فکرامو آجر کردم چیدم دور خودم، یهو دیدم جز تاریکی دیگه چیزی نمیبینم
من با خودم چه کردم ...
خسته ام ...
خسته از اهمیت دادن های بیجا
از فداکاری های بی وقفه که هیچ دستاوردی جز سرزنش کردن خودم نداشت
از زدن از سهم خود و دادن به دیگری
از این همه تلاش برای خوب بودنِ حال دیگران
از نمک نشناسی آدم ها
- << بی زحمت میشه یه فنجون چای برام بیارین ؟>>
+ << چرا که نه حتما >>
بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ، دست دراز کردم و یکی از اون استکان های کمر باریک رو برداشتم
گذاشتم روی میز و قوری رو به سمت استکان خم کردم
گفت پر رنگ باشه یا کم رنگ ؟
نمیدونم فرقی نمیکنه تا نصف استکان رو پر و بعد هم کمی آبجوش چاشنی کار کردم
چای رو گذاشتم روی میز و بفرما زدم
به طرف استکان خم شد و تا به خودم اومدم که هشدار داغ بودن چای رو بهش بدم
یه قلپ نوشید؛ مثل اینکه از دمای چای راضی بود حداقل از بیرون که اینطور به نظر می اومد
صداشو صاف کرد و گفت << میدونی بنظرم آدم باهوش کسیه که از تجربه های دیگران استفاده کنه >>
+ << حرفتون کاملا درسته ولی خب خیلی از تجربه ها توی گوش نمیمونن باید طرف خودش تجربش کنه تا با گوشت و استخون اون رو درک کنه >>
- << درسته قبول دارم فکر کنم تو منظورت اینه که اون احساسی که بهمون دست میده هیچوقت نمیزاره اون تجربه از خاطرمون پاک بشه ؛ ببین درسته که آدم با اشتباه کردنه که ساخته میشه ولی مراقب باش اشتباهاتت تکراری نشن >>
الان که فکرش را میکنم من خودم را وقفِ کسانی کرده بودم که الان دیگر در زندگی ام حضور ندارند
من بین خودم و دیگران ، دیگران را انتخاب کردم
اما آنها چه کردند ؟
با چاقویی که خون روحم از رویش چکه میکرد بالای سرم ایستادند
حال من مانده ام
با روحی پاره که خود باید مشغول به بخیه زدنش شوم
به راستی من با خود چه کردم
من تکه های خودم را در میان آدم های اشتباه زندگی ام جا گذاشته ام
حال باید کمر خم کنم و تکه های گمشده خودم را پیدا کنم
و منی جدید بسازم ، منی قوی
این من دیگر به خاطر دیگران به خود خیانت نخواهد کرد
اما من امید دارم ...
امید دارم به فردایی که این زخم ها هزاران درس نهفته را به من یادآوری کند
آری اکنون که منِ ۱۹ ساله آخرین نفس های خود را می کشد من خیلی چیز هارا درک کرده ام
- << خوبین ؟ >>
+ << بله چطور ؟ >>
- << اخه نیم ساعته زل زدین به میز و چیزی نمیگین >>
+ << نه داشتم فکر میکردم >>
- << فکر کنم برای امروز کافی باشه >>
+ << بله درسته پس گفتین جلسه بعد میوفته برا کِی ؟ >>
- << باهاتون تماس میگیرم >>
زن کیف چرمِ مشکی رنگش را روی ساعدش می اندازد
شال طوسی رنگش را صاف میکند
از جلوی چشمانم با یک << پس بی زحمت در دسترس باشین. فعلا. >> دور میشود
کمی بعد صدای در، خبر از رفتنش می دهد
به صدای در اعتماد کنم ؟
زل میزنم به میز
اعتماد ... هه
دراز میکشم روی مبل و با بازدمم یک << به درک >> به بیرون پرتاب میکنم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بستنی یخی مامانبزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه و پاییز
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوانه بودن خوب است!