راستی رسیدنا چه طعمیه؟

نشسته بودم کنار پشت پنجره و مثل همیشه سرم توی گوشی بود.

هوا هم انگار رفته بود روی دارک مود و ابری شده بود.

رعد و برق هم داشت ولی بدون نور... فقط صدا...

منتظر بودم برسه.

به بیرون نگاه کردم... به جاده.

ساعت ۵ شده بود و کم کم هوا داشت تاریک تر میشد ولی نیومده بود...

یه قطره آب افتاد روی پنجره.

هوا خنک بود ولی سرد نبود. کلا خوشایند بود :)

دوباره به گوشیم نگاه کردم.

توی ویرگول خبری نبود... اینستا رو باز کردم.

داشتم میرفتم پایین و همینطور نگاه میکردم.

پنجره دیگه کاملا خیس شده بود...

از داخل شیشه بخار کرده بود.

حوصلم سر رفته بود...

یه ماشین اومد.

نورش افتاد توی جاده...

ولی...

خودش نبود.

عبور کرد.

با خودم گفتم:"هعی... بازم دیر کرده."

سرمو چسبوندم به پنجره.

همینطور میرفتم پایین پستا رو میگشتم بینشون...

یواش یواش بدون اینکه بفهمم خوابم برد...

خواب دیدم نشسته کنارم و داریم باهم شیرینی و چایی میخوریم.

میدونست از چایی خوشم نمیاد ولی گفت یدونه چایی کار ب جایی نمیبره.

منم برداشتم و خوردم..‌.

مکان عوض شد...

توی ماشین بودیم...

آهنگای همیشگیش رو گذاشته بود. همون ارامبخشایی که آدم باهاش میتونه ۴ ساعت زیر بارون قدم بزنه...

توی ماشینش بوی نارگیل و پاستیل میومد... همون بویی که وقتی از راه میرسید میپریدم بغلش، حس میکردم.

به بیرون نگاه میکردم... به جنگل سرسبز... اونجا هم هوا بارونی بود و بارون میومد. انگار خواب با واقعیت مخلوط شده بود.

صدای ماشینش اومد...

از خواب پریدم...

نه... خودش نبود.

همونجا، پشت پنجره... بالشت گذاشتم و خوابیدم... این تنها بهونه ای بود که میتونستم باهاش گذر زمان رو حس نکنم...



پ.ن: رسیدنا چه طعمیه؟ ? نظرتون رو بگید.

پ.نن: این ماه خیلی تولد داریم پس از همینجا تبریک میگم بهشون. از اونجایی که میترسم یادم بره بعضیارو پس هیچکسو نمیگم ? ولی تولدتون مبارک آبانیا

پ.ننن: یه چند وقتیه ۱۰۰ نفر رو رد کردیم و ۱۰۳ تایی شدیم ? دوستتون دارم. مرسی ک هستید ?

پ.نننن: کلی ایده دارم و داستان خودمم مونده ولی وقت نمیکنم بنویسم. هعی.

همین دیگه

نظرتونو بگید

راستی این پست خیلی سر سری نوشته شده پس فکر نکنید اوو چقدر وقت گذاشته و اینا. نه! نیم ساعت بیشتر وقت نبرد

تا پست بعدی مراقب خودتون باشید ایها الناس.

ختم کلام(منم یادگرفتم ???): سخن پایانی کتاب "شور هستی" داستان زندگی چالرز داروین نوشته ی ایروینگ استون

کاری از دست ما ساخته نیست. روز باشتاب میگذرد و چون آتش خواهر سوزاند. بلاخره خواهیم دید، کدامیک حقیقت را گفته‌ است. خداوند یا آقای داروین. (بارّود و لوندز)

....