مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
آيا «زندگی پس از مرگ» وجود دارد؟
اوشو: اين پرسشي اشتباه است. اساساً بي معني است!
انسان نبايد از خودش جلو بزند. انسان بايد پرسش اساسي را بپرسد، بايد از ابتدا شروع كند.
توصیهی من اين است: پرسشي اساسيتر بپرس. براي مثال، میتوانی بپرسي، آيا زندگي پس از تولد وجود دارد؟ اين اساسیتر است، زيرا مردمان زيادي به دنيا میآیند، ولي تعداد اندكي زندگي میکنند. فقط با به دنيا آمدن، زنده نيستي. وجود داري، این واضح است، ولي زندگي چيزي بيش از وجود داشتنِ صرف است. تو به دنيا میآیی، ولي تا زمانی كه دوباره به وجودت متولد نشوي، زندگي نمیکنی، هرگز زندگي نمیکنی.
آيا زندگي پس از تولد وجود دارد؟!
مردمان زيادي به دنيا میآیند، ولي تعداد اندكي زندگي میکنند.
فقط با به دنيا آمدن، زنده نيستي.
وجود داري، ولي زندگي چيزي بيش از وجود داشتنِ صرف است.
تولد ضروري است، ولي كافي نيست. به چيزي بيشتر نياز است وگرنه فرد فقط زندگيِ نباتي دارد، فقط به سمت مرگ میرود. البته اين مرگي بسيار تدريجي است و تو چنان ناهشياري كه هرگز اين را نمیبینی، هرگز از آن هشيار نمیشوی. از تولد تا مرگ، يك رژهی طولاني بهسوی مرگ است. برخورد كردن با شخصي كه واقعاً زنده باشد بسيار نادر است!
يك بودا، يك مسيح، يك كبير، اینها زنده هستند؛ و معجزه اين است: آنان كه زنده هستند هرگز نمیپرسند: آيا زندگي پس از مرگ وجود دارد؟ آنان اين را میدانند.
آنان زندگي را میشناسند و در اين شناخت، مرگ از بین میرود. وقتیکه دانستي زندگي چيست، مرگ ديگر وجود ندارد. مرگ فقط به اين دليل وجود دارد كه تو زندگي را نمیشناسی، زيرا كه از زندگي و از جاودانه بودن آن آگاه نيستي. تو زندگي را لمس نکردهای، بنابراين ترس از مرگ وجود دارد.
نور را به درون اتاق تاريك بياور؛ تاريكي از بین خواهد رفت: زندگي را بشناس و مرگ از میان خواهد رفت.
كسي كه واقعاً زنده باشد، به خودِ امكانِ مرگ خواهد خنديد. مرگ غيرممكن است، در طبيعتِ امور، مرگ وجود ندارد: آنچه هست، باقي خواهد ماند، هميشه باقي بوده است. آنچه هست نمیتواند از بین برود.
معمولاً اين پرسش در ذهن باقي هست، چه آن را بپرسي و چه نپرسي. پرسش اين است: پس از مرگ چه اتفاقي میافتد؟
اين پرسش به اين دليل برمیخیزد كه پيش از مرگ هيچ اتفاقي نيفتاده است!!
ازآنجاکه زندگي حتي پس از تولد نيز اتفاق نيفتاده است، چگونه باور و اعتماد میکنی كه زندگي حتي پس از مرگ اتفاق بيفتد؟ زندگي پس از تولد روي نداده است، چگونه میتواند پس از مرگ رخ بدهد؟ و كسي كه زندگي را بشناسد، میداند كه مرگ يك زايش ديگر است و نه هیچچیز ديگر. مرگ يك تولد جديد است، دري تازه گشوده میشود. مرگ طرفِ ديگرِ دري است كه آن را تولد میخوانی: آن در از یکسو مرگ دانسته میشود و از سوي ديگر، تولد. مرگ زایشی ديگر میآورد، آغازي ديگر، سفري ديگر.
ولي براي تو اين فقط يك فرضيه است. تا زماني كه زندگي را نشناسي، اين معني زيادي ندارد. براي همين است كه میگویم، پرسش درست را بپرس. به يك پرسش اشتباه نمیتوان پاسخ داد، يا اينكه میتواند اشتباه پاسخ داده شود. يك پرسش اشتباه به دنبالش يك پاسخ اشتباه را دارد.
من اينجا هستم تا به شما كمك كنم كه چيزي را بشناسيد، نه اينكه كمك كنم متفكرين و انديشمندان بزرگي بشويد!
هدف تجربه كردن است، نه فلسفهبافی و تنها تجربه است كه اين معما را حل میکند.
تو به دنيا آمدهای، ولي واقعاً به دنيا نيامده اي.
به زايشي مجدد نياز است: بايد دوباره زاده شوي. زايشِ نخستين فقط زايش جسماني است، زايش دوم، تولد واقعي است؛ تولد روحاني. بايد به شناخت خويش برسي، كه كيستي. بايد اين پرسش را بپرسي: من كيستم؟ و تا زندگي وجود دارد، چرا جوياي خودِ زندگي نباشي؟ چرا نگران مرگ هستي؟ وقتیکه آمد، میتوانی با آن روبهرو شوي و میتوانی آن را بشناسي. وقتیکه زندگي تو را احاطه كرده، فرصت شناختن زندگي را از دست نده.
اگر زندگي را شناخته باشي، بهیقین مرگ را نيز شناختهای و آنگاه مرگ يك دشمن نيست، مرگ يك دوست است. آنگاه مرگ چيزي جز يك خواب عميق نيست. بار دیگر صبح میشود و چيزها آغاز میشوند.
آنگاه مرگ چيزي جز يك استراحت نيست، استراحتي عظيم، استراحتي ضروري. پس از يك زندگاني پر از زحمت و خستگي، انسان نياز دارد كه در خداوند آسوده شود.
مرگ بازگشتن به وطن است، درست مانند خوابيدن. هر شب مرگي كوچك را میمیری. آن را خواب میخوانی، بهتر است كه آن را مرگ كوچك بخواني.
از سطح ناپديد میشوی، وارد وجود درونت میشوی. گم میشوی، نمیدانی كه كيستي. تمام دنيا، روابط و مردم را از یاد میبری. مرگي كوچك را میمیری، مرگي ظريف، ولي حتي همين مرگِ ظريف نيز تو را تازه میکند. در بامداد پر از نشاط و انرژي هستي، بار دیگر از حيات قوت گرفتهای و آمادهای تا وارد هزار و يك ماجرا شوي، آمادهای تا چالشهای زندگي را بپذيري. تا شامگاه بازهم خسته خواهي شد.
تو حتي خواب را نشناختهای، چگونه میتوانی مرگ را بشناسي؟!
مرگ خوابي عظيم است، يك استراحت بزرگ پس از تمام زندگي.
تو را تازه میکند و دوباره بانشاط خواهي شد...
برگردان: محسن خاتمی
با اندکی ویرایش
مطلبی دیگر از این انتشارات
آپاندیس، انگشت کوچیکه رو فرستاده پایین؛ دندون عقلو بالا!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
◄ مردان هم «پریود» میشوند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
♦ جاهطلبی ویرانگر والدین ♦