۲. منِ دیگری (هویت شخصیتی و فیلم The Prestige)


امروز قراره در رابطه با فیلم The Prestige یا همون حیثیت کریستوفر نولان صحبت کنیم. محصول سال 2006 آمریکا. برای اینکه شروع بکنیم ثنا نظرت چیه اول یه گذری داشته باشیم بر سینمای نولان و بعدش بریم سراغ فیلم. کاملا موافقم البته باید یک گذر خیلی کوتاهی باشه چون می‌تونیم راجع‌به نولان ساعت‌ها حرف بزنیم. دقیقا همیمجوریه. واقعا وقتی حرف از نولان میاد دوتا مسئله؛ یکی چون همه می‌شناسنش، از طرف دیگه واقعا نولان کارگردانی نیستش که بشه آدم با نیم ساعت صحبت کردن همه چیزو بست راجع‌بهش. ما یه اپیزود جداگانه با عنوان بررسی سینما و کارنامه‌ی فیلم‌سازی نولان خواهیم‌ داشت ولی جدا از اون امروز می‌خوایم یه گذر کوتاهی داشته باشیم برای کسانی که زیاد با نولان آشنا نیستن و اصلا بدونیم داستان چیه بعد بریم سراغ پرستیژ.

زندگینامه‌ی نولان اگر بخوایم نگاه کنیم یکم حالت وینتنیشنی هم داره. از بچگی عاشق فیلم سازی بوده، بعدها وارد دانشگاه می‌شه رشته‌ای می‌خونه که شاید ظاهرا به سینما ربطی نداشته باشه ولی از امکانات دانشگاهشون استفاده می‌کنه تا فیلم‌سازی شروع کنه. اولین فیلمش که The Followingبود با امکانات خیلی خیلی کمتری درست شده بود که حالا مفصل‌تر قراره راجع‌بهش حرف بزنیم. ولی بعدها به خاطر این که خیلی نقدهای مثبتی دریافت کرده بود تونسته بود جایگاه خیلی زیادی رو به خودش اختصاص بده و با چهار میلیون بودجه فیلم دومش Memento رو شروع کرد. که خب بیشتر با ممنتو می‌شناسیمش. بعدها سه‌گانه‌ی بتمنو کار کرده که خیلی مشهور شده بود و جوکرشم هنوز که هنوزه یاد می‌کنیم ازش. این وسط البته 2003 insomnia ساخته. بعد از اولین فیلم بتمن فیلم پرستیژ ساخت. خود نولان اونطوری که خودش میگه اصلا یکی از دلایلی که اومد سه گانه‌ی بتمن ساخت این بود که نیاز مالی داشت واسه اینکه فیلمای خودش رو بسازه و چون خودشم میگه که مثلا برای ساخت فیلم اینسپشن فیلمنامه‌اش ده دوازده سال پیش نوشته بوده فقط پول نداشته که اون موقع بتونه بسازه، همچنین پرستیژ رو. که پرستیژ رو هم فیلنامه‌شو پنج سال قبل از اینکه فیلم ساخته بشه یعنی 2001 نوشته بود البته پنج سال طول کشید.

بلافاصله بعد از این که فیلنامه پرستیژ تموم شده سه روز بعدشم رفتن فیلمبرداری شروع کردن. ولی در نهایت اون آورده مالی Batman Begins باعث میشه که نولان پولی بره تو جیبش تا بتونه پرستیژو بسازه. هرچند بتمن خب یه اقتباس از کمیک‌های دی‌سیه، ولی بازم اون امضای شخصی نولانو می‌تونیم توش ببینیم یعنی کاملا استایلشو می‌تونیم تشخیص بدیم. خب همه می‌دونیم که نولان چقدر فیلماش پر خرجه، به خاطر همین همیشه بودجه‌های زیادی دریافت می‌کنه ولی فروش گیشه‌اش خیلی فوق العاده‌اس، می‌تونه جبران کنه. نظر منتقد اغلب راجع‌بهش مثبته. همینطور فیلماش عامه‌پسنده. در کنار اینکه راجع‌به مفاهیمی مثل متافیزیک و عرفان و اینجور چیزا صحبت می‌کنه ولی بازم فیگورش یجوریه که حتی مخاطبای که صرفا به خاطر سرگرمی می‌خوان فیلماشو ببینن بازم اونا می‌تونن لذت ببرن و خب نظر تو چیه؟

آره منم کاملا موافقم. واقعا مولانا به جز معدود فیلمسازانی دونست که داخل فیلم‌هاش در عین حال که اون جنبه‌های هنری و مفاهیم عمیق فیلمسازی جای داده، در عین حال یه چیزی می‌سازه که مخاطب هم بپسنده و در عین حال تفکرات خودشم قالب باشه توی فیلم. یعنی چیزی نیستش که بگه من میام مثلا در رابطه با عدالت می‌خوام فیلم بسازم که خودش عمیقا اون رو درک نکرده باشه یعنی کاملا مشخصه اون مفاهیمی رو که داره توی فیلماش بهش اشاره می‌کنه خودش عمیقا بهش باور داره. نولان از خیلیام تاثیر گرفته؛ از فریتس لانگ بگیر تا کوبریک و خیلی از قیلمسازای دیگه. رو خیلیام قراره تاثیر بذاره. فکر کنم کارگردانی نسل بعد رو می‌تونیم تصور کنیم که چند سال آینده از نولان خیلی تاثیر گرفتیم. کوبریک که واضحه، چون خود نولان میگه که من بچه بودم می‌رفتم فیلم 2001 ادیسه فضایی کوبریک رو می‌دید و اصلا به خاطر دیدن فیلم 2001 بود که نولان تصمیم گرفت فیلمساز بشه. میگن که فضای فیلماش مخصوصا اینسپشن و اینترستلارش خیلی شبیه ادیسه فضاییه. تو اون 2001 اون دستگاه هوش مصنوعی که صحبت می‌کنه اون هم مثل همون تارس و کیس اینترستلاره یه جورایی.

ولی اینجا اون کاراکتر منفی بود اون هوش مصنوعی، اینجا تارس و کیس کاراکترای مثبت بودن. یا توی 2001 اون طی الارض که می‌کنه مثلا یه جورایی سفر در داخل اون کرم‌چاله‌ای هستش که داریم تو اینترستلار می‌بینیم و حتی دیوید بوردول گفته که کوبریک نسل ما نولانه. یکی از ویژگی‌های فیلم‌های نولان اینه که از مایکل کین هم استفاده می‌کنه، خیلی علاقه داره بهش. همین دو سه روز پیش خبرش اومد که در سن هشتاد سالگی مایکل کین از دنیای بازیگری خداحافظی کرده و دیگه قرار نیست هیچ فیلمی بازی بکنه، خودش تکذیب کرد. خیلی آدمای کمی می‌دونن که من قراره ادامه بدم یه جورایی تکذیب کرد. من این نمی‌دونستم. همه‌ی خبرگزاری‌ها نوشتند که دیگه نمیاد و فلان. فکر کنم نولان رفته قانعش کرده. می‌خوای قبل از اینکه پرستیژو شروع بکنیم من یه نکته‌ای بگم الان یهو یادم افتاد. دو سه روز پیش بود که رفتیم پوست. پوست برادران ارک. حالا درسته محوریتی نداره با این اپیزودمون ولی حالا که امروز 29 مهر 1400 اگر موقعی که دارین این پادکست رو گوش می‌دین هنوز فیلم پوست تو پرده‌های سینما هست به نظر من برید این فیلم رو ببینید. فیلم خیلی جالبیه ثنا. چیز خیلی جالبی که داشت این بود که تو سکانس یکی مانده به آخر کاراکتر اصلی، مادرشو بغل می‌کنه. بعضی فیلما دیدی یهو دست مرد می‌خوره به زن. اینجا قشنگ بغلش می‌کنه مادرشو. حالا توی فیلم که نقش مادرشه. کلا خیلی سنت‌شکنی‌های زیادی داشت؛ استفاده از سازهای ترکی مثلا توی فیلمی که تو هنر و تجربه اکران نشده.

اصلا همین که یک فیلمسازی تصمیم گرفته در سینمای ایران فیلمی بسازه که نه کمدیه و نه از اون درامای اجتماعی که همه می‌زنن سر و کله‌ی همدیگه، یک فیلم ترسناک اومده ساخته، خودشم ترک هستش. این خودش می‌تونه اتفاق جالبی باشه. فقط یه چیزی که برای من جالب بود، بعضی موقع‌ها، حالا چون ما خودمون ترک زبانی شاید بهتر بتونیم ارتباط برقرار کنیم با کالچری که تو فیلم هستش. بعضی جاها هستش که حالا درسته فیلم یک روستای خیلی سنتی و مذهبی رو داره نشون میده. که مثلا مامان میاد میگه که قیچی بازه، میگه قیچی رو ببند مثلا بدبختی میاره، از این دیدگاه که قدیمی هستش و یه جا بود که کاراکتر اصلی آراز، با مادرش خیلی بد صحبت کنه. مثلا یهو میگه پاشو برو بیرون ببینم، زود باش؛ به مامانش میگه. تو هیچکدوم از این فرهنگامون این شکلی نبوده. مخصوصا قدیما که مادرا کتک می‌زدن بچه‌هاشونو ولی این یکم برام عجیب بود حالا ولی به طور کلی فیلم خیلی خوبی بود و هر کسی اگه ندیده حتما ببینه. بعد بریم سراغ پرستیژ.

قضیه شروع شدن پرستیژ از یه کتابیه. اسم نویسندشم کریستوفر کریسته. برادران وارنر میان حق امتیاز این کتاب می‌خرن که از روش فیلم بسازن و اول هم در نظر داشتن که بدن این فیلم سم مندس بسازه، که خب اونم خیلی مشغول بود و خیلیم اسم درآورده بود تو اون دوران واسه خودش. حالا یه اتفاقایی افتاد که فیلم رسید به نولان، به برادران نولان بهتره بگیم. چون دوتایی با برادرش رو این پروژه کار می‌کردن. اواخر فیلمبرداری فیلم اینسومنیا بود که تصمیم گرفتن نوشتن فیلمنامه رو شروع کنن. به خاطر همین بعد با پروژه‌های بعدیم با هم کنتاکت پیدا می‌کنن و پنج سال طول می‌کشه که این فیلمنامه نوشته بشه و برای اینکه بتونه این فیلمنامه رو بهتر بنویسه و بهتر تو اون فضا قرار بگیره، با طراح دکور صحبت می‌کنه که در حین نوشتن فیلمنامه یه پروتوتایپی از اون دکور تو گاراژ خونه‌اش طراحی کنه که تو اون فضا قرار بگیره و بهتر بتونه این فیلمنامه رو جلو ببره از این کارایی که فقط نولان می‌تونه انجام بده. یه ویدیویی دیدم نولان داشت، فیلمنامه ممنتو رو تشریح می‌کرد به بازیگراش. میاد روی وایت‌بورد یه دونه اینطوری خطوط کج و ماوجی می‌کشه، بعد سه تا خط عمود می‌کشه و میگه که اینا هر کدومشون یه زمانه، اون شکلی توضیح میده مثلا فیلمنامه رو و واقعا کاملا مشخصه که نولان فکر کرده که خطارو چطوری بکشم تا بهتر بتونم پیام فیلم رو منتقل کنم. وگرنه آدم بخواد فیلنامه ممنتو رو تعریف کنه چطوری بگه واقعا.

البته ممنتو هم ایده فیلنامه کار برادرش بود. تو جاده داشتن رانندگی می‌کردن یه لحظه به این رسیدن. مگه براساس اون داستان کوتاه نبود؟ فکر کنم ایده داستان کوتاه گرفتن بعد این بلندش کردن. فکر کنم یه داستان کوتاهی اگر اشتباه نکنم خود جاناتان نوشته بعدش کریستوفر گفته بیا خب فیلمش کنیم. خب می‌رسیم به پرستیژ و انتخاب بازیگرانش که خب نولان قبلا با کریستین بیل کار کرده بوده. باهاش آشنایی داشت. ولی یکی از بازیگران این فیلم که واقعا جذابیت فیلم دوچندان کرده، دیوید بوییه. دیوید بویی خب خواننده‌ی خیلی مشهور آمریکایی البته متولد لندنه ولی بیشتر فعالیت‌هاشو تو آمریکا ادامه داده. و اون زمان تقریبا سال بازنشستگی نه از لحاظ اینکه کار نکنه ولی خب به هر حال خواننده پیشکسوتی بوده از دهه هفتاد میلادی کارشو شروع کرده، سبک گلم راک رو بوجود آورده. قبول نکرده بود که این فیلم بازی کنه و خود نولان با اولین پرواز رفت آمریکا و به اصطلاح رفت دم در خونشون قانعش کرده که من به غیر از تو نمی‌تونم تصور کنم که کس دیگه‌ای کار بازی کنه. هر چند خب شباهت ظاهری هم ندارن ولی چهره‌ی خاص بویی واقعا تسلا بودنم به نوعی نشون میده. به بویی می‌خوره که دانشمند باشه، یه آدم خیلی عجیبی باشه و واقعا بوده. مخصوصا چشماش. چشماش یه جذبه‌ی خیلی خاصی داره. چشماش دو رنگه و مادرزادی نیست این اتفاق.

تو دبیرستان سرش ضربه خورده و خیلی شانس آورده که کور نشده ولی رنگ مردمک چشمش عوض شده. آره واقعا دیوید بویی با اینکه حضورش کوتاهه توی فیلم البته خیلی زیاد کوتاه نیست ولی جزو بازیگران مکمل فیلم اما واقعا حضور خیلی پر باری داره و دیوید بویی صدای خیلی خوبی داره دیگه، وقتی داره به جای نیکولا تسلا حرف می‌زنه اون اثرگذاریش خیلی بیشتر میشه توی فیلم. همه‌ی دیالوگ هارو با یه آرامش خاصی میگه. حتی وقتی که هیو جکمن عصبانیه از دستش ولی بازم اون آرامش رو حفظ کرده. و خیلی مرگ بدیم داشته سال 2016 دیوید بویی که یه آهنگی داره به اسم لازاروس حالا ما در وسط یا انتهای این اپیزود یه بخشی از این آهنگ لازاروسشو می‌ذاریم که اگر اشتباه نکنم آخرین آهنگ دیوید بویی که چند روز قبل از مرگش موزیک ویدیوی این آهنگ منتشر میشه که اتفاقا محتوای این آهنگ هم در رابطه با همین که میگه من مردم، الان تو بهشتم. داستان زندگی خودش تو فضای مرگه. موزیک ویدیو هم تو اون فضای سردخونه مانند که آره و بلافاصله بعد اون آهنگ هم می‌میره و واقعا کسی که موزیک خیلی گیرایی داره. تن صداش واقعا خیلی گیرایی داره. حتی کسایی که دیوید بویی رو نمی‌شناسن شاید بتونن از روی آهنگایی که نیروانا کور کرده بشناسنش.

راجع‌به نیکولا تسلا می‌خوایم یکم صحبت کنیم. اصلا تسلا کیه خلاصه داستان بگیم. یه چیزی هم که هست حالا در ادامه‌ی یادم بنداز راجع‌بهش صحبت بکنیم، راجع‌به اقتباس در سینما. خب تسلا یه دانشمند، فیزیکدان بزرگی بود که واقعا خیلی لطف بزرگی کرد. واقعا لطفش کمتر از ادیسون نیست. چون که جریان متناوب برق رو تسلا اختراع کرده یعنی این لامپ‌هایی که ما داریم تو خونمون روشن کنیم حاصل تسلاس. الان اگر جریان برق مستقیم بود اولا که پول برق ما چند برابر می‌شد و اینکه ما دیگه پدیده‌ای به نام سیم رابط نداشتیم. الان ما سیم رابط داریم، چهارتا شارژر همزمان می‌زنیم و به همشونم به یک اندازه ولتاژ می‌رسه به خاطر جریان متناوب برقه و اگر جریان مستقیم بود تقسیم می‌شد و تو مثلا همزمان اگه شارژر لپ‌تاپ می‌زدی و شارژر گوشیتو می‌زدی یا نصف می‌شد یا دو برابر زمان بیشتر طول می‌کشید تا شارژ بشه و تسلا خیلی بدم مرد واقعا.

تمام پولشو صرف آزمایش‌ها کرد و در آخر در فقر تمام تسلا مرد. هرچند که الان قدرشو خیلی می‌دونیم ولی کاش اون موقع مردم قدرشو می‌دونستن. همونطور که تو یکی از صحنه‌های فیلم نشون میده که رابطه‌ی بین تسلا و ادیسون یه رابطه‌ی جنجال‌برانگیزی بوده چون رقیب هم بودن و از هم علنا اعلام می‌کردن که خوششون نمیاد و خب ادیسون یه شخصیت جالبی داشت هم داشته. جالب نه از لحاظ مثبتا، ایده های دانشمندای نوپا رو می‌دزدیده. حتی تو تاریخ سینما هم اسم ادیسون میاد وسط ولی خب چندان خوشنام نیست. ادیسون تو اواخر دهه‌ی نوزده می‌خواد یه دستگاهی اختراع کنه تصویر رو ضبط و پخش بکنه. که قبلا یه دستگاهی اختراع کرده بود که صدا را ضبط می‌کرد. ولی بیشتر اهداف تجاری داشت و همینطور دوست داشت که اسم خودش بیاد وسط چون اون زمان خیلیا رو اختراع سینما کار می‌کردن. دوست داشت از همشون پیشی بگیره. به خاطر همین یه عکاس استخدام کرد، عکاس و مخترع بود البته. اسمش دیکسونه؛ که تمام کارای کینتوسکوپ و کینتوگرافو دیکسون انجام داده ولی ادیسون به اسم خودش ثبت کرده بوده. که حتی باعث شد که بعدها دیکسون از دستش عصبانی بشه و بره مستقل کار کنه ولی چون بودجه کمی داشت نمی‌تونسته کارا رو خوب پیش ببره ولی از یه جهتم کینتوسکوپ ادیسون که بیشتر شبیه شهر فرنگه واقعا ربط چندانی سینمایی که الان می‌شناسیم و زمانی که برادران نومیه به وجود آوردن نداشته باشه ولی خب به هر حال از اون پول زیادی به جیب زدن.

کلا ادیسون این شکلی بود. درسته حالا دانشمند بود، دمشم گرم کلی اختراعات زیادی داشت. ولی واقعا به زندگی خودش که نگاه می‌کنیم یه آدم پول‌پرستی بود. خیلی شهرت و پول و اینجور چیزا واسش خیلی مهم بود. حتی تمام راجع بهش گفته بود که چقد ازش بدش میاد، چقدر این اصلا تخیلش خوب کار نمی‌کنه و دوست داره فقط ایده‌های این و اون رو بدزده ولی ادیسون روزهای آخر عمرش گفته بود که من خیلی با تسلا برخورد بدی داشتم، رفتار بدی با تسلا داشتم. خودش اعتراف کرده بود عذاب وجدان گرفته بود احتمالا. آها اینو می‌خواستم بگم. در رابطه با اینکه خود داستان پرستیژ که داستان دو تا شعبده بازه. برای کسانی که ندیدن البته اسوپیل نمی‌کیم البته فقط پریویوعه. نیکولا تسلا چه ربطی داره به دوتا شعبده‌باز و باید بگیم که ما چند مدل اقتباس در سینما داریم. یک مدل اقتباس اینه که از الف تا یه‌ی داستان واقعی رو حالا می‌خواد رمان باشه، یک اتفاق باشه، بیوگرافی یک فرد باشه، میان عینا بازسازی می‌کنن. مثلا مینی‌سریال چرنوبیل که می‌بینیم رنگ کراوات اون نگهبان که اون گوشه وایساده عینا میان بازسازیش می‌کنن. ولی از لحاظ تاریحی یه دستکاری‌هایی هم داشتنا. مثلا اون کاراکتر زن یه نفر نبود، چندین نفر بود. تو سینما اتفاق می‌افته. ولی برخی از اقتباس‌ها هم هستش که تا حدودی عوض می‌کنن داستانو.

مثلا داستان بیوتیفول مایند یکم دستکاری شده داخل استان. اما یه مدل اقتباس دیگه هم هستش که کلا اقتباس نیست شاید اصلا. کلا داستان رو عوض می‌کنن، داستان اون فرد رو. اتفاقا خیلیم جالبه این کار. مثلا یه فیلمی هست زیاد معروف نیست. Abraham Linocoln: Vampire Hunter فکر کنم مال سال 2012 همون سالی که اون یکی فیلم لینکلن هم که دنیل دیلوییس بازی کرده. اون فیلم زیاد معروف شد. این خیلی فیلم ضعیفیه‌ها ولی یه چیز خیلی باحالی که داره این فیلم اینه که میگه آقا آبراهام لینکلن درسته رئیس جمهور آمریکا بود ولی کار اصلیش این بود که می‌رفت ومپایرا شکار می‌کرد. یه تبر داشت می‌رفت ومپایرارو می‌کشت، کار اصلیش مثل این بود. در حالی که خب خیلی تحریف دیگه تو داستان و خیلی جذابش کرده چرا به خاطر اینکه شاید برای مخاطب عام داستان زندگی رئیس جمهور آمریکا زیاد مهم نباشه ولی وقتی داستان ومپایرا میاد درگیرش میشه جذاب می‌کنه و باعث میشه مخاطب بیاد فیلم ببینه و توی The Prestigeهمچین اتفاقی افتاده. توی پرستیژ می‌بینیم نیکولا تسلا یه سری کارهایی رو انجام میده که هیچ ربطی به زندگی واقعیش نداره و این هم دقیقا تحریف زندگیشه ولی این تحریف اصلا بد نیست هیچ، به نظر من خیلی هم خوبه این مدل تحریف اتفاقا.

حتی کاراکتر دستیار تسلا. مثل اینکه همچین دستیاری نداشته حداقل به اون اسم نبوده، اسمش عالی نبوده. آزمایش ها و کارایی که کارایی که می‌کرده هم انجام نگرفته تا الان انجام نگرفته. در ادامه یه خلاصه داستانی است پرستیژ میگیم که از چه قراره. داستان بدون اسپویلش میگم. داستان دو تا شعبده باز که شعبده‌بازای نوپایی هم هستن تازه شروع به کار کردن. که با هم به خاطر یه اتفاقای یه اشتباهی که رخ میده و باعث میشه که همسر یکی از کاراکترها بمیره البته اینکه می‌گم واقعا اسپویل نداره. باعث میشه یه رقابتی بینشون به وجود بیاد. که همیشه سعی می‌کنن راز همدیگرو بفهمن، تردستی هم بفهمن و از اون تقلید کنن و بهترش بکنن تا اون یکی محبوب‌تر بشه، مشهورتر بشه و این روند ادامه پیدا می‌کنه تا کار به جاهای خیلی باریک می‌کشه و رازی فاش میشه که در عین سادگی کل فیلم رو با خودش می‌کشونه. یکی دیگه از اتفاقای فیلم کاراکتریه که اسکارلت جوهانسون بازی می‌کنه. یکی از دستیارهای یکی از این شعبده‌باز به اسم انجیر که اواسط فیلم اسم کوچیکش میاد. کاراکتری که اسکارلت جوهانسون بازی می‌کنه خب فضا کل داستان لندن اتفاق میفته، به طبع همه‌ی بازیگرا یه لهجه بریتیش دارن که خود نولان می‌تونه بهشون کمک کنه، تو لندن بزرگ شده. ولی لهجه‌ی اسکارلت جوهانسون خیلی مصنوعی به نظر میاد حتی یه جاهایی هم اشتباه‌هایی داره.

این سوال به وجود میاد که آیا واقعا نتونسته اسکارلت یاد بگیره لحجه بریتیشو که جواب صد در صد منفیه. با توجه به استعداد خود اسکارلت و عواملی که به خاطر تقویت لهجه تو فیلم بودن نمی‌تونه این اتفاق بیفته. این اشاره داره به یه اتفاق تاریخی یا تو اون دوران اغلب آدمایی که آمریکا به دنیا اومده بودن ولی پدر مادرشون بریتیش بوده به خاطر مسائل اقتصادی، حالا از نظر دیگری مهاجرت می‌کردن به لندن تا اونجا بتونن کارگیر بیارن و شاید از اسکارلتم یکی از همین اشخاص باشه که اسمش تو فیلم اولیویاست. و خودشم یه بار اشاره کرد که من خانواده‌ای ندارم، شاید بخاطرهمین ولی خب هیچوقت تایید یا رد نشده این کار که از کجا اومده. آره یکی دیگه از بازیگرای خانمی که تو این فیلم بازی کرده ربکا هال که نقش سارا رو بازی می‌کنه، همسر یکی از این شعبه بازا به اسم بوردن. که واسه ربکا هال این فیلم خیلی سکوی پرتاب خوبی بوده. یه جایی از فیلم با توجه به مفهوم فیلم که حالا بازم میگم اسپویل نداره، ربکا هال برمی‌گرده به شوهرش میگه که می‌دونم تو چی هستی. در حالی که این یکی از سوالات اساسی فیلمه و ربکا هال کاملا بداهه گفته بوده و میگه که دقیقا وقتی که این جمله رو گفتم خودم ترسیدم که نکنه یه چیزی لو داده باشم، نکنه خیلی بد شده باشه، در حالی که نولان خیلی خوشش اومده بوده و استقبال کرده و این صحنه هم هنوز هست ینی کات نکردن.

یکی از اتفاقات جالب داستان که همون تو سکانسای اولشه اینه که نشون میده یه پیرمردیه که ظاهرا لنگ لنگان هم راه میره، تو چین فک کنم نه. چینیه ولی تو لندنه. نشون میده که چقدر کل زندگیش رو فدای یک اجرای شعبده بازی می‌کنه و من خودم مثلا تصور می‌کردم که خود من مثلا چنین کاری می‌کردم؟ کاری که اون شعبده‌باز انجام داد یک عمر هویت خودت رو عوض بکنی به خاطر شغلت و این خیلی واقعا ریسک بود. یکی از سوالات فیلم هم همینه که دقیقا میتونه هویتش عوض کنه به خاطر هدفش، آیا اون هدف می‌تونه تغییر کنه چه ماهیتی به خودش بگیره. اصلا بعضی موقع‌ها ما خودمون تو زندگی دچار تناقض میشیم. میگیم آقا من یه هویتی دارم و یه کاری دارم. این کار داره منو عوض می‌کنه ولی نمیدونم این عوض شدن من عوض شدن خوبه یا بده باید برم پنج سال بعد ببینم که مثلا خوب عوض شدم یا بد عوض شدم. این خیلی تصمیم سختیه که انتخاب بکنیم که همون جوری که هستیم بمونیم یا مسیرمون تغییر بدیم و به خاطر هدف خودمون تغییر بدیم. همون دیگه به خاطر اون هدفی که داریم آیا خودمون رو تغییر میدیم. بعضی موقع‌ها خیلی ترسناک میشه‌ها، بعضی موقعا میگیم مثلا دو سال پیش این نبودما، خودمون می‌ترسیم ازش. از یه طرفم خوشحال میشیم میگیم که عوضش من آره قدرت تغییر دادن خودم رو داشتم از اون کامپرتون خودم خارج شدم. این واقعا پاسخش خیلی سخته و بسته به شرایط و موقعیت خیلی می‌تونه متفاوت باشه که در نهایت ما اون چیزی که هستیم باقی بمونیم یا قدرت تغییر دادن خودمون رو داشته باشیم.

که این قدرت می‌تونه مکثبت باشه یا منفی. و واقعا هم نمیشه گفت بسته به شرایط که شاید یه چیزی اولش خیلی خوب به نظر برسه ولی یکم که میریم جلوتر می‌بینیم که وای چه اشتباهی کردیم. یا برعکس مثلا اول بگیم این کار رو نمی‌خواستیم شروع کنیم، به به چه خوب شد مثلا فلان تصمیم گرفتم، چه تغییر خوبی. دقیقا یکی از سوالای اساسی به نظرم. واقعا خیلی سوال‌های زیادی از مخاطب می‌پرسه. از فیلماییه که باید دو بار تا سه بار دید. یه‌بار باید ببینه آدمه هیچی نفهمه، یه بار دوم ببینه اون داستان شعبده‌ها بفهمه، یه بار سوم ببینه مفاهیمو استخراج بکنه. بار سوم ببینه تا بفهمی که این مفاهیم چه ربطی به خودش داره، چه ربطی به زندگی خودش داره. مثال اون سکانسی که کریستین بیل، آلفرد بوردن داره به یه بچه با سکه شعبده بازی می‌کنه، اونجاشم یه اشاره‌ای بکن. ما گفتیم که نولان چقدر فیلم‌ساز قدریه و چطور تونسته که هم نظر مردم عادی، هم منتقدها و هم گیشه رو به خودش جلب کنه. وقتی که این فیلم پرستیژ نگاه می‌کنیم یه ارتباطی بین نولان و کاراکترا می‌تونیم پیدا کنیم. مثل اینکه این سه تا گزینه یعنی نظر مردم و گیشه و منتقدا و گزینه‌ی چهارم که خیلی مهم‌تره یعنی علایق شخصی نولان. چیزایی که خودش معلومه که بهش علاقه داره و دوست داره تو فیلماش ازش استفاده کنه. مثل مفاهیم مختلف متافیزیک و سوالی راجع به هویت انسان. همه‌ی این چهارتا رو مثل طناب اگر فرض کنیم این طناب مثل همون گره‌ایه که اول فیلم بوردن به دستای همسر انجیر می‌بنده و آخرم نفهمیدیم چجور گره‌ایه که نتونستن باز بکنن. دقیقا کار نولانم مثه اینه. مثه گره‌ایه که هیچکس نمی‌تونه بفهمه چه گره‌ایه. حتی اون صحنه‌ش که پسر بچه داره با سکه یه شعبه‌ای اجرا می‌کنه، بهش میگه که التماست می‌کنن که رازتو بهشون بگی. تهدیدت می‌کنن، التماست می‌کنن، ولی وقتی که رازتو بهشون گفتی دیگه واسشون ارزشی نداری و دقیقا مثل اینکه این حرف خود نولانه و شعبده بازی هم کار نولانه.

اصلا این جمله خودش خیلی مهمه؛ شعبده‌بازی کار نولانه. اصلا تو این فیلم پرستیژ یه چیزی که مایکل کین داره توضیح میده میگه شعبده از سه تا مرحله تشکیل شده. مرحله‌ی اول اینه که یک جسمی رو نشون میده به همه که هیچ دستکاری نشده. مرحله‌ی دوم اینه که اونو غیبش می‌کنی. میگه ولی شعبده و غیب کردن اون نیست هیشکی دست نمی‌زنه واست وقتی اونو غیب کردی. همه وقتی دست می‌زنن که اون مرحله‌ی سوم اتفاق بیفته که اون اون چیزی که غیب کرده بودی دوباره برش گردونی و نشونش بدی که اون زنده‌ست و اون موقع‌ست که همه کف می‌زنن و این ترفند دقیقا خود نولان با پرستیژ انجام میده. چند تا کاراکتر میچینه میگه این اینه، این اونه. حتی اویل فیلم راطه انجیر و بوردن رو بفهمیم. با اینکه اوایل فیلم با هم دوستن ولی همیشه یه جر و بحثایی هست. بعدش در واقع پیچیدگی ایجاد می‌کنه، مخاطب فریب می‌خوره میگه عه چی شد و در آخر دوباره میاد نشون میده میگه که این بود. بعد اون موقع‌ست که در انتهای فیلم که واقعا باید دست بزنیم به نولان، بگیم آهان اینطوری فریبمون دادی و چیزی که دائما هم داره تو فیلم تکرار میشه که مردم فریب خوردن دوست دارن. سکانس پایانی خود هیو جکمنم میگه. رو به بوردون میگه که تو فکر نکن من کار کوچیکی کردم. مردم میومدن پول می‌دادن چون می‌خواستن حتی برای چند لحظه هم شده از اون زندگی خفت بارشون فرار کنن، حقیقت رو کنار بذارن و فریب بخورن و یه نکته‌ی جالبی که هست حالا تو این کتاب هم هست در ادامه معرفی می‌کنیم این کتاب‌ رو، نولان تو تمام فیلم‌هاش یک جمله، یک سوال رو، یک سوال بیشتر. یک سوال می‌پرسه مثل اون دیالوگ‌ آخر شاتر آیلند که میگه زندگی کردن مثل یه هیولا یا مردن مثه یه آدم خوب.

نولان تو همه فیلماش می‌پرسه کدومش بهتره. یک حقیقت تلخ یا یک دروغ شیرین و نتیجه‌گیری تک به تک فیلم‌هاش اینه که کاراکترها در بعضی از مواقع دروغ شیرین رو انتخاب می‌کنن و در بعضی از مواقع حقیقت تلخ رو. توی اینستپشن حقیقت تلخ رو دیکاپریو انتخاب کرد. توی مثلا فیلم اینسامنیا می‌بینیم که آل‌ پاچینو حقیقت تلخ رو انتخاب کرد ولی جالب اینجاست که جوکر داره اصرار می‌کنه بر حقیقت تلخ ولی بتمن آخرش چی میگه به رییس پلیس گوردون؟ میگه که به مردم گاتهام دروغ بگو. بگو بتمن هاروی دنتو کشت. بذار مردم فک کنن شوالیه تاریکشون منم و هاروی دنت شوالیه سفید شده یعنی خود بتمن هم می‌بینیم یک دروغ شیرین رو انتخاب کرد. توی پرستیژم همینه که دروغ شیرین رو دوست داریم انتخاب بکنیم. دروغی به اسم فریب. هممون می‌دونیم این شعبده‌س، می‌دونیم دروغه ولی عمدا می‌خوایم به خودمون تلقین کنیم که این دروغه و باید بپذیریمش. این به کارکترم صدق می‌کنه. چند بار بوردن بهش میگه که من از بدل استفاده می‌کنم ولی نمی‌خواد قبول کنه انگار مثل اینکه این کاری که بینشون هست و دوست داره مثل اینکه اونم دوست داره فریب بخوره چرا چون که زندگی خودش یه زندگی تلخیه. شاید به اندازه‌ی بوردن استعدادشو برای بازی نداشته باشه. همسرش که از دست داده. می‌تونست اول فیلم کلا با یه آدمی که از لحاظ روحی شکست خورده مواجه بشی. ولی انجیر این کارو نمی‌کنه. فریب خوردن قبول می‌کنه و دوست داره که بینشون باشه مثل اینکه انجیر با اونه که زنده‌س.

اینو می‌خواستم بگم که نولان کلا تو پرستیژ می‌بینیم که مثل این عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی میشه که با نخ بستن به دست یک شعبده‌باز که دستشو نمی‌بینیم، دست شعبده‌باز همون نولان تو این فیلم برای ما. که ما مخاطب رو مثل اون عروسک خیمه شب بازی داره بازی میده از اول تا آخر فیلم داره بازی میده و اصلا هنرش همین اصلا تلنگر می‌زنه به مخاطب میگه ببین چطوری بازیت دادم، تو دوست داری بازی بخوری. فکر کنم اگه بخوایم بیشتر راجع به مفاهیم فیلم حرف بزنیم باید یه زنگ اسپویلم فعال بکنیم. خب همونطور که گفتیم اول فیلم بهمون نشون میده که شعبده‌بازی چه مراحلی داره و واقعا یک صحنه‌ی کلیدیه تو این فیلما ولی ما دوست داریم که فریب بخوریم.

دوتا گجشک رو داره نشون میده که توی قفس هستن و دختر بچه می‌گه که برادرش کو پس که کاملا در واقع داره لو میده که منظورش برادر دوقلوی بوردن هستش که ما در آخر فیلم درواقع متوجه میشیم. ولی چیزی که جالبه اینه که مهم نیست که کدوم یکی از قناریا میمیرن، حتی ما نمی‌تونیم ببینیم کدوم یکیشون قناریه. هویتش فرق نمی‌کنه. با اینکه دو تا شخصیتن ولی یه هویت دارن و تنها تفاوتشون تو علاقه‌شون به سارا و اولیویاس. ولی خیلی از جاها ما نمیتونیم تشخیص بدیم که کدوم قناریه، کدوم برادره. چون که هویتشونو دستکاری کردن و واقعا چقدر معنی پرستیژم به این هویت می‌تونه برگرده. خیلی چیزارو از بین بردن و دستکاری کردن. علاوه بر اینکه طرف زنش رو از دست میده سر یک شعبده، دوتا انگشتش رو از دست میده، هویتش و اصن وجودشو از دست میده. به خاطر اینکه به اون هدفی که رو کم کنی برای رابرت انجیر هستش برسه. و رابرت در مقابل بازم فداکاری که نه، قربانی‌های زیادی می‌ده. با اینکه همسرش از دست میده ولی یه جایی هست که خودشم میدونه چندین بار خودش اصلا می‌کشه دیگه. یه جایی هست خودش میگه که همسرم اولیویا رو ول کن. حتی اولیویا رو هم می‌خواد قربانی بکنه و در آخر که نسخه‌هایی از خودش قربانی می‌کنه. داره خودش و نسخه‌ی قبلی خودش رو قربانی می‌کنه. انگار با هر قربانی که ایجاد می‌کنه از خودش، یه پله به نسخه‌ی شیطان نزدیک‌تر میشه. خیلی جالب به نظر من که آدم تا کجا می‌تونه پیش بره به خاطر هدفش.

حتی شاید هدفش از یاد برده فقط اون مسیر دوست داره. آدم واقعا طوری بازی می‌خوره بعدها چون هدف دیگه نمی‌دونه، فقط درگیر این که اون کار رو انجام بده. یه چیزی که جالبه اینه که من خودم تجسم می‌کردم تو فکر کن چند نفر باشی، چون هر بار که رابرت و رابرت فرعی، فرعی هم نمیشه گفت. رابرت قبلی میفته تو اون باکس آب، داره خفه می‌شه، هر بار می‌بینه که داره التماس می‌کنه من از اینجا دربیارین. با اینکه می‌دونه ها داستان چیه. می‌دونه که باید بمیره و در واقع مرگش مرگ واقعی نیست یه کپی دیگه از خودش وجود داره اما هر بار که میوفته داخل آب تقلا می‌کنه که منو از اینجا بیارید بیرون. زندگی واقعا خیلی شیرینه لحظه‌ی آخر آدم می‌فهمه. و اینو میخوام بگم که شاید ما خب همزمان نمی‌تونیم هم زنده بودن و هم مرگ رو تجربه بکنیم یا زنده‌ایم یا مرده. ولی وقتی کپی میشه آدم، این برام سواله؛ بالاخره یه حس داریم دیگه. یک رابرت انجیری هستش که زنده است و یکیشم داره خفه میشه. اون لحظه این هیو جکمن یا رابرت چه حسی داشته. حس خفه شدن داشته یا حس بودن روی سن داشته. سوال خیلی عجیبیه. منم فک می‌کردم که اگه آدم کلن های مختلفی داشته بشه، نسخه‌های متفاوتی داشته باشه و اونا نمیرن، باشن، با هم یک تیم تشکیل بدن، تو اون تیم تو هر تیمی هر گروه یکی رهبره، یکم رئیس بازی بیشتر درمیاره. کدوم یکی از من‌ها قرار من‌تر باشه. تگر پنج تا ثنا بود، دعوا نمی‌شد بینتون؟ صد درصد خیلی همدیگه رو می‌کشتیم. اصلا قانع کردن خود آدم سخت‌ترین کار دنیاس. فقط تنها خوبی که داره پنج تا بودن هر کدوم یکی از تکلیف‌های دانشگاه انجام میدادن. راحت می‌تونستم فیلم ببینم. واقعا چون مثلا من میگم به تو یه چیزی میگم، دروغ می‌گم. راجع به خودم و توهم قبول می‌کنی چون نمی‌دونی که چیزی که گفتم دروغه یا راسته. یه کپی هم از خودت بگی طرف می‌فهمه که تویی. اینکه مثلا یه گروهی از کلنارو در نظر بگیریم یه جاهاییش من یاد ریک اند مورتی میندازه.

احتمالا ثناترین ثنایی ام هست که قراره رئیس بازی دربیاره. همچین حسی دارم نسبت به خودم و نسخه‌های دیگه از خودم. یاد فیلم چیز افتادم، درخشش ابدی یک ذهن پاک. که اونجا در واقع حالا متفاوته ولی داستان اینه‌که ذهن یک فرد رو پاک می‌کنن، ذهن هم دختر رو هم پسر رو پاک می‌کنن و هر بار دوباره این دو نفر همدیگه رو می‌بینن، با هم آشنا میشن و با هم قرار میذارن و هر بار یک سری اتفاقات جدیدتری میفته. این حالا تو فکر کن که مثلا ما به عنوان یک ایکس با یک فرد ایگرگی ملاقات می‌کنیم حالا فکر کنم پنج تا ایکس بود، پنج تا هم ایگرگ بود، حالا اینا با هم در ارتباط می‌شدن، همدیگه رو می‌دیدن یا فقط یکیشون همدیگه رو بر حسب اتفاق می‌شناخت. شاید هر دو حالت می‌تونست اتفاق بیفته. بالاخره پنج تا ایکسه، دقیقا با همین شرایط پنج تا ایگرگ. من همیشه این تصور دارم که پنج تا ایکس شاید اولش خیلی شبیه هم باشه ولی شاید یه شرایطی پیش بیاد که یکم با هم تفاوت پیدا کنن. شاید یه شخصیت خاکستری، نه مثبت، نه منفی، متفاوتی داشته باشه. یه مثال ساده؛ مثلا من در کنار اینکه این فیلم دوست دارم که مثلا یه فیلمی عامه پسند. در کنار اون دوست دارم فیلمایی که از لحاظ سینمایی خیلی مهمن دوست دارم و مثل اینکه دو تا شخصیت دارم تو وجودم. نمی‌خوام توهین کنم ولی یکیش دوس داره تارانتینو ببینه، یکیشم دوست داره کیشلوفسکی ببینه. حس می‌کنم که اگه من دو تا بودم یا سه تا بودم، یکیشون بیشتر به سمت مثلا تارانتینو کشیده می‌شد.

تو فکر کن پنج نفر باشیم. هر کدوم از ما تو یه قاره‌ای باشه که هیچوقت همدیگه رو نبینن. به نظر من چون شرایط متفاوته، پنج تا فرد با شخصیت کاملا متفاوت می‌بینیم. ولی یه جورایی نزدیک شدن. از چه جهت نزیک؟ شاید مثلا من یه اولویت دوم و سومی داشته باشم که اون شخصیت که توی قاره‌ای دیگه‌ای هست حالا، اولویت اولش مثلا اولویت دوم من باشه. حالا تو زندگی و کار اینجوریه. شاید مثلا من دوست داشتم که موسیقی رو ادامه بدم ولی هیچ وقت شرایطش واسم پیش نیومده ولی شاید یه همزاد موسیقیدانیم هست. یه چیزیم هست تو چرا مثلا موسیقی دوست داری؟ وقتی واقعا به خاطر دوست داشتن هیچ دلیلی نمی‌تونم پیدا کنم. ولی در کنار اون حس می‌کنم شرایط تاثیر می‌ذاره. مثلا یه اهنگی گوش کردم و خوشم اومده یا فیلمی راجع‌به موزیسین، یکی از اطرافیان تاثیر گذاشته. ولی اینکه تصور کنیم بشر چقدر به شرایطش بستگی داره، حس اختیار از آدم کم میشه. کم نمیشه به نظر من. ما الهام می‌گیریم از شرایط. دقیقا ما رو تغییر نمیدن که. بعضی موقع‌ها هستش که شرایط تاثیر می‌ذارن در انتخابات ما. انتخابات ما رو تعیین نمی‌کنن و فکر کنم این خودش خیلی مهمه‌ها. یعنی این که مثلا تو می‌گی این موسیقی شاید در یک قاره اولویت اول من بود و یکی قاره دیگه اولویت دوم. ولی من فکر کنم اصلا شاید تو اون یکی قاره اگر با فرض این که از بچگی تو قاره‌های متفاوتی بزرگ شدی، تو اون قاره اصلا شاید موسیقی برات معنا نداشت. اصلا دلیل اینکه من خودم اصلا سینما رو دوست دارم این بود که یادمه ما زمان اول دبیرستان بود، سر کلاس پشت سر من یه دو سه نفر می‌شستن که دوستام بودن همیشه راجع‌به فیلم صحبت می‌کردم. منم خیلی دوست داشتم با اونا مثلا هنگ‌‎اوت کنم. بهونه‌ای نداشتم چون من هیچ فیلمی نمی‌دیدم، اونام همیشه فیلم می‌دیدن راجع‌به فیلم صحبت می‌کردن. منم گفتم خب من واسه اینکه برم تو اکیپ اینا، میرم چند تا فیلم ببینم راجع‌بهش بیام صحبت کنم.

اگر من تو اون کلاس قرار نمی‌گرفتم چه بسا هیچوقت اصن رو نمیاوردم به سینما باز بودن و اگر فیلم باز نبودم الان اینجا نبودیم این پادکست رکورد نمی‌کردیم و اگر الان اینجا پادکستو ریکورد نمی‌کردیم شاید در آینده یه اتفاق دیگه‌ای نمی‌افتاد. این خودش منو یاد خیلی از فیلمای متفاوت میندازه. یکی فیلم کیشلوفسکی که دو تا شخص متفاوت در کشورهای متفاوت ولی مثل اینکه همزاد همن و هر دو تاشون به نوعی به موسیقی علاقه دارن ولی یکیش موسیقی رو کنار گذاشته. و اینکه این شرایط چطور می‌تونه رو آدم تاثیر بذاره. من چند تا فیلم معروف هست که وسطش بستم فیلمو. یکی Great Gatsby بود که شنونده‌ها میان میگن خاک تو سرت. تا وسطش به زور تونستم فیلم ببینم. اتفاقا منم یه بار گان گرلو نگاه می‌کردم ولی یه چند سال بعد برگشتم تونستم کامل ببینم. مثه اینکه اون روز رو مودش بودم و مود واقعا تاثیر داره که آدم چه موقعیتی باشه میتونه تحمل کنه یا نه. راجع‌به کریستین بیل صصحبت کنیم. اتفاقا تازگیا عکس دخترشو دیدمو نمی‌دونستم که ازدواج کرده، بچه داره یا نه و حتی اگر زیرش ننوشته بودن که دختر کیه از روی چهره و مدل لباش می‌فهمیدم دختر کیه. من دیروز عکس بچه آنجلینا جولی رو دیدم تو اکران فیلم جدیدش که دختر کپی پیس برد پیت و آنجلیناعه. اپای هس دوتا چهره رو باهم ترکیب می‌کنن، یه دختر و پسر با هم ترکیب می‌کنن عینا اونه خیلی شبیهن. کریستین بییل رو بیشتر ما با بتمن می‌شناسیم، من خودم شخصا با بتمن می‌شناختمش. اصلا این که قدرت این داره که این همه تغییر سایز بده خیلیه. نه تنها تغییر سایز، کار کردن با کارگردان متفاوتی بازی می‌کنه. از لحاظ روحی هم انگار سایزش تغییر میده. مثلا کریستین بیلی تو همین پرستیژ می‌بینیم زمین تا آسمون با امریکن سایکو فرق داره. اصلا اینجا بوردن یه آدم محافظه‌کار کم حرفی که انگار اون میمیک چشماش بیشتر مهمه. تو امریکن سایکو برعکس. بدنش بیشتر مهمه، حرف زدنش بیشتر مهمه، زبان بدنشه که مهمه. یه فیلمی هم هست امپراتوری خورشید که از روی همین کتاب برهمین اسم، کریستین بیل ده دوازده سالش بوده بازی کرده فیلمو. و اینجاست که آدم می‌تونه پی ببریم بشر مادرزاد بازیگر بوده. استعدادشو واقعا داشته ازاول. خیلی فیلم خوبیه هم فیلم خوبی هم خیلی خوب بازی کرده.

خود نولان تازگیا گفت که شرط گذاشته گفته که آقا یک ماه قبل یک ماه بعد از اکران فیلم من هیچ فیلم دیگه‌ای قرار نیست اکران بشه. اون موقع این قدرت نداشت و اینطوری شد که خب به هرحال اسکورسیزی اسکورسیزی بود. دی‌کاپریو و مت دیمون و جک نیکلسون بعد از سال‌ها فیلم بازی کرده بود، فیلم خیلی قدری بود. از طرف دیگه تو همون ماه فیلم نولان هم اکران میشه که به هر حال هیو جکمنو داره، کریستین بیلو داره، خود نولان به اندازه‌ی الان شناخته شده نبود ولی کارگردان قدری بود واقعا. و در نهایت خیلی دو تا فیلم داشتن با هم رقابت می‌کردن و 14 میلیون دلار پرستیژ می‌فروشه، 13 میلیون دلار دپارتد می‌فروشه. ولی فکر کنم فیلم جدید نولان با یه فیلم دیگه کنتاکت داشته باشه اکرانش به نظر من این نولانه که می‌بره.

نولان از اولش پخش کننده‌های خیلی خفنی داشته. معمولا اینطوریه که هم پارامونت و هم وارنر برادرز پخش کننده فیلم میشن. این خیلی اتفاق کرد نادریه‌ها. ولی اینکه همزمان دو تا پخش کننده داشته باشه، الان اتفاق زیاد نادری نیست ولی اون موقع اتفاق نادری بود و اون موقع چند تا پخش کننده داشت پرستیژ و وقتی چندتا پخش کننده داری تعداد سالن‌های سینمایی هم در اختیار داری. یعنی تو اکثر سالن‌های سینمای آمریکا پرستیژ اکران می‌شد و طبیعتا فیلم فروش زیادی هم می‌کنه دیگه. اکپروسیو بودن فیلمای نولان به ویلن بودن نولانم بر‌می‌گرده. میگه اقا امکان نداره فیلم من تو فلان تعداد کمتر پخش بشه. قضیه برمی‌گرده به اون چهارتا موردی که یه کارگردان خوب می‌کنه.



بقیه قسمت‌های پادکست اتوپیا را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/2--منِ-دیگری-(هویت-شخصیتی-و-فیلم-The-Prestige)-id4634726-id435539641?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=2-%20%D9%85%D9%86%D9%90%20%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%DB%8C%20(%D9%87%D9%88%DB%8C%D8%AA%20%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA%DB%8C%20%D9%88%20%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85%20The%20Prestige)-CastBox_FM