پادکستی در مورد ارتباط سینما با زندگی روزمره خودمون و تاثیرش در توسعه فردی.
6- مرز دیوانگی (دوراهی انتخاب و فیلم One Flew Over the Cuckoo's Nest)
سلام. خیلی خوش اومدین به پادکست اتوپیا. ما امروز قرار هست در رابطه با فیلمی با ترجمهی دیوانه از قفس پرید، یا پرواز بر فراز آشیانه فاخته صحبت بکنیم. دو تا ترجمهی متفاوت ازش شده که هر دو تاش یک فیلم هستش. من الیارم، منم ثنام. خیلی خوش اومدید به این اپیزود و بریم در رابطه با فیلم. ثنا نظرت چیه طبق روال همیشگیمون یک گذر کوتاهی داشته باشیم بر کارگردان فیلم و بریم سر اصل مطلب. کاملا موافقم چون تمام کارگردانهایی که تا الان بررسی کردیم اکثرا کارگردانهای مطرحی بودن از هیچکاک گرفته تا نولان و اینها. ولی خب میلوش فورمن کمتر شناخته شده است. هرچند فیلمهاش خیلی شناخته شدهتر از خودشان. میلوش فورمن اهل چکه. وقتی به دنیا اومده سال هزار و نهصد و سی و دوئه. یعنی دور و بر جنگ جهانیه. جنگ جهانی دوم که باعث شده که پدر و مادرش که یهودی بودن تو اردوگاه نازیها از دست بده.
بعدها که وارد مدرسهی سینما میشه خودش اعلام میکنه که من تازه اونجا نگاتیوهایی پیدا کردم که فهمیدم چی سر پدر مادرم اومده بوده. کلا اون دورهای که تو کشور خودش زندگی میکرد از لحاظ سیاسی کم کشورشون نابسامان بود به خاطر شرایط کمونیستی که میخواست به کشور غالب بشه. به همین دلیل یک دیدگاه خاصی، یک جهانبینی خاصی تو میلوش فورمن داره که کاملا میتونیم این ربط بدیم به کشوری که از اون اومده. سه تا از فیلمهای اولیهاش که جزو فیلمهای مهمشه که تو کشور خودش ساخته، عشقهای یک بلوند، رقص آتشنشانها و پیتر سیاه. که این فیلمها رو موج نوی چک مینامند و از فیلمهای شاخص اصلی این موج هستن که فیلم رقص آتشنشانها یه استعارهای سیاسی داشته یعنی یه مفهوم سیاسی در قالب آتشنشانخا میخواسته نشون بده که تو کشور خودش به شدت با اعتراض مواجه شده.
از یه طرف سیاستمداران اعتراض کرده بودن، از یه طرف آتشنشانها. چقدر برای ما نام آشناست چنین اتفاقاتی. در حدی که مجبور شده وقتی که، چون فیلم هم فیلم قدری بوده، میخواستن یه جشنوارهی خارجی بفرستناش این رو مجبور کرده بودند که بیاد اول فیلم این رو اضافه کنه که این فقط راجعبه عدهای از آتشنشانهاست. یعنی نه به آتش نشانان بر بخوره، نه برداشت سیاسی ازش بشه. یه جورهایی مجبور بود خود سانسوری بکنه و به همین علتها وقتی هم که ارتش ورشو به کشورش حمله میکنه مثل اکثر هنرمندان مجبور میشه که به هالیوود مهاجرت کنه. این اتفاقات رو ما قبل فورمن هم دیده بودیم. اکسپرسیونیستهای آلمان بعد جنگ جهانی اول و اومدن نازیها، مجبور شدند که به هالیوود اکثرا مهاجرت کنن. یا اگه تو کشور خودشون مونده بودن مجبور بودن که طبق سیاستهای اون دولتشون فیلم بسازن یا کلا فیلمسازی رو بذارن کنار.
تو این شرایط بود که فورمن هم مهاجرت کرد به هالیوود. دنیای قشنگ نو و اونجا زیبایی شناسی خاص خودش هم به این کشور برد. اولین فیلمی که ساخته بود چندان بهش بها نداده بودند، حمایت نکرده بودند. ولی فیلم دومش توی آمریکا که همین فیلمه، با یه استقبال جهانی مواجه شد و پنج تا اسکار برد و از پرفروشترین فیلمهای دورهی خودش بود. این هم بگیم که در طول تاریخ مراسم اسکار فقط سه تا فیلم هست که جوایز اسکار اصلی یعنی بهترین فیلم، کارگردانی، فیلمنامه و بازیگریها رو برنده شده که فیلم دیوانه از قفس پرید از اینها هستش یعنی پنج تا جایزهی اسکار داره. پنجتای اصلی رو هم برنده شده. مخصوصا تو دههی هفتاد که اسکار نسبت به الان مقبولیت بیشتری داشت و فیلمهای قدری تو دورهی طلایی هالیوود درست شده بود. مثلا تکسی درایور هم مربوط به همون دهه بود. خیلی فیلمهای دیگه. یکسال بعد از گادفادر ساخته شد این فیلم.
خب مطلب تکمیلی هست راجعبه فورمن یا بریم سراغ فیلم؟ یه چیزی هم که میخواستم اضافه کنم این که این فیلم که تا حدودی با موضوع احتمالا آشنایی داریم که راجعبه یه تیمارستانیه. اگه بخوایم این رو ربط بدیم به جامعهی آمریکا، خب با اینکه یه فیلم سیاسی شاید تلقی بشه ولی فروش خیلی خوبی داشته. برعکس فرض کنید اگه فورمن میموند تو کشور خودش و همچین فیلمی رو میساخت و فیلمنامهاش کار خودش نیست دیگه فیلمنامهاش اقتباسیه از رو کتابه. به نظر من اگه تو کشور خودش میساخت احتمالا ممنوع الکار میکردن. حداقلترین کار، ممنوع الکار کردنش بود احتمالا شاید زندانی چیزی مینداختناش. ولی تو آمریکا این فیلم ساخته و فیلم پرفروش شد.
یعنی حتی اگه بد و بیراه هم نسبت به آمریکا میگفت بازم مردم دوست داشتن که برن تماشا کنند و این تفاوت دو تا جهان رو خیلی خوب نشون مید. یه چیزی که اینجا من اضافه بکنم اینه که بعضی از فیلمسازهایی هستن که خب خیلی مستقیم و رک و واضح انتقاد مطرح میکنن. یه سری دیگر از فیلمسازها هستن که کلا تو این وادی نیستن و دارن کارشون رو انجام میدن اون خیلی از این موارد اجتماعی سیاسی اصلا نمیپردازن. ولی یه سری از فیلمسازان هم هستند که از اونهایی که به در میگن دیوار بشنوه. یه چیزی رو به عنوان تمثیل در نظر میگیرن تو وقتی فیلم رو میبینی میگی ربطی نداره به خیلی از اتفاقات سمبلیک دیگه ولی در اعماق چه بسا داره تلنگرهایی میزنه به بالاترین ارکان یک جامعهای. شاید بشه گفت یه جورهایی این فیلم هم این شکلیه.
دی خب یه خلاصه داستانی اگر بخوام از فیلم بگم داستان در رابطه با یک تیمارستان روانی هستش که چندین نفر، هیجده نفر آدم، هیجده نفر بیمار اونجا جمع شدن یک پرستاری وجود داره به اسم پرستار رچد که وظیفهی محافظت و تمرین دادن این افراد رو برعهده داره تا جایی که جک نیکلسون که نقش مک مورفی رو فیلم بازی میکنه از یک زندانی به این تیمارستان آورده میشه و خیلی هم خوشحال میشه که وقتی وارد تیمارستان شد و از همون ابتدا مسئولین اون تیمارستان شک میکنن که آیا مکمورفی واقعا دیوونه هستش یا فقط به خاطر فرار کردن از زندان داره ادای دیوونهها رو درمیاره و کلا این سوال اینکه دیوانگیه، تو کل فیلم مخاطب از خودش میپرسه. این یک خلاصه داستانی هستش و اتفاقات خیلی عجیب و غریبی که بعضیهاش خندهداره و بعضیهاش به شدت تلخه توی میافته و ما رو از همون اول تا انتها همراه خودش میبره.
شاید واسه بعضیها جالب باشه که بگیم خب مثلا تمام اتفاقات تو تیمارستان داره میگذره پلان خارجی به این صورت ما نداریم. واقعا آیا مخاطب میتونه دو ساعت بشینه این فیلم رو ببینه؟ جواب قطعا بله هستش. اتفاقا از اون فیلمهاییه که نمیتونی استپ بزنی این فیلم. چه برسه به اینکه حوصله دیگه ته بکشه و بگی بسه دیگه اصلا نمیخوام ببینم. میخوایم راجعبه بازی جک نیکلسون صحبت بکنیم. بازیای که به خاطر همین نقش مک مورفی برندهی جایزهی اسکار هم شده برای فیلم. البته بعد از این دو تا جایزه اسکار دیگه هم در سالهای دیگه برده. کلا بازیگر سه اسکارهای هستش جک نیکلسون و حدودا الان یازده سال هم هستش که بازی نکرده و هشتاد و چهار سالشه اگه اشتباه نکنم. از اون هایی هم هستش که خوب موندهها. با اینکه هشتاد و چهار سالشه خوب مونده و جزو بازیگران پرکاری بود.
الان متاسفانه یازده سال هستش که کار نکرده. من آخرین فیلمی که ازش دیدم دپارتد هست که اونجا هم خیلی خوب بازی میکنه. جک نیکلسون هم کلا بازیگریه که معمولا نقش دیوونهها رو زیاد بازی میکنه. خیلی به قیافهاش میخوره آخه. میمیک صورتش، خندههاش. جک نیکلسون تو این فیلم که یه جورهایی نقش دیوونه رو بازی کرده، نقش جوکر رو بازی کرده، یه مدتی جوکر بود که طبیعتا اون هم دیوونهست و توی فیلم شاینینگ هم بازی کرده و اونجا هم که دیوونه بود و کلا حتی توی دپارتد هم دیوانگی خاص خودش رو داره. بازهم کلا بازیگر دیوونهی سینما. البته یه زندگی خودش هم یه جنبههای داره که ما وقتی که زندگینامهاش رو میخونیم حس میکنیم که زندگینامه خودش میتونه یه فیلم یه جورهایی روانشناختی یا ژانر وحشتی هم باشه. حالا ژانر وحشت که نمیشه گفت ولی روانشناختی.
چون که خودش بیست سال، بیست و چند سالش بود فکر کنم فهمیده که کسی که به عنوان خواهرش میشناسه درواقع مادرشه و پدر بزرگ و مادربزرگش این رو بزرگکردن و تا آخر عمرش هم که الان هم که زندهست، هنوز پدرش رو نمیشناسه به طور قطع. بعد این فامیلیش هم که از همون پدربزرگشه. پدربزرگش هم پدر مادرشه. ولی خوب که اومد سینما. واقعا مهرهی خیلی کلیدی هستش. مثلا شاینیگ یا همین فیلم رو اگه یه بازیگر دیگهای بازی میکرد کلا فیلم شاید از محبوبیتش کمتر میشد. موافقم. راجعبه بازی پرستار رچد که ریچت نقشش رو لوییز فلجر بازی کرده که جزو منفورترین کاراکترهای تاریخ سینماست. همین که میتونه آدم رو به قدری از خودش متنفر کنه که دوست داره صفحه مانیتور رو بترکونه و دیگه قیافهاش رو نبینه به نظر من کار خیلی بزرگی انجام داده.
اینجا اشاره کنیم که بعضی از کاراکترهای منفی هستش که تو دوست داری مثل جوکر ولی یه سری از کاراکترهای منفی هستش که تو میخوای سر به تن اینها نباشه و میخوای تو اسید حلش کنی کلا بدن اینها رو. به نظرم اصلا این پرستاره بزرگترینف اصلا شماره یک این کاراکترهاست. نمیتونم مقایسهاش کنم کلا. چرا میشه با چند نفر مقایسهش کرد ولی باز هم رتبه یک رو داره حداقلو میتونیم بگیم که رتبهی یک دههی هفتاد میتونه باشه. صددرصد. اگر هم نگیم قرن بیستم یا تاریخ سینما، شاید اون اغراق باشه ولی در دههی هفتاد کاراکتری منفور تر از این واقعا پیدا نمیشه و آخرش هم زنده هم میمونه و این خیلی بده.
یه سکانسی داره سکانس اول فیلمه که تیمارستان رو نشون میده این پرستار ریچد وارد میشه که لباس سیاه به تنشه و بعدش میاد اون لباس سیاهه رو درمیاره لباس سفید پرستاری میپوشه. یه جورهایی میشه گفت که این نمادی از سیاهی درونش هستش که میخواد با یک پوشش سفید مثلا کذایی این ذات سیاه خودش رو بپوشونه. حتی مدل موهاش هم ما شیطان رو تو کتابهای قدیمی میبینیم که شاخ داره که به سمت گوشهاش برگشته پایین. دقیقا شبیه لوسیفره. آره راست میگی من اتفاقا داشتم تو فیلم میگفتم بین وسطش چرا خالیه. فکر میکردم هر مدل مدل مویی هم داشته باشه اون وسطش نباید خالی بمونه. این شبیه شاخ بزه. همون لوسیفر.
آها یه کاراکتر چیف هم که داریم همون آمریکایی بومی گنده که نقش خیلی کلیدی رو هم توی فیلم بازی میکنه. این کاراکتر چیز جالبی که من راجعبهش میخوندم اینکه بازیگر نیست. حتی تو الان بری جزو لیست اصلی بازیگران این فیلم نمیتونی پیداش بکنی. اینها رفته بودن فیلمبرداری بکنن فیلم رو و دور و بر اون محیطی که داشتن و لوکیشن فیلمبرداریشون جنگل هستش و نگهبان یا محیطبان در واقع اون جنگل همین بوده. بعد این رو میبینن بعد میبینن که ما یه کاراکترهای لازم داریم بعد میبینن هیکلاش اینها میخوره بهش میگن تو بیا بازی کن. اون هم میاد و نقش رو بازی میکنه و نمیدونم بعدش دیگه ادامه داد بازیگری رو یا نه.
اگر داده باشه خیلی نقشهای فرعی بازی کرده. ولی واقعا بد بازی نکرد. هرچند که اکثرا صحبت نمیکنه در فیلم ولی کاراکتر حضور خوبی داره توفیلم. کلا بازیگرهاش اکثرا، به غیر از جک نیکلسون، چندان بازیگر مطرح و مشهوری نبودن. اون کسایی ک نقشه دیوونهها رو بازی کردن و چقدر هم خوب بازی کردن همهشون. به نظر من اکثرا بازیگرهای حرفهای نبودن مثلا همون کاراکتر بینی، اون پسری که لکنت داشت بخاطر همین بازی کردنش نامزد اسکار شده بود. به خاطر نقش مکمل. بله و این رو هم من اشاره کنم که بعضی از اون کاراکترهای روانی که میبینیم اون پشت مشتها، اونها واقعا بیمار روانی هستن. در حد مثلا یه تکشات نشون میدن. یه نکتهی جالبی که من خوندم خیلی جالب بود.
اینها که رفته بودن واقعی توی تیمارستان واقعی و با بیماران واقعی رفتن فیلمبرداری بکنن. بعد یکی از عوامل فیلم به صورت اتفاقی پنجرهی تیمارستان رو باز میذاره، یکی از بیماران واقعی فرار میکنه. از پنجره میپره میفته پایین. پاش میشکنه. بعد روزنامهی فردا تیتر میزنه به خاطر این اتفاق با این عنوان دیوانه از قفس پرید. یه جورایی اتفاق فیلم در واقعیت هم سر لوکیشن اتفاق میفته. خب راجعبه داستان، راجع به فیلمنامه میخوای یه کمی صحبت بکنیم؟ من خیلی از این جهت ناراحتم که چرا کتابش رو نخوندم چون خیلی دلم میخواست که کتابش رو هم بخونم که راحتتر بتونم نظر بدم ولی خب کتابش به اندازهی فیلمش مشهور نیست. واقعا حتی نویسندهش هم چندان مشهور نیست. فیلم خیلی خوب تونسته اقتباس موفقی باشه. مثلا من بعد این فیلم، هر فیلم و سریال دیدم که تو تیمارستان فیلمبرداری شده، همهاش یاد این پرستار میوفتم. اصلا نمیشه که از ذهنم بره بیرون.
این یهجورهایی یه تلنگری هم میزنه به دوران بچگیمون. ما وقتی بچگی معمولا از چی میترسیم؟ از پلیس میترسیم، یا از پرستارها میترسیم، الان هم که میخوام برم اصلا چند بار من رفتم، قند آدم رو میگیرن، یه سوزن کوچولویی میزنن سرانگشت. یه استرسی میگیرم حالا چیز خاصی نیست ولی آدم ناخودآگاه یه استرسی هم واسه همون داره. میخواستم بگم که حالا راجعبه کاراکتر ریچد گفتی، به نظر من علاوه بر ریچد بقیه کاراکترها هم خیلی، واقعا فرعیترین کاراکترها هم واقعن کاراکترن. تیپ نیستن. واقعا کاراکتران. یکی از پلانهای فیلم نشون میده یکی از اون بیمارانی که روی ویلچره، اونی که ریش داره یه پیرمردیه که ریش داره همیشه روی ویلچره، یه عصا داره. با این عصا هر روز کارش اینه که میاد جلوی کیسهی بوکس قرارمیگیره و با عصاش میزنه اون کیسه رو.
واقعا پلان جالبیه. شاید این فرد یه زمانی آرزوی بوکسور شدن داشته حالا روی ویلچره ولی هنوز ازاون هدفش یه جورهایی دست نکشیده. حالا که راجعبه این کاراکترها گفتی یه چیزی یادم اومد، البته اینجا اسپویل نداره، اونجا که میرن ماهیگیری، چندتا از دیوونهها رو مکمورفی برمیداره میبره ماهیگیری. قسمتی خودش رو معرفی میکنه که من از بیمارستان اومدم ولی دکترم. چقدر دکتر بودن به بعضیهاشون میومد. مخصوصا اونی که سیبیلش بلنده. واقعا شبیه روانشناسهای مشهور بود. از اینها که خودشون یه جورهایی تیپشون شبیه به دیوونههاست. واقعا سکانس جالبیه. حتی اون کاراکتر مارتینی. اون همیشه میخنده. بعد اون کاراکتره جالبه.
اونی که مرد سیبیلی هست میگه با اختیار خودم اومدم اینجا. با زنش مشکل داشته. اون هم کاراکتر جالبیه. اصلا شبیه دیوونهها نیست. یعنی شاید اوج دیوونگیاش اینه که با اینکه سالم بوده پاشده رفته تیمارستان به اختیار خودش که حتی اون هم آخرش تحت تاثیر مکمورفی قرار میگیره. مثلا مدل ورق بازی کردن و شرطبندیش. خب. آها یه کمی راجعبه کارگردانی صحبت بکنیم. من خودم به شخصه از کارگردانی فیلم خوشم نیومد. از چه لحاظ ؟ ولی با اینکه جایزه اسکار برنده شدهها، ولی بعضی موقعها این شکلی که یه سری اکستریم کلوزآپهایی داره که اصلا به درد نمیخوره.
اصلا یه جا پرستار ریچد رو داریم که حرف خاصی هم نمیزنه ها مثلا یکی رو فقط داره صدا میکنه بعد یهو میبینیم اکستریم کلوزآپ داریم. احساس خاصی توش نیست که خواسته این همه نزدیک نشون بده یا مثلا بعضی موقعها دوربین حرکت رو به جلو داره، میاد میاد مثل فیلم هیچکاک یهو میاد یه آبجکتی رو نشون میده. این اینطوری میاد مثلا یه آبجکتی رو نشون میده که اصلا شاید چیز خیلی مهمی نباشه. یه جا داره که داره سیگار میکشه یکی از اون دیوونهها از دور دوربین میاد فوکوس میکنه روی سیگار این. ما فکر میکنیم حالا تو این سیگار این چی هستش ولی مثلا میبینیم که فقط اومد روشن کرد.
این احتمالا به دو تا چیز ربط داره یکی ماهیت اینکه میخواد مارو به کاراکترها نزدیک بکنه. ولی جای درستی نیست به نظر من و یکی هم احتمالا به این ربط داره که به هر حال هرچند کارگردان مهاجرت کرده بود به هالیوود ولی اون رگههای موج چک رو هم با خودش داشته و احتمالا این از همون جا نشات میگیره. کلا میگن که تو این فیلم دوربین انگار همهاش روی ریله. این نقد رو هم من خونده بودم که دوربین همهاش روی ریله .نمیدونم والا. فیلم یه کاراکتری داره، یه پرستار مرد سیاهپوسته که نگهبانه بیشتر، اون پنج سال بعد فیلم شاینینگ هم بازی کرده. اونجا هم با جک نیکلسون هم بازیه. کلا ترکیب خوبیان اینها. ده سال بعد از این هم مرد بنده خدا. اینهم بازیگر جالبیه واقعا. توی دوتا فیلم با جک نیکلسون بازی داشته که توی جفتش هم جک نیکلسون دیوونهست.
یک چیز جالب دیگه هم اینک یکی از بیماران روانی واقعی که تو این فیلم که نقش سیاهیلشکر رو داشته ظاهرا یک دیالوگی داشته یکی دو خط که اون رو انقدر تمرین میکنه واسه اینکه بتونه جلوی دوربین بگه، که اون تمرین باعث میشه که لکنت زبانی که داشت خودش خوب بشه. از اون به بعد قشنگ بهبود پیدا میکنه و به زندگی عادیش ادامه میده. این دقیقا نشون میده که دور شدن از زندگی یکنواخت که حالا تو فیلم ما میبینیم، چقدر رو شرایط روحی تاثیر میذاره. حتی اگه طرف مثلا یک بیمار روانی بستری باشه. یکی از سمبلهای خیلی آشکار این فیلم بحث آزادیه. امید آزاد شدن بگیم بهتره شاید. به خصوص اینکه ما تو پلان اول که اون عوامل رو مینویسه و اینها صدای یک پرندهای رو میشنویم .انگار آزاد شده و پرکشیده داره میره. اسم فیلم هم که کاملا مرتبط هست بهش.
ولی این آزادی از نوعیه که هم میخواد بعضی موقع آزاد بشه، بعضی موقعها نمیخواد آزاد بشه. یه جوری هستش که انگار ما برایر به آزادی دست میبریم به چیزی که زیاد هم بهش شاید علاقهای نداریم ولی میگیم عیب نداره این یک پلیه که من به آزادی برسم و چه بسا انقدر درگیر اون پله میشیم که نمیتونیم به اون چیزی که میخواستم واقعا برسیم. یه چیزی هم که راجعبه اولیهی فیلم هست اینه که فیلم با طلوع شروع میشه و با طلوع هم تموم میشه. خیلی گریز خوبیه. کلا این فیلمنامهها و فیلمهایی که اینجوری با یک آبجکتی یا یه مفهومی شروع میشه و با همون تموم میشه ولی این وسط داستان فیلم قرار داره. خیلی اون آرک رو نشون میده. آره دیگه صبح تموم میشه دیگه. حالا الان نگیم چطوری تموم شه.
مورد دیگهای هست؟ راجعبه مفهومهای فیلم یا راجعبه خود فیلم بازیگریاش، داستانش، چیزی بود که از قلم انداخته باشیم؟ یه چیزی میخواستم بگم اینکه این کتاب رو آقای کرک داگلاس، پدر مایکل داگلاس به کارگردان هدیه میده و ده سال بعد، ده سال بعد این فیلم اکران میشه و جالبه که کرک داگلاس یک تئاتری هم داشته و از روی همین کتاب اقتباس کرده بود که پسرش نقش مکمورفی رو بازی کرده بود. میلوش خودش کارگردان خیلی بزرگی نبود ولی فیلمهای خیلی بزرگی داشت. آمادئوس و همی فیلم و مثلا فیلم ارواح گویا برای کسانی که تاریخ هنر دوست دارن این فیلم خیلی میتونه لذتبخش باشه. میخوای یکم بیشتر توضیح بده راجعبهش.
ارواح گویا فیلمیه که نمیشه گفت از روی زندگینامه بوده ولی خب نقش داشته. یه نقاش اسپانیاییه که یکی از نقاشیهای بزرگه تاریخ هنر. از این لحاظ که خودش با اینکه شاید حالتی که ابتدا نقاشی میکرده چندان درخشان نبود باشه و صرفا یه نقاش درباری باشه ولی بعدها با آثارش کل دنیا رو تکون داده که مهمترینش که جزو ضد جنگ ترین آثاره، سوم ماه میه. همون تابلویی که جنگ داخلی اسپانیا رو نشون میده و یه کاراکتری که پیرهن سفید پوشیده مثل اینکه شهید این داستانه و دستهاش رو به صورت صلیب بازکرده. مسیحوار وایستاده.
اگر راجع به خود فیلم موارد تموم شد بریم یه کم راجع به مفاهیم حرف بزنیم. راجعبه بحث آزادی و به خصوص چیزی که تو گفتی، امید برای آزادی. این که ما از یک نقطهای شروع میکنیم مثلا نقطه Aهستش، به امید رسیدن به نقطهی B هستیم و میبینیم که برای رسیدن به نقطهی Bمثلا یک نقطهی A’ رو باید اول رد بکنیم تا به اون برسیم و اون نقطهی A”بعضی موقعها انقدر کش پیدا میکنه که ما رو از هدفمون دور میکنه. اون نقطه خودش واسهمون یک هدف غایی میشه. حالا این بعضی موقعها خوبه به نظر من. بعضی موقعها بده.
بعضی موقعها میشه که تو میخوای به یه چیزی برسی وسط راه مسیرت منحرف میشه میره یه جای دیگه که میگی ایول چه خوب شد که من اون مسیر رو نرفتم این مسیر رو اومدم ولی بعضی موقعهام تبدیل میشه به حسرت. بعد تو میگی که چرا من وقتی جوون بودم فلان راه رو نرفتم. بابای من بعضی موقعها میگه من فعلا کار رو نکردم تو بکن لااقل. ولی حالا واسه خود من این بوده که خیلی واسه من مورد اول زیاد اتفاق افتاده که یک مسیری رو شروع کردم و یک مسیری که شکل خیلی مثلا احمقانهای هم شروع شده. جاست فور فان فقط داشتم این کار رو میکردم. بی هیچ دلیلی فقط واسه اینکه زمانم رو پر بکنم و همون مسیر کمکم تبدیل شده به یکی از بزرگترین اهداف زندگیم. گفتم عه اگه من فلان راه رو رفتم پس فلان راه هم میتونم برم. این فلان فلانها انقدر جمع میشه که تبدیل میشه به یک هدف مستقل دیگه که اون راهی که من از اول میخواستم برم بهش برسم دیگه کلا محو میشه و من اینرو میچسبم.
این اتفاق واسه من هم افتاده همین که مثلا علاقهام به سینما بیشتر شده زیر سایهی همین راه فرعیه. آره اتفاقا همین علاقهی من هم دقیقا سینما من یادمه که اواخر راهنمایی بود که من خیلی دوست داشتم اون موقع برای بچه بودم دیگه سرمربی فوتبال بشم. من خودم کلا از بچگی دوست داشتم که یه جورایی قدرت رو بیشتر از مثلا پول و چیز دیگه. دوست داشتم همیشه حرف حرف خودم باشه. حالا نه اینکه انتقاد ناپذیر باشم ولی دوست دارم اون چیزی که تو فکرم هست پیادهسازی بشه حتی اگر غلط باشه. به همین خاطر همیشه نقشهای مدیریتی اینها رو خیلی دوست داشتم از بچگی. سرمربی فوتبال شدن به همین خاطر دوست داشتم هیچ وقت نمیخواستم مثلا ستارهی فوتبال بشم، خودم بازیکن باشم. دوست داشتم اون مغز متفکر پشت داستان بشم. حالا من سرمربیگری فوتبال رو خیلی دوست داشتم.
بعد یه همکلاسی داشتیم یه دو سه نفر همکلاسی داشتیم که میشستن راجعبه فیلمهای مختلفی صحبت میکردن. اونها خیلی فیلم باز بودن و فیلم هم معمولا این فیلمهای مارول رو میدیدن. یادم میاد اون موقع آیرون من تازه اکران شده بود. بیشتر راجع به اون این فیلمها صحبت میکردن نه حالا خیلی فیلمهای فاخر. بعد من اکیپ اینها رو خیلی دوست داشتم. همیشه دوست داشتم که من رو هم یه جوری راه بدن تو اکیپشون و به خاطر اینکه یک در وارد شدن به این اکیپ پیدا کنم گفتم من برم یه چندتا فیلم ببینم که مثلا بشینیم درموردشون حرف بزنیم. تا قبل از اون فیلم میدیدم ولی خیلی زیاد درگیرش نبودم. نمیدونم گفتم یا نه من زندگیم کلا با اسپایدرمن گذشت. امیدوارم تو فیلم جدیدش اسپایدرمنها رو ببینیم هرچند که من فکر میکنم نیستش و الکی دارن جو میدن.
دیروز دوستم حرف خیلی خوبی زد. راجعبه همین که اون هم میگفت که یک تئوری رو گفت که نشون دهندهی اینه که اسپایدرمن دیگه هم هستش. اون دکتر اکتیویس که تو تریلر جدید نشون میده که یه جایی اسپایدرمن رو گرفته و ماسکش رو برمیداره و میگه این پیتر نیست. ولی اونجایی که دارن دسته جمعی میجنگن یک سرنخهایی رو نشون میده که اتفاقت هستن. حتی اون لحظهای که مثلا زندایا سقوط میکنه یه بازویی قراره بیاد نجاتش بده که طبق تئوریها قراره شاهدش باشیم. شایدم نمیدونم شاید یه حضور خیلی کوتاهی خواهیم دید. آخه اونهمه کارمند هست. این که داره چایی میبره میاره، اونکه داره طی میکشه، یه نفر با گوشی فیلم نمیگیره این رو پخش کنه؟ چرا اتفاقا یه نفر گرفته بود دیگه.
یکی از کارمندهای اخراجیشون بود اتفاقا که حالا بعد تکذیب کردن عکساشون رو از اینترنت برداشتن. کلا نشون داده شده اخیرا که نظر هوادار چندان بیدلیل نیست اتفاقا بعضی جاها هم درست درمیاد. آره طبیعتا چون بعضی چیزها قطعیه دیگه. من خودم فیلمهای مارول رو اصلا دوست ندارم ولی چون یه حس نوستالژیکی دارم نسبت به اسپایدرمن فیلمهای فقط اسپایدرمن رو میبینم. فیلمهای مارول و دیسی به نظرم فیلمهای سرگرم کنندهی خوبیان. نه من مخالفم باهات. به صورت اتفاقی فیلم سوپرمن ورس بتمن بود که یه تیکهش رو تو تلویزیون دیدم بلافاصله خاموش کردم. بتمن یه مشت میزنه به سوپرمن، سوپرمن از جو کرهی زمین خارج میشه؟ بعد بتمن پرواز میکنه میره تو فضا با همدیگه میجنگن؟ چی فرض کردن مارو؟ ولی فیلمهای مارول میتونه خیلی راحت نوجوون درون آدم رو راضی کنه. آره دیگه من وقتی نوجوون بودم طرفدارش بودم. واسهی سرگرمی خیلی خوبان. حالا یه اپیزود ویژه برای بررسی مثلا فیلمهای بلک باستری در نظر میگیریم.
داشتم این رو میگفتم که من مثلا بچگیم با اسپایدرمن که بزرگ شده بود، فیلم آنچنانی ندیده بودم ولی به خاطر اینکه پیش دوستان کم نیارم و بتونم توشون ورود پیدا کنم رفتم چندتا فیلم دیدم. هدف وارد شدن به اون اکیپه بود ولی بعد از یه گذر زمان، من دبیرستانم تموم شد، دوستهام رو دیگه ندیدم، ولی اون عطش به سینما که از همون موقع شروع شد تا الان در من بوده که الان ما داریم پادکست ریکورد میکنیم واسهش. یعنی ما چی میخواستیم، چی شد، هدف چی بود الان به کجا رسیدیم. و توی این فیلم هم برعکسش اتفاق میافته دیگه. حالت دیگری از اون اتفاق میفته که تو میخوای به یک هدف Bبرسی که A’جلوت رو میگیره. چقدر هم بد جلوشون رو میگیرن. آره واقعا بعد جلوشون گرفته میشه.
خیلی سوالهای زیادی به ذهن آدم میرسه وقتی فیلم رو میبینه. همین که اصلا دیوونه کیه این وسط. این سوال به نظر من اساسیه که آخر فیلم جواب خیلی متفاوتی میتونیم بهش بدیم. هرچند شاید اوایل فیلم تمرکزمون روی مک مورفی باشه ولی اواخر شاید یه جواب دیگهای بدیم. یا چندتا استنباطهای متفاوت. مثلا همون اول فیلم که گفتن با طلوع شروع میشه و فلان، نشون میده که زندگی تو بیمارستان چقدر یکنواخته. یه ساعت معین بیدار میشن، داروهای معینشون رو میخورن، دچار یه روتین خیلی مزخرفی و یه فضای خیلی سردی مثل اینکه قالبه بهشون. و دقیقا نشون میده که چقدر این یکنواخت بودن روی شرایط روحی تاثیر میذاره. چقدر یکنواخت بودن شاید حتی بستر این رو فراهم میکنه که یه دیکتاتوری مثل اون پرستاره بتونه راحتتر حکومت کنه.
آره و دقیقا مک مورفی نقطهی برعکس این روتینه. با اومدنش یه چیزهایی میاره که شاید این کسانی که تو اون تیمارستان بستری بودن برای مدتها بود فراموش کرده بود. مثلا تماشای بیسبال. یا تفریخ کردن یا همون ورقی که بازی میکردن خیلی هم خشک و خالی، شرطبندی، چیز محرکی، سرگرمیای چیزی که از این روتین درشون بیاره. خیلی از ماها دچار روتین هستیم تو زندگیمون و شاید خیلی فاصلهش زیاد باشه ولی چندان هم بیربط نیست که چقدر میتونن مخرب باشن. دقیقا آره راست میگی. این که یه جورایی به یه بحثی هم بستگی داره که بعضی موقعها میدونیم که باید تنوع بدیم ولی میترسیم. چیزهای جدید رو امتحان کردن کلا ترسناکه. اصلا ما وقتی یه جا میشینیم یکی میگه مثلا یه لیوان آب بده نمیتونیم پاشیم بریم آّ بدیم. اصلا تغییر وضعیت نشستن به ایستادن برامون سخته بعضی وقتها. ریشه در تنبلی هم نداره اتفاقا. مغز آدم بعضی موقعها برعلیه آدم اقدام میکنه به خاطر اون حس بقا. به خاطر غریزه بقا میگه که تو همچنان حالت آرامت رو حفظ کن.
اتفاقا میگن عامله که باعث شده انسان دووم بیاره. انسان نسلش منقرض نشه. چون که همیشه به دنبال بقا بوده. میگه که توی سایر حیوانات به اندازهی انسان به عنوان یک گونه جانوری این حس نیاز به بقا اونهمه بلد نیست و اگر از یک جهت خوبه که باعث میشه کمکمون میکنه که ما ثابت باشیم و بتونیم بقا پیدا بکنیم در گذر زمان، اما از یک طرف دیگه جلوی ارادهی ما رو میگیره برای تغییر. ما همیشه از تغییر کردن میترسیم و با اینکه میدونیم این روتین ما خوب نیست ولی بعضی موقعها باید جاست دو ایت. مهم نیست که نتیجهاش خوب میشه، بد میشه، باید چیزی رو تست بکنیم که بگیم حس کردیم. همین که از خودمون راضی باشیم که در حد توانمون تلاش کردیم به نظر من خیلی بهتر از اینه که هیچ کاری نکنیم. اصلا تلاش کردن، حداقل به خودمون میگیم که سعی کردم.
من بعضی از دوستهام هستن که میگن بابا تو چرا داری فلان کار رو میکنی. تو که نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. مثلا رفتی به فلان استاد فلان اعتراض رو کردی چی شد؟ ولی خب حداقل من در حد خودم تلاش کردم. اصلا نتیجه مهم نیست. من از منفعل بودن دراومدم. آره فردا پس فردا حداقل خودم، خیالم پیش غریزهی خودم راحته که من یه کاری کردم که نشد. نه اینکه همینوری مثل بز بشینم و بگم هیچکاری نکردم که نشد. دقیقا همین حرف مکمورفی که من حداقل تلاش کردم. به نظر من به نوعی رو اون بیمارهای روانی هم تاثیر گذاشته بود که اونها هم شروع کردن به اعتراض کردن حتی ترسو ترینشون بینی کارهای خیلی شجاعانهای کرد. مجبور کردن کارهای شجاعانه بکنه ولی درنایت خودش انجام داد. حتی روبروی پرستار وایستاده بود آخر فیلم که حرف میزد، لکنتش هم از بین رفته بود.
تا جایی که پرستار اومد دست گذاشت رو نقطه ضعفش و این کار رو میتونیم تعمیم بدیم به خیلی از اتفاقات تو تاریخ که وقتی یه کسانی بلند میشن به اعتراض، برای سرکوبشون دست میذارن رو نقطه ضعفهاشون. خب یه چندتا فیلم میخوایم معرفی بکنیم با تم زندان. فیلمهای خیلی خوبی ساخته شده با درون مایهی زندان. شاید خیلی تکراری به نظر برسه این بحث امید آزاد شدن یا خیلی ربط دادن به زندان یا تیمارستان خیلی تکراری به نظر برسه ولی واقعا جواب میده. مخصوصا تاریخ سینما فیلمها رو بررسی کنیم میبینیم که چقدر جواب میده. مثل این که بشر همیشه اون میل به آزادی رو داره و ما هم اون میل به آزادیه که ما رو تا آخر فیلم مجبور میکنه که ببینیم چی میشه و با کاراکترش همراه بشیم. یه فیلم دیگه هم هست پپیون که من اون رو دوبله فارسی دیدم. اتفاقا بعضی فیلمها دوبلهی خیلی خوبی دارن.
همین فیلم رو آقای طهماسب، ناصر طهماسب، اگه اشتباه نکنم نقش مک مورفی رو دوبله کردن. با تم تیمارستان همین فصل 3 اگه اشتباه نکنم امریکن هارور استوری. دقیقا یه پرستار شیطانی رو نشون میده که البته سریال امریکن هارور استوری رو شاید بعضیها ببینن خیلی خوششون بیاد، بعضیها بگن اه این چیه. معمولا حد وسط نداریم. نظرها خیلی متفاوته. شنوندگان ببینن نظرشون رو به ما هم بگن. خب من دیگه صحبت خاصی ندارم ثنا. من هم صحبت خاصی ندارم. خب پس خیلی ممنون که با ما تو این اپیزود همراه بودید.
بقیه قسمتهای پادکست اتوپیا را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
5- فضای مجازی؛ سیاه یا سفید؟ (مدیریت زمان و فیلم "قهرمان" اصغر فرهادی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
8- خداحافظ ای زیبا! (جهان خاکستری در پشت نقاب- سریال Money Heist-فصل 1 تا 4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
9- (2)خداحافظ ای زیبا! (جهان خاکستری در پشت نقاب- سریال Money Heist-فصل 5)