نخستین گام، آگاهیست.
باکرگی؛ معلول سرمایهداری، علت عشق
نگاهی کلی به ریشههای تاریخی مفهوم باکرگی و نگاه جزئی به ریشه فلسفی عشق
محمد امیدی خسروشاهی/ دانشجوی مقطع کارشناسی رشتهی مهندسی و علم مواد دانشگاه صنعتی شریف
راستش را بخواهید نوشتن در باب باکرگی، مسئلهی چندان آسانی نیست. خواه ناخواه در جامعهای زندگی میکنیم که سلایق و عقاید افراد با مرزبندیهای مشخصی در طیفهای وسیعی گسترده شده است. از خداناباوران به ظاهر اندیشمند تا متدینین سنتی، از عیاشان کاخنشین تا اسلامگرایان مدرن. با اینکه جامعه با شیب تندی به سمت انحطاط اخلاقی پیش میرود و با توجه به طیف گستردهی اندیشهها، هنوز که هنوز است، باکرگی به عنوان ارزشی کمتنزل، گَردی بر چهرهی روابط انسانی در کشورمان نشانده است. بنابراین صحبت بهمیانراندن از چنین موضوعی کار به غایت دشوار و صدالبته بحثبرانگیز است. در این نوشته سعی بر این شده که به دور از نگاه جانبدارانه و تا حد امکان، علمی به این موضوع نگریسته و ریشههای تاریخی پدیداری این ارزش در میان جوامع جستوجو شود. لازم به ذکر است که نظریات بیانشده در این نوشته الزاماً بیانگر دیدگاه نگارنده نیست.
داستان از گذشتههای دور شروع میشود. زمانیکه انسان هنوز با پدیدهی کشاورزی آشنا نبوده است. در این برهه از تاریخ، آدمی مالک هیچچیز نبود. نه ملکی تحت تملکش بود و نه ثروتی. اصطلاحاً این دوره را با نام «مرحلهی شکار» میشناسند. در این مرحله انسانها در گروههایی به کمک همدیگر به شکار میپرداختند و از آن شکار خود را تطمیع میکردند. شاید حق با مارکس باشد که آن دوره، عدالت به معنای واقعی خود وجود داشت. هر کسی هر اندازه نیاز داشت میتوانست خود را تأمین کند. یک کمون اولیه که همه چیز به اشتراک گذاشته میشد، و غذا و مسکن تنها گزینهها نبودند. شواهد تاریخی نشان میدهند که انسان نخستین در یک کمونیسم جنسی نیز زندگی میکرد. مسلم است که در فضایی که روابط آزاد جنسی وجود دارد و هر فردی از این جنبه به ارضای کامل دست مییابد؛ مفهومی به اسم ازدواج جایگاهی ندارد. و به تبع آن، باکرگی بیمعنی میشود. جالب آنکه در همچون فضایی، زن و مرد از برابرترین حقوق جنسی در کل تاریخ بهرهمند بودند. این برابری زمانی به انحراف کشیده شد که انسان به رویش گیاه از طریق کاشت بذر، پی برد.
مرحله کشاورزی جایی بود که تفاوتهای میان انسانها واضحتر میشود. مردی که قدرت بدنی قابل ملاحظهای نسبت به زن دارد جامعه را به سمت فضای «پدرشاهی» میبرد. و مردی که قویتر است صاحب ثروت، قدرت و زمین بیشتر میشود. احتمالا نطفههای ایدهی ازدواج در این مرحله کاشته شدهاست. اما جالب اینکه ریشهی این ایده در بستر اقتصادی شکل میگیرد. چرا که انسانی که در یک کمونیسم جنسی میتواند به سهولت نیازهای جنسی خود را برطرف کند، چندان دلیل قانعکنندهای برای ازدواج ندارد. هنگامیکه مرد با یک زن ازدواج میکند تا قسمتی از کارهایش را بر عهدهی او بگذارد و با فرزندآوری باعث ایجاد نیروی کار برای وی شود، اولین باری بود که مرد به زن، نگاه کالاگونه داشت و تا این لحظه تمام نشدهاست. در آن دوران زن جزوی از داراییهای یک فرد به شمار میآمد و هر کسی زنان بیشتری داشت، نشان از ثروت وی بود. احتمالاً تنها ملاک در انتخاب همسر هم قدرت باروَری زن بودهاست.
عملاً بکارت نشانهای از امانتداری زن به حساب میآمد. امانتداری از یک دارایی که گویا از آن خودش نبود.
ازدواج تنها مفهومی نبود که در این دوران شکل گرفت. دو مفهوم مهم دیگر که بعدها به ارزشهای قدرتمندی تبدیل شدند در حال شکلگیری بودند. اولین آنها معنایابی «زنا» و ممنوعیت آن بود. زنا که در ابتدا گناه صغیره محسوب میشد رفتهرفته به یک جرم بزرگ تبدیل شد. فراتر از دستورات دینی و ... . مردی که ثروتی جمع کرده بود، میخواست مطمئن شود که بعد از وی این ثروت به وارثان حقیقی خود برسد. در نتیجه زنا را یک جرم جدی تلقی کرد تا از بهرهمندی فرزندان نامشروع جلوگیری کند. برخی شواهد نشان از آن دارند که جزای زنا همتراز با جزای دزدی بودهاست. گویا در هنگام این عمل، داراییهای فرد دیگری به یغما رفته باشد. مفهوم دیگر اما «باکرگی» بود که بحث اصلی این نوشته در این باب است.
مردی که خود را قویتر میداند. مردی که صاحب ثروت و ملک شدهاست. مردی که زن را همچون کالایی مینگرد که تنها کارکردش فرزندآوری و کارکردن است. مردی که قوانینی را برای ممنوعیت زنا وضع میکند. بدون شک مردیاست که میخواهد صاحب یک زن باشد؛ حتی زمانی که به او تعلق نداشته است. دقیقاً در همین نقطهی به خصوص، مرد میخواهد زن را به گونهای تصاحب کند که قبل از وی تحت تملک کسی نبوده باشد. و این نقطه جایی است که یک ویژگی زیستی میتواند یاریدهنده باشد. توجه داشته باشید که این ویژگی زیستی یکتای زنان نبود که باعث ایجاد این امر شد؛ بلکه تمامی علت در بستر اقتصادی شکل گرفتهاست.
آری، مفهوم عفت از آن دسته مفاهیمیست که بعدها ابداع شده است. «آنچه دختر بکر در زمانهای اولیه از آن نگرانی داشت، از کف دادن بکارت نبود؛ بلکه از آن میترسید که مبادا شایع شود فلان دختر نازاست». در جوامع اولیه که هنوز مفهوم مالکیت خصوصی جا نیفتاده بود؛ به دختر بکر به دیدهی تحقیر مینگریستند؛ زیرا نشان از آن بود که کسی حاضر به همخوابی با وی نشده است. تا همین اواخر قبایلی را میتوانستیم بیابیم که اگر داماد عروس خود را باکره مییافت آشفته میشد. چرا که ناگزیر بود برخلاف تحریمی که وجود دارد، خون یکی از افراد قبیله خود را بریزد. حتی در برخی قبایل، افراد شغلی داشتند که در ازای زائلساختن بکارت دختران پول دریافت میکردند.
کدامین اتفاق باعث آن شد که بکارت، که روزی قبح و گناه به شمار میآمد، اکنون جزء فضایل گردد؟ چرا در طول تاریخ با بررسی زبانهای مختلفی که بشر به وسیلهی آن صحبت کرده، هیچ کلمهای برای «مرد باکره» وجود ندارد؟! و هالهی بکارت همیشه بر گرد سر و صورت دختران دیده شده است؟! بدون شک هنگامیکه مالکیت خصوصی بر زندگی انسان حکمفرما شد، این مفهوم هم دچار تغییر و تحول گردید. هنگامی که مرد مالک زن میشد، میخواست این مالکیت تا قبل از ازدواج هم امتداد پیدا کند. اگر زن را ثروت حساب کنیم. با این منطق که زنی که خود را پیش از ازدواج در اختیار کسی نگذاشته و تماما برای شوهر آیندهی خود آماده شده است، ارزش و ارادهی بیشتری نسبت به فرد دیگری که در مقابل لذات خود تسلیم شده است، دارد. عملاً بکارت نشانهای از امانتداری زن به حساب میآمد. امانتداری از یک دارایی که گویا متعلق به خودش نبود. چه بسا که مردان به این امانتداری برای جلوگیری از تولد فرزندان نامشروع نیاز داشتند.
روی دیگر سکهی عفاف اما پدران دختران هستند که عملاً صاحب آنان پیش از ازدواج بودند و دختران جزوی از دارایی آنها محسوب میشدند. این پدران برای اینکه بتوانند دارایی خود را به دامادهای ثروتمندتری بفروشند در تلاش برای باارزشنگهداشتن داراییهای خود بودند. نمونهای از تلاش پدران که حتی در عصر حاضر هم به وفور دیده میشود کمتر از بیرحمی نبود. اکثراً مجازات دختری که به بیراهه کشیده شده و بکارت خود را از دست داده مرگ بود. سیاهان حبشی حلقههایی را بر آلات تناسلی دختران قفل میکردند که از جماع آنان جلوگیری کنند. در همین بریتانیای جدید، والدین ثروتمند، دخترانشان را در پنج سال بحرانی جوانی، در کلبههایی زندانی میکردند تا ارتباطی با جهان بیرون نداشته باشند. این مشاهدات برای چندمین بار به ما انسانها میآموزد که فاصله میان «بربریت» و «مدنیت» تنها یک گام است.
به هر حال در این مرحله از تاریخ زندگی بشر، مفاهیمی ایجاد میشوند که معلول از شکلگیری نمونهای از سرمایهداری اولیه است؛ اما این مفاهیم رفته رفته پا را فراتر از معنی خود گذاشتند. در ابتدای امر این کلمات به عنوان قراردادهای نانوشتهای بودند که طرز رفتار مردم با یکدیگر را مشخص میکرد. قراردادهایی که مردم وجود آنها را برای خود نافع میدانستند. این قراردادها با گذشت زمان تبدیل به عرف و عاداتی شدند که بشر وجود آنان را برای ادامهی زندگی ضروری میدانست. بعد از مدتی، عادات در متن شناور شده و تبدیل به قانون میشود، و در نهایت با سپریشدن چندین نسل، این قوانین، در لباس ارزش، پای خود را در اجتماع برای زمانی طولانی مستحکم میکند.
این ارزشها هستند که اخلاق را نهادینه میکنند. جامعه شاید بتواند بدون قانون ادامهی حیات بدهد اما بدون اخلاق امکان دوام ندارد. همانطور که مشاهده میشود، برای آنکه قراردادی نانوشته تبدیل به اخلاق جامعه شود، زمان بسیار زیادی باید سپری شود. این اخلاقیات چنان اثر جادویی بر زندگی اجتماعی بشر میگذارند که گویا طبیعت ثانی وی شمرده میشوند. «وجدان و ضمیر اخلاقی، بهترین وسیلهی تمایز انسان و حیوان است.» مفهوم باکرگی با آنکه عمری به درازای تاریخ بشر ندارد؛ اما جزو اخلاقیات مهم انسانها به حساب میآید. سوال مهمی که اینجا پیش میآید، مواجهه با این ارزش است. مسلماً در جامعهای که به طور واضح به سمت تباهی ارزشها حرکت میکند، یکی از اساسیترین سوالات میتواند باشد.
عشق درخشانترین افتخار و در عین حال بزرگترین تراژدی ما انسانهاست.
وقتی میبینیم که اخلاقیات با تغییر زمان و مکان دگرگونه میشوند؛ میتوانیم آنان را بیفایده بدانیم. اصلاً بکارت در زمان حاضر کدامین مسئلهی ما را حل میکند؟! کدامین درد از جامعهی ما را درمان میکند؟! در عصری که با یک آزمایش ساده، نسبتهای خونی مشخص میشوند، ممنوعیت زنا و باکرگی چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟! بی تعارف بگویم. اینگونه پاسخها در مواجهه با ارزشی چندهزار ساله نشانی جز سادهلوحی ما ندارد. سنین جوانی سنینیست انباشته از شور و هیجانات. معمولا وقتی در این سن به نسبیت اخلاق و تقلید پی میبریم، بیپروا به آنان میتازیم و از اطاعت آنان سرباز میزنیم؛ اما بعد از گذشت زمان میفهمیم که تنها ناپختگی خود را نشان دادهایم. مسئله اینجاست که قوانین اخلاقی حاصل آزمونوخطای نسلهای پیاپی انسانهاست. قوانینی که آن اندازه حکمت و فرزانگی در آن نهفته است که هیچ استاد دانشگاهی نمیتواند آنها را در کلاس به دانشجو آموزش دهد. اگر تقلید را بیفایده بدانیم و به سرعت سنن اخلاقی را تخطئه کنیم؛ باید دلیلی اقامه کنیم بر اینکه نسبت به تاریخ و حقایق آن دانش کافی داریم.
اگرچه باکرگی ناشی از عوامل اقتصادی و مشخصاً مالکیت خصوصی شکل گرفت، اما کم کم همین سرمایهداری، باعث اتفاقات دیگری هم شد. مسلماً ثروت محدود زمین به صورت مساوی میان مردان تقسیم نمیشد و اغلب این نابرابری به سمت اقلیتی ثروتمند و اکثریتی فقیر سوق پیدا میکرد. به تدریج فرهنگ چندهمسری رو به افول رفت. پیدایش مفهوم ازدواج، باعث ازمیانرفتن کمونیسمهای جنسی شد. همهی این عوامل دست به دست یکدیگر دادند تا پیچیدهترین کلمهی تاریخ را شکل دهند: «عشق».
با اینکه عشق یکی از اساسیترین تجربههای هر انسان در طول زندگی است و معمولاً نقش مهمی در زندگی زناشویی وی بازی میکنند؛ اما تا همین چند قرن پیش صحبتی از آن در میان اندیشمندان و فیلسوفان نیامده بود. گویا عشق رمانتیکتر از آن است که در پیچوخمهای فلسفی نمایان شود، و ترجیح میدهد خود را در لابلای شعائر و داستانهای اصیل جای دهد. تجربهی عشق پیچیدهتر از آن است که یک فیلسوف بتواند آن را توضیح دهد. اما تا همین اواخر که فلسفهی عشق با شوپنهاوِر شروع میشود. نخستین مسئلهای که به فراوانی در این فلسفه به چشم میخورد همبستگی عمیقی است که شوپنهاوِر میان عشق و آمیزش جنسی میبیند: «هر عشقی حتی در عمیقترین حالت خودش نیز نشأتگرفته از سکس است». شما فرض بفرمائید که انسان هنوز در آن فضای اشتراک جنسی، میتوانست به سهولت عطش غریزهی خود را برطرف کند. آیا واقعا فکر میکنید لحظهای به عشق فکر میکرد؟! وقتی جوان هر موقع اراده میکرد میتوانست شهوت خود را فرونشاند، دیگر دلیلی نمیماند که بنشیند و در ضمیر خود، نسبت به احساسی که از یک فرد مشخص تحریک شده و نتوانسته فروبنشاند، بیاندیشد و محبوبهی خود را بزرگ و عالی تصور کند، و از آن میان عشق رمانتیک پیدا شود. در چنین وضیعت بیبندوباری، اهمیتی ندارد که دو نفر به نوشتههای شکسپیر علاقهی مشترک داشته باشند تا دلیلی برای یک زندگی مشترک شود. معروف است که مبلغان مسیحی، به قبیلهای برخوردند که کلمهای برای عشق نداشتند. به طور کلی، نگاهی که یک انسان بربر به مسئلهی عشق و آمیزش دارد، از لحاظ دینی و متافیزیکی تفاوت چندانی با یک حیوان عادی ندارد.
لذا جدا از خوبی و بدی این روند تاریخی در شکلیافتن مفاهیم ازدواج و باکرگی و...، ما انسانها با پدیدهای آشنا شدیم که به گسترهی یک تاریخ از توضیح آن عاجز ماندهایم؛ حتی اندیشمندان بزرگی که سعی بر توضیح آن داشتند، اغلب تاثیر زیادی از تجربههای شخصی خود گرفتهاند. از شوپنهاوِری که طریقهی مرتاضی دور از شهوت را برگزیده بود، تا فوکویی که آشکارا همجنسگرا بود. از نیچهای که تعریفش از عشق در لوسالومه خلاصه میشد که آنهم فراتر از یک بوسه نرفته بود، تا راسلی که شایعات روابط نامشروعش، موجب وهن فلسفه میشود.
نیمهی پر لیوان ما در این بحث، بدون شک «عشق» بود. تاریخ بارها به ما ثابت کرده که بالاترین شرافتها در برابر عشق سر فرود میآورند. وظیفه در برابر این مفهوم کوتاه آمده و طبیعت انسان با «عشق» شکل گرفته است. سخنی به گزاف نرفته اگر گفته باشیم: «عشق درخشانترین افتخار و در عین حال بزرگترین تراژدی ما انسانهاست». پدیدهای که ریشه در پیدایش مفهوم ازدواج و رختبستن بیبندباریهای جنسی شکل میگیرد».
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه چهاردهسالهای مگر...
مطلبی دیگر از این انتشارات
? پختوپز؛ دلیل انسان شدنِ ما؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
مذهبیها مذهبی نیستند!