همچون باد

این متن بخش‌هایی از خط داستانی را بر ملا می‌کند.

بادی که می‌وزد انتظار بیننده را به بازی می‌گیرد. شخصیت اصلی پسری است که در ابتدای فیلم لباس سربازی به تن کرده و سعی در جمع کردن پول از طریق کمک گرفتن از مردم دارد. اما هر چه جلو می‌رویم معلوم می‌شود تصوراتمان در مورد سرباز اشتباه بوده. او با پوشیدن لباس سربازی قصد دیگری دارد و در این راه هم موفق عمل می‌کند. تصاویر ابتدای فیلم که به نظر می‌رسد با دوربین مخفی گرفته شده‌اند و حاوی واکنش‌های واقعی مردم کوچه و بازار به درخواست کمک سرباز هستند، این انتظار را نزد بیننده ایجاد می‌کند که باد که می‌وزد قرار است در مورد زندگی سربازی باشد که پول کافی برای رسیدن به خانه‌اش را ندارد. اما با وارد شدنِ سرباز به خانه و عوض کردنِ لباس‌هایش معلوم می‌شود فیلم به ما رو دست زده است. با این حال در فضای بی‌اعتمادی که شکل گرفته باز هم نمی‌توان به راحتی ادامه داستان را پیش بینی کرد یا از اهداف پسر سر در آورد.

بادی که می‌وزد درست مثل عنوانش مانندی بادی است که به یکباره جریان پیدا می‌کند و از کنار ما می‌گذرد. توجه ما به آن در همان حدی است. در حد احساس کردن و در همان لحظه فراموش کردنش. درست مثل رهگذری که به دلیلی ساختگی پولی به عنوان کمک طلب می‌کند و ما با جمله‌ای از پیش تعیین شده سعی می‌کنیم از کنارش عبور کنیم، به راهمان ادامه دهیم و فراموشش کنیم.

رویکرد فیلم در نمایش این مواجهه به دور از تأکیدهای اضافه یا اغراق معمول آثار نمایشی است. بادی که می‌وزد با صبر و حوصله بیننده‌اش را با پسری همراه می‌کند که به راحتی نمی‌توان مشخص کرد چه جایگاه اجتماعی یا اهدافی دارد. ما هم مثل دوربینِ اميد عبدالهی تنها ناظریم. ناظر عبور کردن پسر از میان آدمها. همچون باد که می‌وزد.