همه ما کد هستیم اما این درام نیست!

من هم مثل شما در حال کشف دنیای هوش مصنوعی هستم، هر قدر که از آن استفاده می‌کنم همچنان احساس می‌کنم به قدر کافی هوشمندانه از ظرفیت آن بهره نبرده‌ام و این موضوع کمی لذتم را خراب می‌کند. متن‌ها و تحلیل‌های زیادی می‌خوانم که هوش مصنوعی امروز بیش از هر زمان دیگری شبیه فیلم her است، پژوهشگران و مهندسان نابغه در اظهار نظرهای غیر بدیهی بیان می‌کنند که هوش مصنوعی روز به روز بیشتر به انسان نزدیک می‌شود.
تا قبل از فراگیری موتورهای جستجو حفظیات مهم‌تر بود، اکنون با تقریب خوبی مهم نیست که بدانین دلفین‌ها چند سال عمر می‌کنند؟ چون موتورهای جستجو پاسخ کاملی در کسری از ثانیه در اختیار شما قرار می‌دهند. تا قبل از ظهور چت‌بات‌ها و LLM هایی که فعلن دوست نامرئی ما هستند تحلیل کردن و استدلال آوردن مهم‌تر بود، اکنون با تقریب خوبی، دستکم به اندازه سال ۲۰۲۲ تحلیل‌های ما اهمیت ندارد.
در چنین فضایی پرسش‌ها مهم‌تر می‌شوند و من هم به این پرسش که "واقعا من چیستم؟" فکر می‌کنم! می‌دانم که پاسخ دقیق و شفاف و مستقل از زمان نمی‌توانم ارائه دهم اما حدس میزنم در مسیر رسیدن به این پاسخ به سازمانی از افکار خواهم رسید که ممکن است در درک جهان و خود من کمک‌کننده باشد.

برهمین اساس تشابه انسان و ماشین را از مسیر انسان به ماشین نگاه کردم، نه از مسیر ماشین به انسان!
در واقع به جای اینکه به تفاوت چت‌بات‌ها با انسان فکر کنم به این اندیشیدم که تفاوت من با مجموعه‌ای از کدها چیست؟


خوب که به گذشته‌ام نگاه کردم روزهایی که ورزش کرده بودم، غذاهای بدون قند و چربی خورده بودم و خواب کافی داشتم در مجموع انسان بهتری بودم. انگار که مجموعه‌ای از input های خوب با شانس بهتری به اخلاقیات و اکشن‌های خوب منجر می‌شود. در دنیای دیتاساینس اصطلاح رایجی وجود دارد به اسم Garbage in - Garbage out به این معنا که در صورتی که دیتای خام اولی کیفیت و صحت قابل قبولی نداشته باشد با بهترین الگوریتم‌های ماشین لرنینگ هم نمی‌توان به خروجی جذابی رسید!

بعد سعی کردم لحظات درخشان گذشته را به یاد بیاورم، کتاب خوبی که خوانده بودم منجر به حرف خوبی شد که زدم. پادکست خوبی که گوش دادم منجر به ایده‌ای در محل کارم شده بود. فیلم خوبی که دیدم منجر شد پشت چراغ قرمز صبور تر باشم. دوره آموزش پایتون که دیدم منجر شد پروژه‌ای را بهتر انجام دهم. هم صحبتی با فرد متخصصی منجر شد که در لینکدین محتوای بهتری قرار دهم. کفش خوبی که خریدم منجر شد که بهتر بدوام. غذای سالم و کم روغنی که خوردم منجر شد از پیاده‌روی در باران لذت بیشتری ببرم. سفری که رفتم منجر شد خاطرات بیشتری بسازم!

در همین وادی افکار ناگهان لنز جهان‌بینی خود را تا حد زیادی Zoom-out کردم و دیدم چقدر شبیه دستگاه پرینتر لوازم التحریری سر کوچه‌ام!

اگر جوهر خوب و کاغذ خوب داشته باشد و تنظیمات آن درست باشد خروجی آن مطلوب خواهد بود.

خیلی شبیه من است، او هم مثل من جمعه‌ها تعطیل است چند سالی کار می‌کند و بعد هم قدیمی می‌شود و بی‌دلیل دیگر کار نمی‌کند! درست مثل من که احتمالن در یک شب یا یک روز بی‌دلیل از این جهان خواهم رفت!

در ادبیات پرسش‌های انسان شناسانه اغلب "من کیستم؟ " تکرار شونده است، اما این پرسش کمی پیشفرض دارد، من پرسش " من چیستم؟ " را ترجیح میدهم جهان شمول‌تر و متواضعانه‌تر است. جایی از کتاب «دنیای سوفی» اثر یوستین گردر می‌خوانیم: " خطرناک‌ترین افراد کسانی هستند که سوال می‌پرسند! ". من اخبار هم می‌خوانم، پای صحبت متخصصان می‌نشینم و آن‌ها می‌گویند کسانی که از هوش مصنوعی سوالات بهتری بپرسند به موفقیت بیشتری خواهند رسید. اگرچه همچنان به طور دقیق مطمئن نیستم که بین خوشحالی و موفقیت به کدام تمایل دارم و ارتباط بین‌ آن‌ها اگرچه مستقیم به نظر می‌رسد اما تابع پیچیده‌ای است، با این حال من هم احساس می‌کنم امروزه بیشتر از هر زمان دیگری جهان ما به وسعت سوالاتی است که می‌پرسیم!

پرینتر سر کوچه معمولن سوالات تکراری می‌پرسد، ابعاد چاپ چقدر باشد؟ پشت و رو باشد؟ رنگی باشد؟ کمی خوشحال شدم که سوالات من تکراری نیست. جستجو کردم و دیدم پرسش‌هایی مثل بعد از مرگ چه می‌شود؟ دستکم به اندازه پرسش « ابعاد چاپ چقدر باشد؟ » تکرار شده است! مجدد دلسرد شدم من و پرینتر هردو در حال پرسیدن سوالاتی هستیم که اجداد ما هم آن‌ها را می‌پرسیدند!

در حال قدم زدن بودم در خیابان ولیعصر در بهاری بلاتکلیف که هم می‌خواهد سرمای زمستان را یادگاری نگه‌ دارد هم بوی تابستان برای او انگیزه گرم شدن است. همین افکار را داشتم و به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم از اولش هم می‌دانستم نتیجه‌ای ندارد. ناگهان پیامی از مربی باشگاهم دیدم: محمدعلی سلام، دویدن زیاد و کم آبی باعث میشه بی‌حوصله بشی! حتما آب بخور و زود بخواب!

نفهمیدم چطور به خانه رسیدم مقدار زیادی آب خوردم و ساعت ۹ خوابیدم، ساعت ۵ و نیم صبح بدون آلارم با انرژی از خواب بلند شدم یک لیوان چای و مقداری گردو نوش جان کردم. متوجه شدم لپ‌تاپ روی میز اتاقم چشمک میزند، به سمتش رفتم، یک فایل متنی باز بود که تیترش این بود: " همه ما کد هستیم اما این درام نیست! " لبخندی زدم فایل را پاک کردم و بعد هم در لپ‌تاپ را بستم. حاضر شدم، یک عطر خوب زدم و به بیرون از خانه رفتم و زیر لب با خنده چیزهایی گفتم که خاطرم نیست!