مرگ را جشن بگيريم!

حکایت درباره‌ی راهبی است كه چنان در زندگي شاد بود كه مردم در شگفت بودند، زيرا هرگز او را غمگين و دردمند نديده بودند.

وقتي زمان مرگش رسيد، گفت: حالا تا سه روز ديگر بيشتر زنده نيستم و اين را برای اين منظور به شما می‌گویم كه يادتان باشد كه بر سر مزار كسي كه تمام زندگی‌اش را خنديده است، گريه نكنيد. براي اين به شما می‌گویم كه هيچ اندوهي بر اين كلبه فرونیفتد. اينجا هميشه پر از شادي بوده است، هميشه پر از سرور بوده است. پس مرگ مرا جشن بگيريد، آن را دليلي براي ماتم نكنيد. بر مرگ من ماتم نگيريد، آن را جشن بگيريد.

ولي مردم غمگين شدند، خيلي اندوهگين شدند. او مردي شگفت‌انگیز بود و مردم عميقاً اندوهگين شدند. مردمان زيادي عاشق او بودند. در اين سه روز همگي گرد او جمع شدند و تا وقتی‌که مُرد، براي مردم لطيفه می‌گفت و آنان را می‌خنداند و با عشق با آنان سخن می‌گفت. آن‌وقت در صبح روز سوم، پيش از مرگش آوازي خواند و پس از تمام كردن آواز گفت: يادتان باشد، لباس‌های مرا درنیاورید. مرا با همين لباس‌ها روي محل آتش زدن قرار دهيد؛ و مرا غسل ندهيد.

این‌ها آخرين دستورات او بودند و سپس مُرد.

او را با لباس روی تلِّ هيزم گذاشتند. وقتي داشت می‌سوخت و مردم در اطراف او غمگين ايستاده بودند، ناگهان يكه خوردند. او در لباس‌هایش، ترقه و لوازم آتش‌بازی پنهان كرده بود و این‌ها شروع كردند به عمل كردن. مراسم سوزاندنِ او به يك جشن تبديل شد! مردم شروع كردند به خنديدن و گفتند: او در مرگش نیز مانند زندگی‌اش ما را خنداند!

«سقراط» در حال مرگ بود. به او زهر داده بودند ، و او می‌خندید! يكي از مريدانش، «كريتو» از او پرسيد: تو می‌خندی و چشمان ما پر از اشك است. مرگ خيلي نزديك است ، حالا وقت غصه است.

سقراط گفت: غصه كجاست؟ اگر من بميرم و كاملاً بميرم، غصه كجاست؟ كسي باقي نمانده تا غصه را تجربه كند. و اگر من بميرم و بازهم باقي باشم، نياز به غصه براي چيست؟ آنچه از دست می‌رود، من نيستم. من آني هستم كه باقي می‌مانم.

پس او گفت: من خوشحالم. مرگ فقط می‌تواند دو کار بكند: يا می‌تواند كاملاً مرا از بین ببرد و اگر كاملاً مرا از بین ببرد، من خوشحال هستم زيرا من اينجا نخواهم بود تا غصه را تجربه كنم و اگر بخشي از من باقي بماند، باز هم خوشحالم آن بخشي كه من نبوده، از بین رفته است. من بازهم باقي خواهم بود. مرگ فقط دو كار می‌تواند انجام دهد! براي همين است كه می‌خندم. من می‌خندم زيرا مرگ چه چيزي را می‌تواند از من بگيرد؟ اگر مرا كاملاً مضمحل آن‌وقت چه چيزي را از من گرفته است؟ آن‌وقت كسي كه از او چيزي گرفته نيز اينجا نخواهد بود! و اگر من باقي بمانم، همه‌چیز باقي است و جای نگرانی نیست! اگر باقي باشم، همه‌چیز باقي است زيرا آنچه از من گرفته‌شده، من نبوده است. براي همين است كه خوشحالم.

او حتي در رويارويي با مرگ نيز شاد است، و شما در اينجا ناشاد هستيد، حتي وقتی‌که زنده‌اید. شما زنده هستيد و بازهم ناشاد هستيد و آن‌وقت مردماني هستند كه حتي در برابر مرگ نيز شاد هستند!

«منصور» را تا حد مرگ شكنجه دادند. پاهايش را بريدند، بازوهايش را بريدند، چشمانش را بيرون آوردند. هیچ‌کس در تاريخ بی‌رحمانه‌تر از او شكنجه نشده است. مسيح را با سرعت كشتند، گاندي را سريع كشتند، با يك گلوله؛ سقراط را زهر دادند، ولي منصور كسي است كه زجرآورترين مرگ را در تاريخ داشته است. نخست پاهايش را بريدند و وقتي خون از پاهايش بيرون می‌زد، او آن را با برداشت و به دست‌هایش ماليد. مردم زيادي گردآمده بودند و برايش سنگ پرتاب می‌کردند. كسي از او پرسيد: چه‌کار می‌کنی؟

او دستانش را با خون خودش شست و گفت: وضو می‌گیرم.

سپس گفت: وضوي عشق، وضوي واقعي عشق، با خون انجام می‌شود، نه با آب و فقط كسي كه با خون خودش وضو می‌گیرد می‌تواند وارد نماز شود.

مردم گيج شده بودند. فكر كردند كه او ديوانه شده است. اول پاهايش را قطع كردند و سپس دستانش را زدند و سپس چشمانش را بيرون آوردند. هزاران نفر جمع شده بودند: او را سنگسار می‌کردند و یکی‌یکی اندام‌هایش را مثله می‌کردند. و وقتی‌که چشم‌هایش را درآوردند، فرياد زد: خدايا، يادت باشد كه منصور بُرد!

مردم پرسيدند: منظورت چيست؟ چه چیزی را بُرده‌ای؟

منصور گفت: من از خدا می‌خواهم تا يادش باشد كه من بُردم. من می‌ترسیدم كه در میانِ این‌همه دشمني و نفرت، عشقم زنده نماند. حالا احساس می‌کنم كه عشقم تمامي ندارد. اين مردم هرچه با من می‌کنند، نتوانسته‌اند عشقم را به نفرت تبدیل کنند! آنان نتوانستند كاري را بكنند كه می‌خواستند بكنند. اين عشق جاودانه است. نماز من اين است، عبادت من اين است!

او حتي در آن حال نيز می‌خندید!

زندگي بايد به خنده تبديل شود. زندگي بايد سرشار از شادي باشد؛ مرگ نيز بايد جشن و شادي باشد و انساني كه بتواند در اين كار موفق شود، بركت يافته است و سرشار از سپاس است.

اوشو
برگردان : محسن خاتمی

فهرست سایر مطالب مربوط به اوشو در «ویرگول»:

https://virgool.io/tag/اوشو?page=1