پادکستی در مورد ارتباط سینما با زندگی روزمره خودمون و تاثیرش در توسعه فردی.
۱ـ نورمنِ درون (وابستگی عاطفی و فیلم Psycho)
امروز میخوایم در رابطه با فیلم سایکو یا همون روانی آلفرد هیچکاک صحبت بکنیم. محصول 1960 آمریکا، یک فیلم سیاه سفید، جزو شاهکار تاریخ سینما، فیلمی به یاد ماندنی از آثار استاد آلفرد هیچکاک. این اپیزود همین الان اینجا بگم که اسپویل نخواهد داشت ولی هر موقع که خواستیم اسپویل کنیم، ینی خطر لو رفتن داستان فیلم وجود داشت، حتما اطلاع میدیم که اگر احیانا فیلم رو ندیدید اون بخشهاش رو گوش ندید ولی تا وقتی که گفتیم خیالتون راحت باشه میتونید که گوش بدید اپیزود مارو.
خب من یه کلیتی بگم راجع به سایکو. سایکو جزو در واقع متاخرترین آثار آلفرد هیچکاک هستش که بنا به دلایلی که در ادامه صحبت میکنیم، به صورت سیاه و سفید ریکورد شده و همچنین خیلی از در واقع منتقدان و کارشناسان سینمایی سایکو رو یکی از موفقترین آثار تاریخ سینما میدونن و امروز میخوایم به این بپردازیم که اصلا چرا؟ چرا سایکو چنین تاثیری داشته و همچنین که ببینیم که سایکو و فلسفهی کاراکترها چی بوده؟ آیا ما هم در زندگی واقعی خودمون با کاراکترهاش میتونیم همذات پنداری بکنیم. اون نورمن درون ما میتونه بعضی موقعها چی میگن، زبونو بکشه؟ و راجع به این صحبت بکنیم. خب اگر موافق باشید اول بریم سراغ آلفرد هیچکاک، آلفرد هیچکاک رو بشناسیم و بعدش بریم سراغ سینماش.
زندگی نامه آلفرد هیچکاک
خب نمیشه سایکو رو بدون در نظر گرفتن اینکه این کار هیچکاکه بررسی کرد، اصن بهش فک کرد. به خاطر همین شروع میکنیم راجع به هیچکاک حرف بزنیم. هیچکاک متولد اواخر قرن نوزدهه. و سال تولدش تقریبا با سال تولد سینما یکی بوده. به خاطر همین فیلمهای اولیه سینمایی را دیده که خیلیهاشون رو ما الان نداریم. چون خیلی از فیلمهای خام از بین رفتن طی جنگ و گذشت زمان. هیچکاک تو یه خونوادهای به دنیا اومده که اصلا هنر دوست نبودن. اتفاقا وضع مالیشونم ضعیف بود. پدرش سبزیفروش بود و پنج تا بچه داشتن و رابطهشم با مادرش چندان خوب نبود که اینجاشم به سایکو ربط داره. هیچکاک از دو تا مکتب سینمایی خیلی تاثیر گرفته. از اکسپرسیونیسم آلمان و مونتاژ شوروی. و از یک کارگردان آمریکایی هم تاثیر گرفته. اسم کارگردان گریفیثه؛ مربوط به سالهای اولیه سینماس. که تولد یک ملت و تعصب از کاراشه. اینا رو نه تنها منتقدا فهمیدن، خود هیچکاک هم بهش اشاره کرده. هیچکاک گفته که فیلمای من سرقت ادبین و چقدر از اینا تاثیر گرفته.
یکی از مکتبهای که ازش تاثیر گرفته، اکسپرسیونیسم آلمان، یه اشارهی خیلی کوتاهی میکنیم چون خالی از لطف نیست. اکسپرسیونیسم آلمان تو دههای به وجود اومد که بعد جنگ جهانی اول بود. کشور آلمان اون زمان بهش جمهوری وایمار میگفتن. از لحاظ مالی خیلی ضعیف بود. دچار تحریمهای خیلی عجیب غریب و باور نکردنی شده بود. که خیلی این داستان واسه ما هم ملموسه. به خاطر همین ارزش پولشون خیلی سقوط میکرد. به خاطر همین یه کارگر روزمزد باید حقوق روزانش همون روز خرج میکرد. چون اگه نگه میداشت واسه فردا یا پسانداز میکرد ارزش پولش خیلی کمتر میشد. به خاطر همین یه جو رعبآور و یه استرسی تو جامعه حاکم بود. به خاطر همین خیلی از مردم به سینما پناه میبردن و از اونجایی که نمیتونستن فیلمهای خارجی وارد کنن، چون خیلی واسشون گرون تموم میشد و تحریم بودن. به خاطر همین خودشون شروع کردن با امکانات خیلی کم، با شاید یه استدیو یا استدیوهای خیلی محدود فیلماشون ساختن. به خاطر همینه که اکثر فیلماشون دکوراش مشابه هم هستش. چون توی استدیو فیلمبرداری کردن. حتی شاید گریم بازیگرم تغییر ندادن.
از جمله فیلمهای مشهورش که مطب دکتر کالیکالیه. که الانم کیفیت خوبش موجوده یا متروپلیسه. که این فیلما یه حالت استرس، نمیشه گفت که کاملا مثلا مربوط به ژانر وحشته. بیشتر یه فضایی که تو اجتماعشون غالب بوده. هر چند که کاراکترای خیلی ترسناکیام داشتن. مثل اولین خونآشام؛ نوسترافو. ولی خب این فضا رو هیچکاک گرفته و تو فیلماش استفاده کرده. حتی از ویژگیهای نورپردازی این مکتب استفاده کرده تو فیلماش. حالا دیگه نمیخوایم این بحثو خیلی تخصصی و تاریخ هنری بکنیم.
یه چیزی من در رابطه با این جنبشهای مختلف سینمایی بگم. اینکه کلا هنر و بالاخص سینما همیشه هر جنبشی به وجود اومده، هر کدوم از این ایسمهای مختلف؛ اکسپرسیونیسم، امپرسیونیسم و خیلیای دیگه که حالا نمیخوایم وارد اینها بشیم. در اپیزودهای بعدی راجعبهش صحبت میکنیم. ولی خیلی گذرا اینو بگم که همیشه تو بکگراندش یک جنگی، یک بدبختی، یک فقری بوده که باعث تبلور چنین چیزی شده. از جمله همین اکسپرسیونیسم آلمان که بهش اشاره کردی، چه بسا اگر اتفاقات دوران جمهوری وایمار آلمان نمیافتاد و خیلی از این موارد نبود، هیچوقت در واقع شکل نمیگرفت. حتی بعدها تو خیلی از کشورهای دیگه هم حتی همین سینمای رئالیستی-اجتماعی خود ایران ما هم به نوعی یک تلنگری هستش به خیلی از موارد اجتماعی مختلفی که ما باهاش درگیر هستیم. و اینجا میخوام بگم که جنگ، یک عامل اساسی هستش برای شکل گیری جنبشهای زیادی که کارگردانان بسیاری، از جمله خود آلفرد هیچکاک هم اومدن الهامگرفتن از چنین جنبشهایی.
چیزی که راجعبه هیچکاک جالبه اینه که خیلی به فریتس لانگ علاقه داشته. فریتس لانگ از کارگردانهای آلمانی بوده که بعد به وجود اومدن نازی به هالیوود مهاجرت میکنه. هر چند فیلمایی که تو هالیوود ساخته خیلی متفاوته از اون فیلمهایی که تو آلمان ساخته بود. فضا و مخاطبشونو نیاز داشته که فیلم متفاوت باشه. ولی خب وقتی که آلفرد هیچکاک دههی چهل مهاجرت میکنه به هالیوود، دقیقا تو همون دهه هم فریتس لانگ هرچند کمکارتر شده بود ولی خب فیلمایی میساخت. انگار با الگوش همکار شده بود به نوعی و این خیلی جالبه به نظر من. چون هیچکاک از صفر شروع کرده بود و به جایی رسیده که واقعا لایقش بوده.
ژانر و تم و شکل و شمایل فیلمهای هیچکاک
هیچکاک همونطور که از این از این مکاتب سینمایی خیلی الگو گرفته، خیلی تاثیر داشته روش که ژانر وحشت هم دگرگون کرده کاملا. کامل استایل شخصیشو پیدا کرده، مخاطبا هم اونو میدونن. هرچند ژانرهای متفاوتی فیلم ساخته، حتی کمدیام داره هیچکاک. ولی کمدیاشم شبیه خودشه. The Trouble With Harry فک کنم اسم کمدیشه. ولی خب کاملا امضاش معلومه. به قول خودش: من اگه فیلمی راجع به سیندرلا بسازم تو کالسکه دنبال جسد میگردم. دقیقا همین اتفاق افتاده. اولش کارشو تو انگلستان شروع کرده بوده، خودشم انگلیسیه دیگه. بعد به خاطر محدودیتهایی که تو انگلیس داشته، چون خب به هر حال هر چقدم ژانرای متفاوتی بسازه چون به ژانر وحشت نزدیکتره کارای هیچکاک و تو دهه سی اصلا ممنوع بوده ساخت فیلم ژانر وحشت تو انگلستان. هیچکاک بیچاره هم حق داشته که مهاجرت کنه به هالیوود. البته اینجاش خیلی جالبه واسه من. یه تهیهکنندهای که دعوت کرده که هیچکاک بیاد به هالیوود، کسی بود که به خاطر اولین فیلم مشترکشون اسکار گرفت. اسکار بهترین فیلم رو به تهیهکننده میدن. ربکا جایزه رو گرفت درواقع.
یه چیز جالبی که حالا راجعبه آلفرد هیچکاک وجود داره اینه که اصلا فلسفه اینکه بیاد در رابطه با سینمای وحشت صحبت میکنه، خود هیچکاک تو خاطراتش تعریف میکنه. میگه که یه روز بابای من مثلا میخواسته باباش ادب کنه بچش رو. یه نامه مینویسه میده دست آلفرد. اون موقع آلفرد کوچولو بود دیگه. میده دست من و میگه این ببر بده به اون کلانتر، پلیس محلمون. بعد اینم که بیسواد بوده، کاغذ از پدرش میگیره میده پلیس محلشون و پلیس کاغذ رو نگاه میکنه و میگه خب بفرما بیا برو داخل زندان. یه شب آلفرد هیچکاک رو بی هیچ دلیل و منطق خاصی توی سلولی بازداشت میکنه و روز بعدش آزاد میکنه. هدف پدرش این بود که درواقع یه تلنگری باشه برای آلفرد هیچکاک که بفهمه که اگه یه موقع مثلا کار زشتی کرد، این عواقبشه. بفهمه که تو زندان بودن حتی برای یک شب چقدر میتونه بد باشه. در حالی که این اتفاق کاملا به شکل متفاوتی توی آلفرد هیچکاک تجلی پیدا میکنه و از اون موقع هیچکاک یک ترس و وهم خاصی نسبت به پلیسها پیدا میکنه. که همین ترسش بعدها میبینیم که توی فیلمهاش وجود داره و در واقع یک پیش زمینهای میشه برای سبک و سیاق فیلمسازیش.
به خاطر همینم بود که هیوقت رانندگی یاد نگرفت. چون از هر چیزی که به پلیس و قانون ربط داشته باشه سعی میکرد دوری کنه. آره، دقیقا یادم نمیاد ولی میگه که خلاصه هر موقع پلیس رو از نزدیک میدیده حالت تهوع پیدا میکرده که اصلا کلا سیستم بدنش به هم میخورده. انقدر از پلیسا بدش میومده. و اینکه آلفرد هیچکاک همیشه یک سری شکل خودش از نظر ظاهری و تیپ و درواقع قیافه خیلی خاصه. خب ما وقتی میگیم کارگردان، فکر میکنیم یه نفر هدفون دور گردنشه، یه جلیقهی چندتا جیب داره پوشیده، داره به همه دستور میده و فلان. حالا آلفرد هیچکاک کسی بود که خیلی چاق بود، شکم گندهای داشت، همیشه سیگار برگ میکشید، همیشه هم کت و شلوار تنش بود. جزو معدود کارگردانهایی که همیشه کت و شلوار میپوشید و به خاطر احترام در واقع، احترام گذاشتن به سینما و فیلم سازی این کارو میکرد و یه الستیشنهای جالبی هم هستش که نشون میدن یه پرنده اومده روی سیگار برگ هیچکاک نشسته. روی شونش نشسته. دقیقا اسم هیچکاک میاد من اون تصویرو یادم میاد. نیمرخش به ویژه. ما بیشتر نیمرخشو میشناسیم. نیمرخش که اون هیچکاک بودنشو نشون میده. به نظر من از روبرو خیلی گوگولیتره. تو همه فیلماش، همه که نه، اکثر فیلماش خودشم یه حضور کوتاهی داره.
تو یکی از فیلماش، Rear Window بود فکر کنم یا نمیدونم کدومش. یه نفر داره یه روزنامهای رو میخونه که روی روزنامه عکس هیچکاکه که تبلیغ یه کمپانی لاغریه که عکس هیچکاکه که گندهست، بیفور افتر میکنن، افترش نشون میده که هیچکاک لاغر شده. تو Strangers on a Train نشون میده که هیچکاک یک ساز خیلی گندهای داره که میخواد اونو وارد قطار بکنه و نمیتونه وارد قطار بکنه، کاراکترش اینه. حتی خودش با خودش شوخی میکنه تو فیلماش حتی اگه خیلی ترسناک و استرس آور باشه، بازم با خودش شوخی میکنه. همین که با سایکو اوایل فیلم خیلی با افاده وایساده گوشهی چشمی میندازه به کاراکتر. یه بار ازش پرسیده بودن که چرا مثلا تو فیلمات حضور داری؟ مثل اینکه تو یه ناظری هستی یا مثلا یه خدایی هستی. یه همچین تصورایی داشتن. ولی برگشت و گفت که این فقط فیلمه. خودشم میدونسته داره چیکار میکنه.
یه تفکر جالبی که هیچکاک داره که واقعا به نظر من آموزندهست؛ اینه که میگه همیشه فیلم قبل از اینکه فیلمبرداری بشه تو ذهن من ساخته شده و کل هیجان فیلمسازی همون موقع که من دارم تو ذهنم تجسمش میکنم. بقیه اتفاقات که فیلمبرداری و ایناس، یه سری کارای چرت و پرت و کسلکنندهست که فقط انجامش میدیم تموم شه بره پی کارش. این خیلی جالبه؛ چون خیلی از کارگردانا چنین ویژنی رو ندارن، خیلی مهمه تو سینما. شاید واسه خیلیا سوال پیش بیاد که اصلا کارگردان چه کارهست؟ وقتی فیلم نامهنویس همه چیز مینویسه، کاراکترپردازی رو انجام میده خب کارگردان کار خاصی نمیکنه که. فقط به این میگه برو اونور به این میگه بیا اینور. درحالی که این نیست. اتفاقا فیلمنامه یه هنر متنیه ولی فیلم یک هنر بصریه و این اتفاقا وظیفهی کارگردانه که متن رو تبدیل به تصویر کنه. ببین تصویر رو تبدیل به متن کردن خیلی آسونتره تا متن رو به تصویر. انقدر اون فضاسازیت قدرتمند باشه که اثرگذار باشه روی ذهن مخاطب. چه بسا بسیاری از فیلمها بوده در تاریخ سینما که بهترین فیلمنامه رو داشتن ولی به خاطر کارگردانیهای بد حروم شدن و چه بسا بسیاری از فیلمهای خوبی که فیلمنامهی چندان باحالیم ندارن از جمله خود همین آثار هیچکاک دیگه. فیلمنامش خیلی مثلا فوقالعاده نیستش که، ولی به خاطر کارگردانی خوبشه که این همه تاثیرگذار هستش.
راجع به کارگردانی هم یه چیز خیلی جالبی گفته. اینکه کارگردانی تو آینده چجوری میشه. اصلا آیندهی سینما چجوریه. گفته که تو سال 3000 مردم میرن سینما ولی میرن اونجا هیپنوتیزم میشن، هر فیلمی که خواستن میبینن، شاید خودشون جای کاراکتر اصلی باشن. بعد از خواب بیدار میشن و فیلم تموم میشه. از خواب بیدار میشن و از سینما میان بیرون. بعد گفتن بازیگرا و کارگردانا چی؟ گفت بازیگرارو نمیدونم ولی کارگردان همیشه هست، باید باشه و هدایت بکنه. حتی اگه فیلم نباشه و یه چیز مکتوبی تو ذهن مخاطب باشن. حالا ما انشالله تو اپیزودهای بعدی راجعبه این عوامل فیلم سازی صحبت میکنیم. اصلا کارگردان کیه؟، فیلمنامهنویس کیه؟ و چون به نظرم موضوع مهمیه. چون خیلیا فکر میکنن آره دیگه به هرکی مثه این سازمانهای دولتی سمت میدن. درحالی که واقعا همهی اینها خیلی مهمه. این چارتشو آدم بدونه.
فیلمشناسی آلفرد هیچکاک
آلفرد هیچکاک بیشتر از پنجاه و سه تا فکر کنم فیلم ساخته. که فکر کنم از دههی سی شروع کرده فیلمسازی رو. از دههی بیست البته شروع کرده و اتفاقا خودش تعریف میکنه میگه که اولین کار من توی سینما، مزخرفترین و فرعی ترین کار تو کل اون اکیپ فیلمسازی بود. چون اون موقع فیلمهایی که صامت بود بعضی موقعها لابهلای سکانسها یه نوشتهای نشون میدادن. مثلا فیلم چارلی چاپلین اگه دیده باشن دوستان مثلا میبینین که چاپلین میرفت بیرون، یه دیالوگی رو نشون میدن متن وار وسط فیلم که فلانی فلان حرف رو زد. آلفرد هیچکاک وظیفش این بود که بیاد زیر این نوشتهها یک سری تصاویر گرافیکی بکشه. مثلا اگه یه نفر میمرد میومد یه شمعی که در حال سوختن میکشید. یعنی خیلی کار به درد نخورتریه نسبت به کارگردانی. خیلی دوره و از همونجا شروع کرد اومد شد یکی از بزرگترین کارگردانای دنیا.
ثنا به نظرت اگر یه نفر بخواد شروع کنه از هیچکاک فیلم ببینه و علاقهمند باشه به ژانر وحشت؛ فیلمای معمایی، ترسناک، جنایی. اولا این جواب رو بگو که اگر یک نفر بگه نه بابا آلفرد هیچکاک مال صد سال نه، هفتاد سال پیشه، فیلماش سیاه سفید اکثرا، من میخوام برم فیلم جدید ببینم، اون فیلم حوصله سر بره، آیا به نظرت واقعا این شکلیه یا نه؟ نه به نظرم اصلا این شکلی نیست. دوم اینکه اگر یک نفر بخواد شروع بکنه برای اولین بار یک فیلمی از ببینه تو کدوم فیلمشو پیشنهاد میکنی؟ به نظر من اکثر کسایی که از فیلمای کلاسیک خوششون نمیاد، از سیاه سفید بودنشون که خوششون نمیاد. حس میکنن حوصله سر بره. به نظر من Rear Windowفکر کنم گزینهی مناسبیه، چون زیاد حوصله سربر نیست واسه کسی که کلاسیک نمیبینه یا از ژانر چیز خاصی ندیده و هم اینکه رنگیه و Psycho هم خوبه ولی به نظر من گزینهی دوم سوم باشه بهتره. ولی اگه یکی بخواد بررسی کنه که کدوم یکی از فیلمای هیچکاک به نظر خودش بهتره، به نظر من Vertigo و Psycho خیلی خوبن.آره من خودمم فن بزرگ The Birds و Vertigo ام. اگر قرار باشه منم یه فیلم رو معرفی بکنم که برای اولین بار ببینن، شاید همون The Birds رو معرفی بکنم. که واقعا از یک چیزی یک المان ترسناک ساخته که ما اصن فکرشم نمیکنیم که پرنده میتونه ترسناک باشه و تو این فیلم جالب اینجاست که خیلی خیلی کم از موسیقی متن بهره گرفته واسهی ایجاد اون سکانسهای دلهرهآور. ولی همون صدای پرندهها میبینیم که به انداره کافی ترسناکه. الان راجعبه تعلیق تو سینمای هیچکاک صحبت بکنیم لابلای همون سایکو. ولی تو سکانس اول مثلا یه پرنده میاد رو سیمهای برق میشینه. تو از همون موقع میدونی که این پرنده قراره یه کاری بکنه.
ولی این اتفاقیه که تو سایکو نیوفتاد. اول فیلم یه اتفاقایی میوفته که ما میگیم خب فیلم قراره یه جور دیگه بشه. در حالی که وسطای فیلمه که ذهنمون واقعا برمیگرده و عوض میشه. راجعبه همین پرندگان گفته بودن که شما چیکار کردین، از چی استفاده کردین پرندهها رو کنترل کردین؟ انتظار داشتن یه چیز خیلی عجیب غریبی جواب بده. بعد هیچکاکم که معروفه به اون جوابای کوتاهش؛ گفته که از دونه استفاده کردیم. البته دو سه تا از پرندهها هم دست آموز بودن ولی خب از دونه استفاده کردن که پرندهها رو هدایت کنن. و یه بارم گفته بود که بازیگران مثل گلهان، مثه گوسفندان و همه بدشون اومده بود. گفته بود که نه من نمیگم که بازیگرا بدن. میگم مثه گاو باید باهاشون رفتار کنی. خیلی جوابش خیلی حالت فانی داره ولی خودش خودشو آدم خجالتی تصور میکنه. یا به خاطر همینه که شاید جواباش کوتاهه و شوخیهاییام میکنه که مثلا شاید یکم جو رو بهتر بکنن، چون خودش خیلی خجالت میکشه. به خاطر همین من همیشه یاد چندلر بینگ میوفتم.
راجعبه هیچکاک و فیلمشناسیش؛ اولین فیلمی که استایل شخصیشو توش رعایت کرده فیلم The Lodger یا مستاجره، ادامه هم داره. که تو انگلستان فیلمبرداری کرده و جالبه که خانمش بازی کرده. از این کارای مجلههای زرد میکنما، فلان فیلم خانم بازی کرده. البته این طبیعی هم هست چون معمولا پروژههای اول بودجهی زیادی ندارن، خیلیا مجبور میشن از همون دور و وریاشون، از دوست و رفیقاشون استفاده کنن. تو سایکو هم این اتفاق افتاده. از دخترش استفاده کرده. اوایل فیلم همکار مارین، همون منشیه که زیاد حرف میزنه، دخترش بوده؛ پاتریشیا هیچکاک.
اگر حالا باز هم میخواین اشاره بکنیم راجعبه دیگر فیلمهای آلفرد هیچکاک، دوران اوج فیلمسازیش میشه گفت که از نیمهی دوم دههی 50 تا 1965، نیمهی اول دههی 60، میتونه باشه. تو این فاصلهی ده سال خیلی از آثار معروفش ساخته. هر چند بسیاری از آثار دیگش مربوط به قبل از این سال 1955 هم هست. فیلمهایی مثل Strangers on a Train رو میتونن دوستان ببینن.
راجع به فیلم The Wrong Man من یه نکته بگم. هیچکاک گفتیم دیگه تو خیلی از فیلماش حضور چند ثانیهای و کوتاهی داره و توی فیلم The Wrong Man هیچکاک اولش میاد و خیلی مستندگونه رو به دوربین میگه که من این فیلم رو که ساختم کاملا بر اساس یک داستان واقعی هستش و فکر کن هیچکاک یه فیلم رعبآور بسازه و بدونی واقعی هم هست یا این چیز نولان افتادم که میگن عادت نداره از جلوههای ویژه استفاده کنه، فیلم جدیدش قراره راجعبه بمب اتم باشه. و هیچکاک فکر کن بیاد بگه که این داستان واقعیه و اون موقع پشمای مخاطب میریزه. و آخه چرا این گفته؟ چون فیلم د رانگ من یا مرد عوضی، عوضی به معنای فحش نه، عوضی به معنای کسی که اشتباه گرفته شده. داستانش از این قراره که انگار یک شبیه که یک قتلی اتفاق میفته. پلیسا میریزن یه نفر دیگه رو اشتباها میگیرن. میبرن زندانیش میکنن. طرف میگه بابا من نکشتم. بعد در حالی که میبینن در کمال تعجب اسم و فامیلی جفت این آدما یکیه. و بعدها میبینن که حتی تو اون زمانی که میپرسن تو کجا بودی، این فرد هم نتونسته جواب بده که من واقعا کجا بودم. واقعا قاتل نبودهها و حتی میگن بیا یه چیزی بنویس، حتی میبینن که دست خطشون خیلی شبیه همه. چون یه دست خطی از اون قاتل داشتن میبینن که خیلی شبیه همه و این فیلم رو اگه فکر کنید شما هیچکاک اولش نمیومد که بگه این داستان داستان واقعیه، ما فکر میکردیم دیگه فیلم هندیه ولی وقتی که میگی داستان واقعیه، ما میدونیم همچین چیزی بوده. چقد عجیبه واقعا.
خیلی عجیب و استرسآوره. اصن یه همچین اتفاقی واسه خود آدم بیفته و نتونه ثابت کنه خیلی خیلی بده. بعد از فیلماش میشه به Vertigo یا سرگیجه اشاره کرد که برای اولین بار تکنیک دالیزوم استفاده کرد. حالا دیگه نمیخوایم وارد این فیلمها بشیم. شاید یک اپیزود جداگانه راجعبه ورتیگو فک کنم میطلبه که ضبط کنیم. راجعبه دالیزوم صحبت بکنیم. بعد North by Northwest، شمال از شمال غربی یا شمال به شمال غربی، هر جفتشم ترجمه میکنن. این هم جزو فیلمای خوبشه. Psycho و The Birdsدیگه همین Rear Window که گفتیم. The Man Who Know Too Much و خیلی فیلمهای دیگهای که واقعا میشه که با یه سرچ ساده بهشون رسید. کارگردان پرکاری بوده، زیاد کلا فیلم میساخته و فیلنامهنویس خیلی از فیلماش خودش نبوده. شایدم بوده نمیدونم. من بیشتر میدونم که کدوم یکی از فیلمهاش اقتباس بوده از یه کتابی. آره ولی اینکه خودش این فیلمنامه نویس باشه فک کنم تو هیچ کدوم فیلماش نبوده. یه فیلم داره به اسم Rope The از اون فیلمهای قدیمیشه که برای اولین بار این تکنیک فیلمسازی پلان سکانسی که ما میگیم که یه تیک فیلم میگیرن بدون اینکه کات بخوره فیلم، کار خیلی سختی هم هست دیگه. تو خیلی از فیلما دیدیم. تو ایرانم اتفاقا فیلم شهرام مکری، ماهی و گربه، دقیقا با همین تکنیک ساخته شده و اصلا کات نداره. و The Rope هم اون موقع دقیقا با همین تکنیک ساخته شده و جالب اینجاست که خب الان دیجیتاله، میشه راحت این کارو کرد.
اون موقع که آنالوگ بود بعد از یه مدت حافظه، حافظه که نبود؛ در واقع این نگاتیوها پر میشد. باید اینا رو عوض میکردن و نگاتیو جدید میذاشتن داخل اون دوربین فیلمبرداری که این کار باید در واقع کات میدادن که اینو عوض کنن دیگه. در حالی که خیلیا سوال میکنن میگن خب تو The Ropeچطوری از اول تا آخر تونسته اینکارو بکنه؟ یک سری کاتهای نامحسوس داره. مثلا میبینین که که دوربین که داره پن میکنه یهو به یه سیاهی میره بعد از اون سیاه میزنه و از اون ور اتاق در میاد. تو این سیاهیه کاتو زدن در واقع که نامحسوس باشه. توی فیلم The Birdman هم همچین حرکتایی زدن.
خب و اما بریم شاید بشه گفت یکی از مهمترین آثار هیچکاک فیلم سایکو یا روانی که بیشتر راجعبه این فیلم صحبت بکنیم.
فیلم سایکو
محصول 1960 با بودجهی فیلم درجه ب ساخته شده و ستارهی چندانی هم توش استفاده نشده. حتی آنتونی پرکینز که چهار سال قبل به خاطر یک فیلم دیگه اسکار گرفته بوده، با وجود این ستارهی چندان مشهوری نبوده. یعنی شاید دستمزد چندانی نداشته باشه. ولی خب هیچکاک با دستمزد فیلم که ب، که به خاطر همین فیلم سیاه و سفید شده یه فیلمی ساخت که واقعا ژانر وحشتو برای همیشه دگرگون کرد و یه زیر ژانریم به ژانر وحشت اضافه کرد به اسم Slasher. که ما تو دههی هفتاد و هشتاد خیلی فیلمای اسلشر داشتیم که تحت تاثیر همین نورمن اتفاق افتاده. واسه کسایی که نمیدونن Slasher ینی چی، این فیلمای ترسناکی که بیشتر خون و خونریزی و بریدن سر و اینجور چیزا توش هستش، میگن اسلشر. و یه چیزی که مشترکه اینه که قاتل فیلمای که خب شاید اینجا یه ذره اسپویل باشه. پس اینجا باید هشدار بدیم که اگر فیلم ندیدید اینجا ما میخوایم اسپویل بکنیم. قاتل فیلم بیمار روانیه، لازم نیست که از یه موجود افسانهای استفاده بشه و از یه وسیلهی معمولا نوک تیز، سلاح سرد استفاده میکنه واسه کشتن مقتولش.
اتفاقا چقد خوب شده که هیچکاک این فیلم سیاه و سفید ساخته، چون تاثیر ترسناک بودنش خیلی بیشترم شده. چون قالب سکانس شب درواقع ریکورد شده و وقتی فیلم سیاه و سفیده، اون آسمان شب خیلی تیرهتر دیده میشه، سرمهای دیده نمیشه، کاملا سیاه دیده میشه. و این حس ترسناک بودن هم بیشتر کرده. این قسمتش دیگه اسپویل نداره. خیلی کلیوار اگه بخوایم داستان سریال رو بگیم که یک شخصیت یک زنی که کارمند یک ادارهای هست به اسم ماریون، یک پولی رو از رئیسش میدزده و دودله که با این پول چیکار کنم، پسش بدم، ندم، کجا مخفیش کنم، خرجش بکنم، چیکار کنم و از شهر میزنه بیرون و میره توی یک متل. متل سر راهی که متل بیتس هستش. من یه تابلو متل بیت تو اتاقم دارم. آخه جلو خونهی قصرمانند، یه تابلویی رو زده رو زمین، نوشته بیتس متل. من عکس اون تابلو ارو رو دیوار اتاقم دارم. دقیقا جاییام هستش که وقتی صبا بیدار میشم جلو چشم میبینم.
بیتس متل که میره اونجا یه شب رو اونجا بمونه و تمام اتفاقات عجیب و غریب داستان تو همین هتل بیتس میافته. به خاطر همینه که کسایی که او برای بار اول فیلمو تماشا میکنن هیچ ایدهای ندارن اصلا سایکو چیه، حالا بهتره که به اسمشم چندان توجه نکنن، فکر میکنن که راجب سرقته فیلم ولی وسطای فیلم کلا عوض میشه همه چی. به خاطر این سیاه و سفید بودنشم دقیقا همون تاثیر مکتب اکسپرسیونیم آلمان رو میتونیم ببینیم تو سیاه و سفید بودنش و استفاده از نور یا مثلا جاهایی که شخصیت شرور، مثلا تصمیم میگیره که یه کار شرورانه رو شروع کنه؛ نورپردازی از قسمت پایین، از زیر چونهی کاراکتره. که دقیقا اینو تو اکسپرسیونیسم آلمانم داشتیم. که حالت هیولاوار بودن و شرور بودنو نشون میده. چون نورها کشیدهتر میشه اون فرم صورت عوض میشه. تو خیلی جاهای دیگه از این فیلمها میتونیم این رو ببینیم. یه چیز خیلی کلیشهای هم هست که راجعبه فیلما ولی ما تو فیلم خیلی خوب هضمش میکنیم، انگار لازمه که باشه. مثلا همون دفعهی اول ماریو میره هتل بارون میاد. شاید الان واسه ما خیلی کلیشهای باشه که تو اون صحنههای حساس بارون بباره ولی واقعا وقتی فیلم نگاه میکنیم، چرا اضافه بودن بارون حس نمیکنیم. حس میکنیم لازم بود که بارون بباره.
اینجا اسپویل داره. یا مثلا وقتی نورمن سینی شامو میاره انعکاسش تو پنجره دیده میشه در حالی که انعکاس ماریان دیده نمیشه و اون دو شخصیت بودنش اشاره داره. شاید این یکم کلیشهای به نظر بیاد. یه قسمت دیگهشم هست که حالا فکر کنم بهتره جلوتر اشاره بکنیم. من میخواستم یه نکتهای رو راجعبه داستان سایکو بگم که خیلیا میگن که این فیلم خیلی پیشگامه تو صنعت سینما چون که به نوعی میشه گفت که جزو فیلمای آغازگر مدرنیسم هستش. مدرنیسم تو سینما حدودا از دههی شصت شروع شد. از حدودا از دههی نود پست مدرنیسم شد تو سینماها. و سایکو هم محصول 1960 و جز اولین فیلمهای مدرنیسم سینماست. حالا چرا؟ بخاطر اینکه خیلی از اون تابوهای سینمای کلاسیک رو شکسته از جمله اینکه کاراکتر رو در وسط راه میکشه. چنین اتفاقی حداقل من ندیدم که در فیلم قبل از 1960 بیفته. چون ببینید مثلا تدوین غیر خطی که میگن محصول سینمای پستمدرنیستیه، خب تو فیلمای قبلیم بوده به نوعی. Reservoir Dogs و Pulp Fictionصرفا اونها رو توسعه یافتهترش کردن. تو این فیلم Citizen Kane هم ما میبینیم تدوین غیرخطیه. یه پیرمرد رو میبینیم، کات میخوره میره از بچگی داستانش شروع میکنه میگه. خیلی از فیلمها این رو داریم، حتی تو فیلمهای هیچکاک هم این داریم.
اما توی سایکو و کلا تو فیلمهای قبل از سایکو ابنطوری بود که اگر یه شخصیت قهرمان که غالبا یک زن خوشگلی بود تا آخرش میبود و موفق میشد. به شکل واقعا عجیب غریبی ما میبینیم که شخصیت اصلی خانمه، جذابم هست، پول هم دزدیده و یهو میبینیم که وسط فیلم میمیره و این مردن از اون مردنهایی نیست که ده دقیقه بعد زنده بشه یا مثلا فلشبک بزنه. و مرد دیگه مرد. تموم شد رفت پی کارش و از همون وسط فیلم میبینیم که کلا ژانر فیلم عوض میشه. فیلمی که معمایی و در زمینهی سرقت همونطور که خودتم گفتی، تبدیل میشه به یک فیلم پلیسی ترسناک. دقیقا به خاطر همینه که به هیچکاک میگن استاد تعلیق. چون اوایل فیلم ما به خاطر سرقت تو تعلیق بودیم که پلیسه میاد میگیرتش، کجا فرار میکنه، بعد که رفته پیش نورمن تو متلش اقامت کنه ما حس میکنیم که یه چیزی اشتباهه ولی نمیدونیم چیه. حس میکنیم قراره یه اتفاقی بیفته ولی واقعا نمیدونیم که چیه. ولی تو نیمهی دوم فیلم، ما میدونیم که چه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم که چجوری قراره اون کاراکترها که بعدا اضافه میشن به یه نتیجهای برسن. به خاطر همین همیشه مخاطب یه حس معلق بودن داره وقتی این فیلما رو نگاه میکنه.
راجعبه تعلیق صحبت بکنیم که هیچکاک رو استاد استفاده از تعلیق در سینما میدونن. اصن معروف به تعلیق دیگه. اما اینجا باید بگیم که تعلیق به طور کلی دو بخش میتونه تقسیم بشه. از هر دوتاش هیچکاک استفاده میکنه. آره دقیقا تو همین فیلم و بقیه فیلماش از تعلیق استفاده کرده. یه مدلش اینه که یک اتفاقی هست که کاراکترها میدونن قراره بیفته یا فیلمسازا میدونن قراره بیفته، ما مخاطب نمیدونیم. بعد یهو که آن اتفاق میفته ما غافلگیر میشیم. ولی از این دائما داریم میترسیم که نکنه فلان اتفاق بیفته. ما نمیدونیم این اتفاق میفته یا نه. یه چیزی قراره اتفاق بیفته ولی نمیدونیم دقیقا چی. یه مدل دومش هم هستش که ما میدونیم یه اتفاقی قراره بیوفته، چون دیتاهاشو داده به ما فیلمساز ولی کاراکترا نمیدونن. سوال ما اینجاست که در تعلیق اینکه کاراکترها کی قراره بدونن یا اگه قراره بدونن، قبلش میدونن یا قراره بمیرن تو اون دنیا بفهمن. هنرمندی هیچکاک اینجا دقیقا همینه. که حالا اینو چطوری ایجاد کرده، معمولا با تصویر. این خیلی مهمه که با دیالوگ نه. با تصویر چنین چیزی رو روایت کرده. مثلا اگر قرار هستش که یک بمبی که زیر میز مخفی شده، میبینیم که دوربین حرکت میکنه میره زوم میکنه روی اون بمب که فعال شده و ما میفهمیم که آها این یه بمبی اینجا هستش این قراره منفجر بشه مثلا.
یا مثلا اولش یک پلان گذرایی پلیس میبینیم که رد میشه مثلا یه نگاه میکنه رد میشه. ما میدونیم پلیس یه چیزی فهمیده مثلا قرار برگرده و توی سایکو هم دقیقا اونجا که کاراکتر اصلی میمیره که حالا در ادامه بیشتر راجع بهش توضیح بده ثنا. مثلا راجعبه سکانس قتل صحبت بکنیم که وقتی میمیره مخاطب انتظار مرگ نداشته. انتظار این داشته که یه اتفاقی سر اون پول بیاد ولی میبینیم که اصل پول دیگه اصلا ناپدید میشه از بطن ماجرا. و در واقع بحث سرقت تبدیل میشه به بحث قتل. بریم راجعبه این سکانس صحبت کنیم. این سکانس خیلی سکانس مشهوری تو تاریخ سینما. این سکانس به عنوان خودش یک کلاس درسه. چون تو هفت روز فیلمبرداری شده، یه عالمه کات خورده و از این کات خوردنهای زیاد معلومه که از کدوم مکتبها الگو گرفته. از مونتاژ شوروی میتونیم بگیم که الگو گرفته. واقعا خیلی سهم خیلی عجیب و مهمیه.
خود هیچکاک میگه فیلمیه که اگه صداشو قطع کنی بازم بتونه منظورشو به مخاطب برسونه ولی در کنار این که واقعا میتونه منظورش به مخاطب برسونه، موسیقی که انتخاب شده یه جوریه که خیلی با اون صحنه مچه، با همه چیزش؛ با حرکت دوربین، با کات خوردنش. خیلی انتخاب موسیقی هوشمندانهای داشته. مثلا جایی که ماریان جیغ میکشه، انگار جلوی ویولون رو میشنویم و این خیلی جالب بوده به نظر من. راجعبه همین صحنهی دوش گرفتن کاراکتر که باعث میشه بمیره. بعد این فیلم نظرسنجی کرده بودن از مخاطبا، از خانمای آمریکایی پرسیده بودن که بعد از دیدن این فیلم از دوش گرفتن میترسین؟ جواب داده بودن شصت درصدشون میترسن. حتی یه بار یه آقایی به هیچکاک نامه نوشته بوده که دختر من بعد اینکه این فیلمو دیده از دوش گرفتن میترسه و نمیره دوش بگیره. بعد هیچکاکم جواب نوشته بود که آقای عزیز، دخترت ببر خشکشویی.
آمریکاییا از این اخلاقای چرت و پرت دارن. یارو نامه نوشته که دختر من ترسیده. خب نبینه؛ اونوقت الان طرف قراره فیلم نسازه؟ بخاطر اینکه دختر تو ترسیده؟ خب دخترت نبینه فیلمو. این جور فیلما که راجعبه یه کاراکتر روانیه، همیشه فکر میکردن که اینجور فیلمها تاثیر میذارن رو مخاطب. چون اگه کسی که مشکل روانی داشته باشه شاید با این فیلما تحریک بشه. بخاطر همین به هیچکاک گفته بودن یه آقایی مثلا سه تا زن کشته، قبل اینکه زن سوم بکشه فیلم تو رو دیده بوده. همین فیلم سایکو رو دیده بوده. قبل اینکه نفر دوم بکشه کدوم فیلمو دیده بوده. قبل اینکه نفر دوم بکشه شیر خورده بوده، پس شیر تولید نکنیم. این فیلم یه چیز دیگهای هم داره راجعبه ژانر وحشت؛ اینه که کلا ژانر وحشت دگرگون کرده. همونطور که قبلا توضیح دادیم راجعبه اینه که کاراکتر نورمن یک کاراکتر انسانیایه. حتی گاهی وقتا ما شاید درکش بکنیم، دلمونم واسش بسوزه. در حالی که فیلمهای ژانر وحشت قبل این فیلم، معمولا کاراکترای ترسناک هیولا بودن، خونآشام بودن. ما هیچوقت کاراکتر شرور انسانی و حالت روانشناختی داشته باشه نداشتیم و از دههی شصت به بعد بود که این فیلم ساخته شدن.
تو دههی شصت بچه رزماری میتونه همچین فیلمی تلقی بشه ولی خب شروع کنندهش هیچکاک بوده. متاسفانه الانم این استفاده از هیولاها و موجودات فضایی که میان آدما رو میخورن و اینجور چیزا خیلی زیاده و اصلا ترسناک نیست. امیلی بلانت بازی کرده تازگیا اکران شده. اونجا مثلا اون هیولا میاد بعد من خیلی سعی میکردم بترسم ولی واقعا نمیترسیدم. چون هزاران بار چنین هیولاهایی رو دیدیم. ولی این انسان خیلی میتونه ترسناکتر باشه. چون نه تنها میترسیم شاید درکش بکنیم. شاید به نوعی ترس باشه. مثلا هیولا میدونیم طبیعتش اینه. ولی وقتی انسانی دست به چنین کاری میزنه، چون ما میدونیم که این انسان فلان اتفاق باعث شده تا چنین دیدگاهی پیدا بکنه، پس این خیلی میتونه خطرناکتر باشه، خیلی میتونه ترسناکتر باشه. که انسانی که عاقل چنین تصمیم میگیره. اون حیوانه نمیفهمه، تو که میفهمی چرا این تصمیمو گرفتی. خب نمیشه راجعبه سایکو حرف زد و به نورمن اشاره نکرد. کاراکتر آنتونی پرکینز که من بعضی موقعها به اشتباه یادم میره آنتونی هاپکینز میگم. اگه بازم اشتباه کردیم شنوندگان بدونن که آنتونی پرکینز درستشه.
راجعبه نورمن حرفای خیلی زیادی گفته شده. اینکه چقدر این شخصیت تاثیرگذار تو تاریخ سینما مخصوصا فیلمهای هالیوودی. ولی یه چیزی که راجعبه نورمن هست اینه که شاید اوایل فیلم ببینیم دلمون واسش بسوزه. حس کنیم که واقعا یه کاراکتر مادری هست که بهش ظلم میکنه. اسپویل داره اینجاشم. کلا راجعبه نورمن هر جا که حرف بزنیم اسپویل داره. بعدها حتی شاید باهاش همراه بشیم چون شاید یه حس همزاد پنداری داشته باشه که چرا این تصمیم گرفته. البته میگن که این کاراکتر نورمن و علاقهای که به مادرش داشته ربط داشته باشه به عقدهی ادیپ. فروید این نظریه رو گفته بوده که اعتقاد دارن که پسرا اولین کسی که دوست دارن مادرشونه. ادیپم یه شخصیت یونانی باستانیه، وارد داستانش نشیم. شاید این نظریه راجعبه نورمن چندان درست نباشه ولی خب همچین نظریههایی هم هست که نورمن به خاطر علاقهای که به مادرش داشته نخواسته که اونو ببینه که با یه مرد دیگهای ازدواج میکنه بخاطر همین هر دوتاشون کشته و بعد نتونسته که مردنش تحمل کنه و خودشم کور میکنه.
و این خیلی ربط داره به صحنهای که ماریون رو میبره هتل که بهش شام بده وارد یه اتاقی میشن که سر پرندهها هست. که پرندهام که تو فیلمای هیچکاک مشهوره. پرندههای تاکسیدرمی شدهس این بار. دقیقا آدم حس میکنه اونجا قراره یه اتفاقی بیفته یا یک حالت آنرمال بودن نورمن چیزایی میفهمیم. که این فرد از این که میگن سایکو روانی دقیقا روانی بودنش به خاطر این نیستش که حرکت دست و پای عجیب غریبی بزنه، به خاطر ذهنیت روانیش هستش که به قدری وابسته میشه به مادرش که بعد از یه مدتی فکر میکنه مادرش زندهست. از قبر بیرون کشیده آورده ولی فکر میکنه هنوز زندهست، رو صندلی میشوندش و حتی فکر میکنه خودشه، از طرف اون حرف میزنه. مثلا وقتی میره زنرو میکشه کلاه گیس میذاره سرش که فکر کنه مادرشه و میره در واقع از طرف مادرش، کاراکتر مادرشو بازی میکنه که آدم بکشه و حس میکنه که اون وجه دو شخصیتی بودنش انقد قویه که شخصیت دیگهش حس میکنه واقعا هست و واقعا به ماریان حسودی میکنه. خیلی جالبه به نظر من. حتی تو همون صحنهای که دارن شام میخورن، البته ماریان داره شام میخوره.
نورمن بهش میگه که تو مثه پرندهها غذا میخوری. بعد پرندهها رو کشته و تاکسیدرمی کرده. شاید یه سایکو دو هم بسازن که نشون بده این ماریانم تاکسیدرمی شده بعد از اینکه کشتتش. البته اپیزود دو و سه هم ساخته شده، چهارم ساختن. 1998 فک کنم که خوشبختانه من اونا رو ندیدم چون خیلی موفق نیستن هر چند آنتونی پرکینز بازی کرده ولی خب معلوم بود به خاطر اینکه فیلم سایکو خیلی مشهور شده و تو گیشه هم فروش خوبی داشته دو و سه و چهار و حتی بازسازیش بسازن که باز یه فروش خوبی داشته باشن. البته اینم بگم که نورمن بیتس فقط تو تاریخ سینما پرکینز بازی نکرده. یه سریال ساختن اسپینآف سایکو درواقع. که اتفاقاش قبل از قضیههای سایکو اتفاق میفته، نوجوونای نورمن. اسم سریال هست بیتس متل. بعد کی بازی کردن نقش نورمنو؟ من بچه بودم احتمالا خیلیامون دیدیم چارلی اند چاکلت فکتوری تیمبرتون. پسر گوگولیه بود، خیلی بانمک بود، اون اومده نقش نورمن بازی کرده. یه سایکو خیلی کیوت. فکر کنم خوب بازی کرده اونطوری که نقدا و اینا رو خوندم بد بازی نکرده بوده. ثنا چیزی که همیشه به شخصیت نورمن بیتس فکر میکنم من یاد جوکر میفتم هرچند که اینم بگما هیچکدومش از اون یکی الهام نگرفته. چون اصلا جوکر فک کنم از نظر تاریخی خود کاراکتر جوکر قبل از نورمن بیتسه یا مربوط به یه دههان. خلاصه از همدیگه الهام نگرفتن ولی خب یه همزادپنداری، اون چیزی که ما میدونیم جوکرو از رمان مردی که میخندد ویکتور هوگو الهام گرفتن و نورمن بیتس حالا با اینکه شباهتهایی داره به کاراکتر جوکر ولی از اون الهام گرفته نشده.
یه چیزی که جالبه اینه که کلا فیلم سایکو از روی کتابی ساخته شده. کتاب سایکو که اسم نویسندش بولاکه. نویسنده چندان مشهوری نیست مشهورترین کتابش به واسطهی فیلمشه. ولی خدای نویسندههای ژانر وحشت یعنی استیون کینگ از این نویسنده و از این کتاب از این فیلم الهام گرفته. یعنی یه جوری انگار مشوقش بوده که بره به سمت ژانر وحشت. ما خیلی مدیون استیون کینگیم. بخاطر شاینینگش، بخاطر فیلم ایت و گرین مایل و فرار از شاوشنگ. خیلی خوبه که آدم اینجوری تصور کنه که چقدر فیلما به هم زنجیرهای وابستهان. اصلا یک اپیزود راجب اقتباس، اسپینآف و اینها تو سینما راجعبهش صحبت میکنیم. بیمزه هم شده واسه هر چیزی دارن یه اسپینآف میسازن. تازه وارد دنیای بازیشم میکنن. یه فیلم مثلا یه کتاب چاپ کنیم، یه انیمیشن ازش بسازیم، حالا گیمش بدیم، حالا مثلا سریالش بدیم.
چیزی که حالا راجع به شخصیت نورمن بیتس برا من جالبه اونم اینه که حالا درسته تو این فیلم به صورت سمبلیک خواستن روانی رو نشون بدن ولی واقعا همهی ماها بعضی موقعها اون نورمن درون رو داریم چرا؟ به خاطر اینکه ما هم تو زندگی خودمون، بعضی موقعها روی یه چیزی انقدر داریم پافشاری میکنیم که اون چیز جواب نمیده و خودمونم میدونیم که جواب نمیده. شاید اصن یه چیز تخیلیه ولی داریم خیلی روش تاکید میکنیم، هی میخوایم اون اتفاق بیفته. حالا این اتفاق میتونه مکان مشخص، زمان مشخص، یک جایگاه باشه. داریم تلاش میکنیم به چیزی برسیم حالا نمیخوام بگم منفی، حتی یه چیز مثبت ولی نمیتونیم بهش برسیم و این قدرت بیخیال شدن رو پیدا نمیکنیم و این یه جورایی میشه مثل نورمن که نمیتونست از اون عشق مادرش دست بکشه تا تهش روانی شد. اون حس وابستگی شدید، بعضی موقعها خیلی میتونه مخرب باشه. چون آخه فرق بین عشق و وابستگی هم هست دیگه. عشق با دوست داشتن همراهه، یک پشنی داره ولی وابستگی شاید تو یکی رو دوست نداشته باشی ولی وابستهش باشی و این حس وابستگی بعضی موقعها خیلی میتونه آزار دهنده باشه. همونطور که تو شخصیت نورمنم هست.
دقیقا منم همین حس رو از نورمن میگرفتم. یه چیز دیگهای هم هست اینهکه وقتی ما به یه چیزی میرسیم که شاید حتی خیلی تخیلی باشه، شاید خیلی مخرب باشه، مخصوصا تو مورد نورمن یه چیز کاملا روانی باشه که اون دو تا شخصیت واسه خودش ایجاد کرده بود. ولی وقتی که به اون جایی رسیدیم که حس میکنیم یه نقطهی امنیه واسمون اجازه نمیدیم که کسی وارد بشه. اجازه نمیدیم که اصلا یه عاملی باشه که اون شرایط رو بهم بزنه و دقیقا به خاطر اینکه اون شخصیت مادر نورمن حس میکرد که وجود ماریان قرار اون بهم بزنه که در واقع خود نورمن دیگه، حاضر شد که ماریون بکشه ولی اون نقطهی امنش بهم نخوره و دقیقا اینو ما زندگی خودمون داریم. ما به خاطر اینکه نقطهی امنمونو حفظ کنیم مثلا شاید خیلی از تغییرات رو قبول نکنیم، خیلی از شرایطی که باعث پیشرفتمون بشه اونا رو قبول نکنیم چرا چون حس میکنیم که ما تو یه نقطهی امنی هستیم که چیز دیگهای نمیخوایم، این خوبه، دیگه بیشتر از این نمیخوام. مغز ما خیلی سرکشه. در اغلب موارد هم علیه ماست. نمیدونم یکی از نویسندهها بود میگفت که شما ده دقیقه مغزتون رو به حال خودش رها بکنید، شما رو به جاهایی میبره که شما اصلا باورتون نمیشه.
حس میکنید که همین دو دقیقه بعد قراره بدترین اتفاقای دنیا واستون بیفته ولی ما بعضی مواد جلوی این مغزمون بگیریم. چون این مکانیسم دفاعی بدن انسان هم هست. به خاطر اینکه ما بتونیم دفاع بکنیم در مقابل خیلی از خطرها و بدترین استراتژی رو در نظر میگیریم. مغز بدترین پالسها رو میفرسته که انگار ما الان یه صدایی بشنویم الان فکر میکنیم دزد اومده. شاید خیلی احتمالش کم باشه که بگیم آقا مثلا یه نفر همینطور داشته رد میشده. یا صدای یک حیوانی رو بشنویم شاید صدای گربه باشه ولی اولش فکر میکنه میگه موجود خیلی عجیب غریبیه. این مکانیسم مغز ماست که باعث میشه که همیشه اینطوری دیفنسیو باشه و این در بعضی از مواقع خب به نفع ماست. باعث میشه که اون حس بقای ما رو تقویت میکنه. ولی در بعضی از مواقع هم به ضرر ماست. ما همیشه همه چیز رو نگران کننده و خیلی منفی داریم میبینیم و دقیقا به همین خاطر هم از کامفوسنمون خارج نمیشیم، چون میگیم اگه فلان کار و بکنم شکست بخورم چی و از تغییر میترسیم.
بعد یه مورد دیگهای هم که هست ما وقتی به مشکلات فکر میکنیم، چون هنوز اتفاق نیفتاده این مشکلات رو به عنوان یک پکیج میبینیم. همشو یه جا میبینیم. تو فکر کن مثلا نه آبان قراره برم تهران واسه کار که تو این مسافت رفت و برگشت هی دارم فکر میکنم به اینکه وای چطوری برم، اونجا اون کارای اداری چطوری اوکی بکنم، دوباره برگردم و تنهام یه نفر باید کنار دستم باشه که کمک بکنه اینا هی دارم به اینا فکر میکنم. در حالی که وقتی اون اتفاق میفته نمیگم گل و بلبل میشه، بد هست ولی این اتفاق پله پله میافته. همهش یک آن، ات د سیم تایم نمیفته. اینا چون پله پله میفته ما این قدرت رو خواهیم داشت که بتونیم باهاش کنار بیایم و این علاوه بر این حالا اون بحث کامفرسون هستش که ما اگر این قدرت تغییری که تو میگی بتونیم تو وجودمون تقویت بکنیم واقعا میتونه خیلی اتفاقات مثبت بیفته. چیزی که نورمن بیتس نتونست انجام بده. دقیقا نورمن تو دیالوگش بین خودش و ماریون وقتی داشت ماریون شام میخورد همین مکالمه رو داشتن. که نورمن بهش گفته که پرایوت آیلنده مثل اینکه. و واقعا اون میخواست که به پرایوت آیلندی بره که کسی باهاش نداشته باشه، پلیس تعقیبش نکنه ولی پرایوت آیلند نورمن یه چیزی بود که تو ذهنشه، تو ذهنش داره اتفاق میافته. حالا مگسشم میگی؟ سکانس آخر.
سکانس آخر لبخند مشهوری هم داره شاید در کنار جوکر، از لبخندهای مشهور تاریخ سینما باشه. که شخصیت مادرش انگار غلبه کرده. که میگه من اینجا میشینم، تو زندان، هیچ حرکتی نمیکنم که بگن چقدر آدم خوبیه، کسیو نکشته. بعد حتی یه مگسی میشینه رو دستش حاضر نیست هم مگس بپرونه. که بگن این آزارش به یه مگس نمیرسه، چجوری یه آدم کشته. یه چیزی هم که میخواستم بگم راجعبه همین بحث وابستگی یه مثالی بود که واسه خود من اتفاق افتاد که حدودا دو سه سال پیش بود که من از وقتی که وارد دانشگاه شدم دنبال یک هدفی بودم که چهار سال هم به شدت تلاش کردم. چون این هدف لانگ ترمی بود. چهار سال تلاش کردم این اون دفعم گفتم بهت که تلاش میکردم که به اون برسم هر طوری شده به اون هدفه. ولی واقعا میخوام اینو بگم که آینده به قدری غیرقابل پیشبینیه که نمیگم اتفاق بدی میفته، نمیگم اتفاق خوبی میافته. یک اتفاق انقدر متفاوتی میفته که ما میگیم بابا من داشتم برای این تلاش میکردم، اصلا این دیگه کلا دیسپیر شد انگار از زندگیم. من الان دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم که اصلا اون هدف واسم دیگه مهم نیست. همون هدفی که من مثلا سالها داشتم واسش سخت تلاش میکردم. حالا دقیقا اینطوری شد که من الان چهار سال واسه اون اتفاق زحمت کشیدم، کلی اینور اونور برو بیا فلان و در نهایت این اتفاق خوب افتاد و من به اون هدفی که میخواستم رسیدم. اما به شکل غیرقابل باوری من با پای خودم به صورت کاملا اختیاری نامه نوشتم و گفتم من انصراف دادم از اون چیزی که میخواستم. گفتم من دیگه نمیخوام باشم اینجا.
مسیر رسیدنش بهتر بوده؟ نه یک اتفاق متفاوتی افتاد که دیگه این هدف واسه من هدف نبود. اصلا بود و نبودش دیگه برام فرقی نمیکرد. نمیگم مجبور شدم، کاملا اختیاری من رفتم انصراف دادم از اون چیزی که میخواستم. برام جالب بود که آینده ببین چقدر غیرقابل پیشبینیه که چیزی که من چند سال واسش تلاش کردم، درنهایت به شکل فان خودم رفتم و انصراف دادم از اون اتفاقه و واقعا اینجا میشه گفت که آدم نباید زیاد جدی بگیره زندگی رو، نباید سخت بگیره. تو نظرت چیه در این رابطه؟ منم میتونم این رو ربط بدم به شرایطی که توش زندگی میکنیم. چون هر روز داره یه اتفاقایی میفته که بیشتر به این نتیجه میرسیم که نمیتونیم چندان پیشبینی کنیم که تو آینده قراره چه اتفاقی بیفته. به خاطر همین چرا از لحظه لذت نبریم حداقل. ولی البته درست نیست که اصلا فکر کنیم که هیچ هدفی ندارم یا اصلا به آینده فکر نکنیم. این درست نیست به نظر من پافشاری نکنیم. این بحث کلمهی پافشاری کلمهی خوبیه. که طبیعتا بی هدفی که چیز بدیه باید بریم بمیریم. هدف باید داشته باشیم و برای رسیدن به اهدافمون هم سخت تلاش بکنیم. ولی هدف دیگه کل زندگیمون نشه و اگر میبینیم جواب نمیده، زیاد خودمون درگیرش نکنیم. خودمونو به آب و آتیش نزنیم. چون اگر اون نشه تجربهای از اون شکست عایدمون شده میتونیم پایههای یک موفقیت بزرگتر باشه.
چند روز پیش مثل اینکه روز جهانی شکست بود. شکست باعث میشه ما به موفقیت برسیم. به خاطر همین یه روزی واسش در نظر گرفتن. اتفاقا حالا من میخوام اینجا یه کتابی دارم معرفی بکنم که اتفاقا تازه خریدمش. کتابای قبلیش از این نویسنده خوندم. حالا نظرت چیه هر اپیزود اگر تونستیم یه کتاب معرفی کنیم. کتاب سینمایی یا یک پادکست خوب، یه فیلم خوب، مرتبط به اون بحث، یه چیزی معرفی بکنیم که مخاطبا اگر خواستن برن دنبالش. حالا قول صددرصد ندیم ببینیم چی میشه ولی یه کتابی که هستش از مارک منسونه که اسم کتاب همه چی به فنا رفته، که یه کتاب معروف دیگه هم داره در واقع ترجمه کردن هنر رندانهای به چپ گرفتن، که حالا بدون بوقش تازه اینه.
این کتابش که من پیشنهاد میکنم زبان اصلیش بخرن. تو ایران هم زبان اصلیش هست. چون نسخهی ترجمه شدهش خیلی سانسور شده. این کتابو هم زبان اصلیشو خوندم، هم ترجمشو. با اینکه تو ترجمشم خیلی خواستن که هم فانشو نگهدارن و هم در واقع از کلمات خیلی راحت استفاده کنن ولی وقتی نسخهی اصلیش میخونی خیلی خندهدارتره. کتاب طنزی نیستا. کتاب راجعبه توسعه فردی و موفقیته و چیزی که این کتاب رو متمایز میکنه و مارک منسون رو به عنوان نویسنده متمایز میکنه، اینه که ما همیشه کتابهای موفقیت رو، چه میدونم مثلا میلیاردر شو، تو میتوانی، قدرت فلان بهمان. خیلی زرده حتی شاید محتوای کتاب خیلی زرد نباشه ولی عنوانش خیلی زرده و این کتاب اصلا جالبیش همینجاست که دو تیکهاس اسم کتاب.
اولش نوشته Everything is F*cked بعد در ادامه نوشته A Book About Hope. یک کتابه در مورد امید. اوضاع داغونتر از این حرفاست. الکی شعار ندیم که همه چی خوبه و تو وقتی متن این کتاب میخونی، من این کتابو البته هنوز نخوندم و میبینی که در واقع میاد میگه که بیاین خوشبین نباشیم، نیمه پر لیوانو نبینیم، بیاین هم نیمه پر رو ببینیم هم نیمه خالی. یه جملهای که خود مارک منسون بهش اشاره میکنه میگه که ما معلمامون، خانوادمون، مربیمون همیشه میگن تو لایق بهترینهایی. عیب نداره همه چی خوب میشه، تو میتونی به اهدافت برسی، از این قبیل جملاتی که دائما دارن القا میکنن که ما میتونیم. پس داریم سفت و سخت میچسبیم به اون چیزی که میخوایم ولی بعضی موقع میگه بابا ول کن حالا نرسیدیم مهم نیست، مهم اینه که حال دلت خوب باشه و اتفاقا چیزی که جالب که داره میگه، میگه که اتفاقا ما وقتی بعضی چیزا رو شل میگیریم خیلی راحتتر واسمون اتفاق میفتن و این خیلی مورد مورد جالبیه. فکر کنم این کتاب خیلی به درد من میخوره چون من همه چی رو سخت میگیرم. یه تکلیف خیلی ساده واسم خیلی سخت و خیلی بزرگه. نمیگم خیلی بزرگه نه این که نتونم انجام بدم و غصه بخورم که وای نمیتونم. نه اونقدر سعی میکنم که خیلی عالی خیلی پرفکت جلو بره که خودم اذیت میشم. وقتم هدر میره، خودم اذیت میشم به کارای دیگه برسم. که این واقعا مخربه. حالا در اپیزودهای آتی بحث کمالگرایی هم حتما صحبت میکنیم.
بقیه قسمتهای پادکست اتوپیا را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
3- شرقی غمگین(1) (آینده بشریت و فیلم Dune)
مطلبی دیگر از این انتشارات
۲. منِ دیگری (هویت شخصیتی و فیلم The Prestige)
مطلبی دیگر از این انتشارات
5- فضای مجازی؛ سیاه یا سفید؟ (مدیریت زمان و فیلم "قهرمان" اصغر فرهادی)