آخرین عینک

این یادداشت بخشی‌هایی از خط داستانی را برملا می‌کند.

از مغازه پیرمرد صفا رفته است؛ با این حال پیرمرد هر روز آهسته و به سختی خودش را به مغازه می‌رساند تا با مشقت کرکره را بالا بدهد، به گلدان رو به خشک شدنش آب بدهد و در تنهایی و سکوت مراقب آخرین جنسِ مغازه‌اش باشد. عینک قدیمی و از مد افتاده‌ای که تنها عینک باقی مانده در ویترین پیرمرد عینک ساز است. این عینک قدیمی تنها چیزی است که پیرمرد را به گذشته‌اش ربط می‌‌دهد. دنیا خیلی وقت است از روی پیرمرد عبور کرده است، دیگر نه چشمش سوی کار کردن دارد، نه عزیزی که در خانه انتظارش را بکشد، نه دل و دماغ کار کردنی و نه همسایه‌هایی که به دلگرمی آنها چراغ مغازه‌اش را روشن نگه دارد. اینگونه است که پیرمرد تصمیم می‌گیرد راه می‌بیفتد و به دنبال صاحب عینک قدیمی‌ای بگردد که برای گرفتن سفارشش به مغازه برنگشته است؛ شاید از این طریق آخرین بار زندگیش را هم بر زمین بگذارد و مابقی عمر را به راحتی طی کند. اما این جستجو هم همچون دیگر رفتارها و مناسبات روزمره‌ی پیرمرد نشانی از هیجان در خود ندارد. همه چیز در همان آرامش و سکونی در جریان است که پیرمرد با خودش به داستان آورده است.

کورسو فیلمی ساده است که با حوصله و دقت ساخته است. موضوع معمولی و خط سیر بدیهی داستان باعث نشده امید عبدالهی نگاهی سرسری به آخرین روزهای زندگی پیرمرد داستانی داشته باشد. دوربین ثابت و انتخاب نماهایی که بیشتر از حد معمول بر آنها تأکید می‌شوند باعث شده فیلم ریتمی کند و در عین حال هماهنگ با روحیات و جسم تحلیل رفته پیرمرد داشته باشد. همه چیز کورسو در خدمت نمایش دنیای کوچک پیرمرد است و فیلمساز با خویشتنداری به این دنیای کوچک حس و حالی دوست داشتنی بخشیده است.