسمش. که سنش جوون‌تره. مسئول ارتشه. آره دیگه اون چیزی که تو فصل سه، لیسبون رو دستگیر می‌کنه. از جنس سربازهای ارتش عادی نیستن.د یه ویژگی‌های خیلی خاصی دارند.


خب فکر کنم به اندازه‌ی کافی راجع به کاراکترها صحبت کردیم. یه چیزی که تو کل فیلم خیلی سریال بارزه، سمبل‌های سریاله. به نظر من سریال بیشتر از اینکه یک اثر سینمایی یک اثر تلویزیونی باشه؛ بیشتر یک برنده. یعنی ما این سریال رو با برندش می‌شناسیم. مانی‌هایس که میاد؛ آدم یاد آهنگ بلاچاو می‌افته. عینک پروفسور یادش می‌افته. نمیدونم پول یادش می‌افته. این‌ها یک سری سمبل‌هایی هستند. اصلا اسم شهرها. الان اون روز ما کلاس داشتیم استادمون داشت راجب شهر نایروبی صحبت می‌کرد. بعد راجب بحث زباله‌هایی که توی شهر نایروبی خیلی زیاد هستش داشت صحبت می‌کرد. بعد من گوش نمی‌داد. یعنی مشغول یه کار دیگه بودم. وقتی اسم نایروبی و می‌گفت من می‌گفتم نایروبی راجب مانی‌هایسته. یعد می‌گفت نه در مورد شهر نایروبی داریم صحبت می‌کنم. بیشتر از اینکه هلسینکی رو به عنوان یه شهر بشناسیم؛ به عنوان یک فرد می‌شناسیم. برندسازی خوبی که این سریال داره.


یکی از این برندسازی‌ها، موزیک بلاچاو هستش. راجب تاریخچه‌ی موسیقی یکم توضیح بده. بلاچاو یه آهنگ اعتراضی ایتالیاییه. خیلی آهنگ قدیمی هم هست؛ مربوط به اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستمه. تو شمال ایتالیا یه جور برنج‌هایی هستش که ریزوتو ام دارن. تو قرن نوزده، این آهنگ و شالیکارها می‌خوندن. به خاطر اون فقری که داشتن. سختی کار و ظلم و ستمی که ارباب و صاحب زمین بهشون اعمال کرده بودن. بلاچاو به معنای خداحافظ ای زیبا هستش. حالا چجوری شد که به این شکل در اومد که ما الان می‌شنویمش؟ مربوط میشه به دهه‌ی هزار و نهصد و چهل، جنگ جهانی دوم، این آهنگ و مخالفان و پارتیزان‌هایی که در برابر حکومت فاشیستی موسولینی، مبارزه می‌کردند؛ این آهنگو می‌خوندن. بخاطر همینه که کلمه‌ی پارتیزان رو به وضوح می‌تونیم بشنویم.


این آهنگ و بعدها به زبان‌های دیگه حتی فارسی و افغانی هم خوندن. یا از ریتم استفاده کردن که در کل می‌خوان اعتراض نشون بدن. حالا چرا اومدین آهنگ گذاشتن تو فیلم مانی هایست؟ نمونه‌ی ایرانیشم یه جورایی شاید بشه گفت یار دبستانی منه. بله. چرا این گذاشتن روی این فیلم؟ به خاطر اینکه این فیلم یه جورایی سعی می‌کنه که حالا شاید چندان موفق نباشه؛ سعی می‌کنه که یه حالت آنارشیستی و یه حالت ضد سیستمی رو نشون بده. مقاومت رو نشون بده. در حالی که این مقاومت به نفع مردم نیست. به نفع خودشونه. یا به غرایز خودشونه. که حالا تو فصل پنجم بیشتر با اینا آشنا میشیم. ولی طوری جلوش میدن که انگار مال مردمه. ولی دزدی می‌کنند دیگه ولی انقدر چیزش می‌کنن خودشون؛ که انگار برای مردم دارن یه کاری انجام میدن. از یه لحاظ خوبه که این آهنگ آوردن تو این سریال پخش کردن. به خاطر اینکه این آهنگ باعث میشه که خیلیا با موضوعاتی مثل مثلا مقاومت ایتالیا، اصلا جنگ جهانی دوم ایتالیا چی گذشت؟ آشنا بشن. ولی از یه لحاظ دیگه هم خوب نیست. چون که با شنیدن این آهنگ یاد سریال مانی هایس می‌افتند. در حالی که این آهنگ مفهوم پیچیده‌تر و مردمی‌تر داره. خب چرا؟ این اتفاقا خوبه که؟ در ابعاد بین‌المللی باعث شد که بلاچاو شنیده بشه. من خودم که به شخص قبل از دیدن دیدن مانی هاست، آهنگ بلاچاو نشنیده بودم و نمی‌شناختم و به واسطه‌ی این سریال بود که فهمیدم چه بک‌گراندی داره. و این به نظر من به واسطه‌ی سریال، یه موزیکی رو تبلیغ کردن در ابعاد بین‌لمللی. شاید از این لحاظ به نظر من جالب نیست که در کنار کسانی که سر مقاومت ایتالیا جانشونو از دست دادن و اگه بخوایم با یه سریالی مقایسه بکنیم که حالا توی سیستمی پخش میشه که خیلیم مخالف اون چیزاییه که مردم ایتالیا سرش جونشونو از دست دادن. چوم انگار تحریف میشه کلا. و سقوط می‌کنه. در حد یه سریال می‌مونه. در حالی که مفهوم آهنگ خیلی پیچیده‌تره.


این سریال می‌خواد یه حالت آنارشیستی و نشون بده. این حالت آنارشیستی ما هممون تو درون خودمون داریم. اون جلوه رو داریم؛ ولی هیچ کدوممون نمی‌تونیم احتمالا بانک یه سرقتی انجام بدیم. یا یه کاری انجام بدیم که یه هیجان خیلی زیادی داشته باشه و یه شورشی داشته باشه. یعنی به نوعی مخالفت‌مان و اعتراضامون و همون آنارشیست بودنمون رو نشون بده. به خاطر همین این سریال از ویژگی‌های مثبتش این که خوب که ما با جریان هیجان همراه باشیم. به غیر از این، شاید ویژگی چندان بارزی نداشته باشه. یه سریالیه که بیشتر برای سرگرمی خوبه و همین خوبه که ما نگاه کنیم، هیجانمون بره بالا و مثل اینکه اون جلوه‌ی آنارشیستی‌مون رو باهاش ارضا بکنیم. در حالی که این از یه لحاظ می‌تونه خوب نباشه. چرا ما با دیدن این سریال می‌تونیم این جلوه‌مون ارضا کنیم؟ در حالی که شاید باعث وقوع اتفاقات خیلی بزرگتری می‌تونست باشه. خیلی شاید نگاه رائفی‌پورانه‌ای باشه؛ ولی خب به نفع سیستمه. در حد جهانی میگم اینو. که ما با دیدن سریال، بخش آنارشیست بودنمون راضی بشه. در حالی که ما نشستیم پشت اسکرین‌ها در حال امکاناتی که خیلی مصرف‌گرایانه‌اس؛ داریم آهنگ بلاچاو‌ای رو می‌خونیم که دقیقا مخالف این چیزاست.


ولی خب به هر حال بلاچاو، تاثیر خوب خیلی زیادی داشته روی فیلم. حتی ماسک دالی هم. حتی چرا دالی؟ دلیلش اینه که دالی اسپانیاییه. در کنار اون دالی، سالوادور دالی، یه نقاش سوریالیستیه فراواقع‌گراییه، که کارای پروفسور مخصوصا، سرقتشون مخصوصا نشون میده که یه حالت سوریالیستی‌ای داره. نمیگم که مثلا یک موجود خیلی خاصی قرار ظاهر بشه ها. در دنیای سرقت کار اینا رئالیستی نیست. نشدنیه. حتی اوایل سریال انتظار داریم که بر بانک بزنند. در حالی که دارند


پول چاپ می‌کنند. و در کنار اون سالبادور دالی، واسه اسپانیایا یه چهره‌ی کلا سنت شکنی داره. و کلا هنر سورئالیسم هم، سنت شکنی داره. که دیگه تو این سریال هم به نوعی این سنت شکنی‌ها رو هم می‌بینیم.


اگر تو بخوای به دو تا از نکات ویژگی این سریال اشاره بکنی؛ مثبت یا منفی.‌ و دوتا هم از منفی‌هاشو بگی. کلی‌ها از فصل یک تاپنج، چه چیزهایی رو می‌گی؟ ویژگی مثبتش اینه که مخصوصا تو جریان پاندمی کرونا، خونه‌نشین شدن مردم، هیجان به نوعی لازم بوده؛ که یه سریالی ببینن و آدرنالین خون بره بالا. دومی دومین ویژگی مثبتش، شاید چندان مثبت نباشه؛ ولی تو هم اشاره کردی که جهانی شدن و برند شدنش؛ می‌تونه هم مثبت باشه؛ هم می‌تونه منفی باشه. همین که یه فیلم سریال نگاه کنیم و به عنوان سرگرمی دید سرگرمی بهش ببینیم؛ چیز بدی نیست. چرا چیز خیلی خوبی هم هست. حتی اعتیادآوره. وقتی تموم میشه؛ میگی ادامشم ببینم. مهم نیست شب ساعت چنده؛ می‌خوای ادامشم ببینی. مخاطب رو ترغیب می‌کنه به این کار.


اینجا من می‌خواستم یه نکته‌ای بگم. اونم اینکه ما بیایم کلا فیلم‌ها و سریال‌ها ر در اسکیل خودشون بررسی بکنیم. مانی هاست از اولش، شعارش سرگرمی بوده. نخواسته دست بذاره رو خیلی از مفاهیم پیچیده‌ی انسانی. گفت آقا من میام؛ یک داستان جنایی معمایی دارم روایت می‌کنم؛ تا حد مرگ سعی می‌کنم که جذابش بکنم. که تو حال کنی. از فصل یک تا فصل پنجم همین شکلیه. طبیعتا کلی عیب و ایرادات داره. خب ولی لابلای این عیب و ایرادات یعنی ما نمی‌تونیم یعنی انتظار این رو داشته باشیم که یک پیام فلسفی کانسپشوئال خیلی خفنی داشته‌باشه. نداره. چون اصلا نمی‌خواد داشته باشه و از طرف مقابل یک سری فیلم‌ها و سریال‌هایی هستند که اینطورین. یعنی خیلی تجربین. که اونام به دنبال مخاطب نیستن. تو نمی‌تونی این و بگی که این فیلم مخاطب نداره، پس بده. که این فیلم مفهوم نداره؛ پس بده. اصلا هر کدوم اسکیل رو باید تواون مود خاصی ببینیم؛ یه هدف خاصی ببینم.


ویژگی منفی دومش اینه که یه مدتی که فیلمو دیدی؛ از دیدن فیلم می‌گذره؛ تو هیچی یادت نمیاد که مثلا دقیقا پروفسور چیکار کرد که نجات پیدا کردن؟ فقط میگی که پروفسور اینجا یه کاری کرد که همه چی اوکی شد.


و من اگر بخوام بگم دو تا ویژگی مثبت، یکیش بحث کاراکترهاست. که کاراکترپردازی به شدت خوبه. دومی هم این که فیلم، احساسات داره. یعنی تو وقتی سریال می‌بینی یه جا می‌خندی. گریه می‌کنی. عصبانی میشی. دپرس میشی. خوشحال میشی. گریت می‌گیره. یعنی تمام احساسات و این سریال می‌بینی. همین اعتیاد آور بودن و همراه کردن مخاطب با اون جریان. چیزی که ما تو دارک ندیدیم. یعنی من دارک رو یک فصل دیدم؛ بعد گذاشتم کنار. اگه بخوایم مقایسه فکرکنیم که مقایسه خوبی نیست. صرفا از این جهت می‌خوام مقایسه‌اش کنم. از نظر سرگرمی می‌خوام بررسی کنم. دارک درسته یه مفاهیم خدا و همه‌ی اینا رو زیر سوال می‌بره؛ اما اتفاقا خواسته سرگرم کننده باشه. و خواسته این سرگرمیش رو به واسطه‌ی پیچیده‌بودن پیش ببره؛ که به نظر من اصلا موفق نبوده. من به این دید نگاه نمی‌کنم که سرگرم کننده بودنش رو با پیچیده بودنش، می‌خواد نشون بده. من اتفاقا برعکسش رو می‌بینم که سرگرم کننده‌ی عام نیست به معنای واقعی، مثل لوکاسا. می‌تونه هر دو گروه هم راضی نگه‌داره. تا یه حد خاصی. آیا پیچیده بودن دارک، واست ملموس هست؟ یا نه فارغ از اینکه مخاطب عام داره یا نداره؟ پیچیده بودن برای من سرگرم کننده نبود. جالب بود. جذاب بود. نه برای من اینطوری نبود؛ یعنی من که داشتم دارکو می‌دیدم؛ از اولین قسمت تا آخرین قسمت یعنی با تو دفتر قلم و کاغذ کنارش می‌ذاشت که هر اتفاقی افتاده اونجا می‌نوشتی. این روابط رو باید به یاد می‌سپردی. بعد دیالوگ‌ها هم خیلی استعاری بود؛ که باید رمزگشایی می‌کردی. که این گفت. یعنی چی؟ و این خوبه‌ها پیچیده بودن؛ ولی پیچیدگی که احساس نداشته باشه توش؛ به نظر من من اتفاق بدیه.


تو توی دارک اون کاراکتر اصلی چی بود؛ همیشه زرد می‌پوشید؟ اسمش یادم رفته. اونا اگر می‌مرد تو هیچ واکنشی نشون نمی‌دادی. به ماهیت فیلم بستگی داره دیگه. تو دوران جوونیشو می‌بینیم که تو فلان بعد زنده است و این حرفا. ولی تو توی لاکاسا کافیه یه نفر بمیره و قشنگ یه دپرس میشی. آخه اینم تفاوت بدی نیست. اصلا همین تفاوته که باعث میشه دارک بشه دارک. لاکاسا بشه لاکاسا. به نظر من پیچیده بودن دارک، ویژگی مثبتشه. نه من فکر کنم این منفیشه. زبان آلمانی و با دیدن فیلم دارک خیلی ترغیب شدم که یاد بگیرم؛ تا اسپانیایی با دیدن لاکاسا. صرفا به سلیقه‌ی شخصی برمی‌گرده.


من حال و هوای دارک و دوست داشتم. شهر کوچیکی که همینجور بارون می‌باره. همه جا پر جنگلیه. یه جورایی مثل چرنوبیل هست؛ ولی زیاد از حد به نظر من پیچیدش کردن. یعنی تو پیچیدگی رو حذف کنی از سریال هیچی نمی‌مونه واسش.اصلا ماهیتش اینه. خلاصه من این بحث احساسات داشتن لاکاسا رو خیلی طولش دادم چون ترجیح میدم.


آزاردهنده ترین چیزی که از لاکاسا دیدم؛ عشق و عاشقیاش بود. ببین یعنی بگوتا رو نایروبی کراش داره. نایروبی و هلسینکی. هلسینکی رو پالرمو. پالرمو رو برلین. برلین رو زنش. زن بلین رو پسر برلینو یعنی چی؟ اصلا توی فصل دو، راکل دستش بسته است؛ یهو می‌پره پروفسورو می‌بوسه. اصلا همین این رابطه جزو باگ‌ها بود. سه بار رفته تو رستوران دیده؛ اومده باهاش درد و دل می‌کنه و پلیسم هست. بعد از این که تازه فهمیده پروفسور یه پنجاه تومنی خورد می‌کنه جلوی راکل؛ راکل می‌بوستش. همی سریال ترکی بودنش خیلی بد بود.


دمور مثلا رفته سرقت. یه چیزی که از دمور عجیبه اینه که از آرتوریو بدش میاد. پسراونو میگه پسرم پسرم. بابا پسر تو نیست. از نظر عاشقی خیلی زود خر میشه.


مانیکا انقدر زود خره آرتریتو میشه. در حالی که بابا گروگان گرفتن تورو. اصلا تو توی سرقت باشی؛ بزرگترین سرقت تاریخ داری انجام میدی؛ اصلا فرصت نمی‌کنیم به این چیزا فکر کنی. اصلا فرصت نمی‌کنی چیزی بخوری. یعنی روابط عاشقانه‌ی هیچکس واسم ملموس نبودو حتی ریو و توکیو. حتی لیسبون و پروفسور. ولی پایه‌های فیلم همین رابطه‌ها بودند.


بعد بعضی وقتا هم که فیلم هندی می‌شد. فصل پنج مثلا پلیسا انگار گاون. پلیسا هی شلیک می‌کنند؛ هیچ اتفاقی نمیوفته. هی شلیک می‌کنن به هیچ جا نمی‌خوره. یه جایی هستش که گاندیا نایروبی رو می‌کشه. بعد اینا شروع می‌کنن همشون شلیک می‌کنن به گاندیا. گاندیا داره معلق می‌زنه تو هوا و هیچیشم نمیشه. یه دونه گلوله هم نمی‌خوره بهش. بابا تو یه تار مو می‌ذاشتی؛ می‌خوردی. گلوله حداقل بهش می‌خورد. گاندیا به اون گنده بکی هیچی بهش نخورد. خیلی واقعا عجیبه. از این صحنه‌ها اینجا زیاده. حالا درسته جنبه‌ی سرگرمی داره. تا حدی اغراق خوبه ولی این دیگه زیادی اغراقه. تا نباشه که مخاطب بعد اون نتونه فیلمو تحمل کنه.


خب کم‌کم برسیم به بحث جمع‌بندی. چیزی که مونده مخصوصا راجب بعضی از کاراکترها، بستگی داره به فصل پنج. خیلی اسپیوله و خیلی اتفاق بزرگیه که قراره تو فصل پنج بیفته.


فلش‌بک‌هایی که به زندگی برلین می‌زنه تو فصل سه و چهار؛ بخاطر محبوب بودن شخصیت برلینه بیشتر. برلین رو دوست داری دیگه باید فلش بک‌هاشم دوست داشته باشی. فلش بک رو مخصوصا تو فصل پنج، کاملا بیهودست. شاید به خاطر اینه که شاید که نه صد درصد، قرار اسپین آفش رو بسازن. اصلا لازمه که روبرلین فوکوس بشه. خب اشتباهه کنند.


یه نکته‌ی جالبی که این سریال داره و خیلی می‌پسندم؛ اینه که خیلی سعی می‌کنه غیرقابل پیش‌بینی باشه. خیلی سعی می‌کنه. ولی تو فصل پنج چندان موفق نیست. به غیر از پایانش. اتفاق نهایی پایان رو میگما. قبل اون خیلی مثلا قابل پیش‌بینی بود. آخه چون تو تیزرش بود دیگه. من اصلا تیزر‌ها یادم نبود. از نظر کارگردانی بعضیاش غیرقابل پیش‌بینی. من یه جایی یادمه گاندیا تو فصل چهار رفته تو کانال کولر مخفی‌شده. کانالی که ما هیچ وقت نمی‌دونستیم هست. خب بعد می‌بینیم که بوگوتا رفته داخل یک اتاقی، پشت سرش کانال کولره. دوربین زوم می‌کنه میره رو کانال کولر. بعد یه موسیقی استرس دار داریم. میگیم الان که گاندیا از اونجا دربیاد؛ بزنه بوگوتا رو بکشه. بعد یهو کات می‌خوره می‌بینی گاندیا از یه جای دیگه در اومد؛ رفت نایروبی رو گروگان گرفت. یا یه جایی هست تو فصل سه یا چهار، که پلیس لیسبون رو دستگیر کرده. یه جایی هستش که نشسته آلی سیاسیرا یه دو به دویی داره. هی دارن جواب دندان شکن میدن به همدیگه. لیسبون در برابر آلی سیاسیرا. و یه جایی آلی سیاسیرا یه تیکه‌ی می‌پرونه و لیسبون یه جواب خیلی دندان شکنی در مقابلش میده. میگه از شوهرت چه خب؟ر الان مطمئنم شوهرتم یه جایی مثلا داره با فلان زنه و اینا. بعد کاملا یک جواب غیرقابل پیش‌بینی می‌شنویم. آلی سیاسیرا برمی‌گرده و میگه مرده شوهرم. بله اینطوری لیسبون یه لحظه می‌مونه. بعد میگه متاسفم. یعنی همه میگن عه چرا اینطوری شد؟ انگار ما یه لحظه لیسبون رو کاراکترمنفی می‌بینیم و آلی سیاسیرا رو مثبت می‌دیم. یک لحظه. این اتفاقات توی سریال برای من زیاد اتفاق میفته و برای من جالب بود. یا جایی که پلیس خوشحالن که یه چیزایی از پروفسور فهمیدن. ولی ماشین‌ها خیلی چپ می‌کنن.


پایان فصل چهار رو چطوری ارزیابی می‌کنی؟ فصل چهار چطور تموم شد؟ دقیقا منم همینو می‌خواستم بپرسم. لیسبون برگشت. به نظر من کلا فصل سه و چهار بیهودس. چرا؟ سه آره ولی چهارو خیلی دوست دارم. ماهیتشون کلا بیهودست. مخصوصا سرقت دوم. اگه فصل سه و چهار رو بخوایم با هم مقایسه کنیم؛ فصل چهار بهتر از فصل سومه. فصل سه یه نزولی داشت. آره اینکه بیان دوباره در قالب یک دزدی دیگه قرار بگیرن. این چی شد؟ یهو مثلا پروفسور می‌خواد بره طلا بدزده. اصلا سرقت دوم پخته نیست. معلومه که به خاطر فروشش. ولی خب یه جاهایی خوب جمعش می‌کنند. قشنگ مخاطبو می‌کشونن؛ می‌برن. یه جاهایی خوب جمع می‌کنن. ولی خب فصل پنج، چندان موفق نیستند.


به نظرم فصل پنج بهترین فصل لاکاساست. موافق نیستم. پس حتما یک بحثی داشته باشیم تا اپیزود بعدی. نتونستم دلیل بیارم الان چون اسپویل داره. آره دیگه نمیشه بیشتر راجبش صحبت کرد. خب جمع‌بندی می‌کنیم فصل یک تاچهار.


فصل یک تا چهار، حالا یه چیزی کلا راجب کسی که این سریال رو ندیده و وقت خالی هم داره؛ به نظر من بهترین وقته الان که ببینیم. چون تا دو سه هفته‌ی دیگه احتمالا اسپویل میشه. دیگه خیلیا می‌بینن. بعد مثل گیم‌آف‌ترونزه. کسی که منتظر بود که فصل هشتش بیاد بعد از اول شروع کنه ببینه؛ هیچوقت نمی‌تونست بره شروع کنه. چون می‌دونست که فصل هشتم فاجعه‌س. آره راست میگه. نمی‌گم فصل پنج لاکاسا فاجعه‌اس ولی این اتفاق می‌تونه بیفته. یعنی هر سریال یه مود خاصی داره یه زمان خاصی داره. از اون زمان که بگذره دیدنش سخت میشه. برای همینه که من مثلا اسکوئید گیم رو ندیدم. آره راست میگی. منم ندیدم. من گات هم ندیدم چون می‌دونم تهش بد تموم میشه. یه زمان خاصی دارن.


به طور کلی به نظر من لاکاسا دپاپل، سریال خیلی خوبیه. یعنی من سریال باز نیستم کلا. کم سریال دیدم. ولی از بین همه‌ی سریالایی که دیدم بهترین سریال همینه. بازم میگم توقع زیادی هم ندارم. یعنی به دنبال چیزی نیستم. ولی اون چیزایی که می‌خوام رو و نیازهای روحیم رو ارضا می‌کنه. قشنگ آدم حال می‌کنه با دیدنش. به ویژه برلین. برلین یک تاثیر واقعا خیلی بزرگی داشته تو زندگیم. واقعا برلین خیلی کاراکتریه که خیلی میشه آدم ازش یاد گرفت.


در اپیزود بعدی با ما همراه باشید که قراره در رابطه با فصل پنج سریال لاکاسادپاپل صحبت بکنیم. فصلی که ظاهرا ثنا مخالفشه و من موافقشم. خب مرسی از همه‌ی شنوندگان که تا به اینجا با ما همراه بودید؛ تا اپیزود بعدی بدرود.



بقیه قسمت‌های پادکست اتوپیا را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

پhttps://castbox.fm/episode/8--خداحافظ-ای-زیبا!-(جهان-خاکستری-در-پشت-نقاب--سریال-Money-Heist-فصل-1-تا-4)-id4907176-id486912057?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=8-%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7!%20(%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%20%D8%AE%D8%A7%DA%A9%D8%B3%D8%AA%D8%B1%DB%8C%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%BE%D8%B4%D8%AA%20%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%A8-%20%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84%20Money%20Heist-%D9%81%D8%B5%D9%84%201%20%D8%AA%D8%A7%204)-CastBox_FM