شعر بی‌پایان خودوروفسکی...

گُزین‌گویه‌هایی از دومین فیلم مجموعه‌ی زندگی‌نامه‌ایِ «آلخاندرو خودوروفسکی»؛ فیلمساز پیشرو، خط شکن و موج‌آفرین سینمای غیرتجاری جهان؛ «شعر بی‌پایان» که در قالبی جادویی و نامتعارف به دوران نوجوانی و جوانیِ وی می‌پردازد.

الخاندروی پیر:

من کسی هستم که تو خواهی شد

یا تو کسی بودی که من هستم

تو خود را وقف شعر کردی

و من از این بابت پشیمان نیستم

الخاندروی جوان:

چه چیزی نصیب من خواهد شد؟

الخاندروی پیر:

تو شاد مُردن رو خواهی آموخت!

الخاندروی جوان:

من از مُردن می‌ترسم.

الخاندروی پیر:

تو از زندگی کردن میترسی!

الخاندروی جوان:

می‌ترسم دیگران را ناامید کنم

الخاندروی پیر:

تو بابتِ چیزی که امروز در زندگی هستی تقصیری نداری

اتفاقاً زمانی مقصرخواهی بود

که به خواست دیگران زندگی کنی

الخاندروی جوان:

معنی «زندگی» چیست؟

الخاندروی پیر:

زندگی!

مغز، پرسش‌هایی به میان می‌آورد

و دل، پاسخ‌هایی برای آن‌ها دارد

زندگی معنایی ندارد؛

ما باید زندگی‌اش کنیم...

برو به دنبالش!

برو به دنبالش!

برو!


دلقک (آلخاندروی جوان):

دیگه طاقت ندارم!

من هیچ‌کس‌ام!

یه هیشکی!

خیلی داغونم...

می‌خوام خودم رو بُکُشم

ولی چه طوری؟

آها فهمیدم!

این‌قدر خودم رو غلغلک میدم تا از خنده سقط شَم!

بهترین دوستم ازم متنفره

آخه بهش خیانت کردم؛

با نامزدش خوابیدم!

شاید بهم سیفیلیس داده باشه،

شایدم دختر بیچاره رو حامله کرده باشم!

زندگی یه بازیه؛

ما باهاس به همه چی بخندیم؛

حتی به بدترین چیزها

بخندین!

بخندین!

آره ، بخندین!

رنج کشیدن احمقانه است؛

من دلقک نیستم؛

من شاعرم!


الخاندروی جوان (خطاب به خود):

تو کی هستی؟

هدف از وجودِ تو چیه؟

چرا زنده ای؟

من هیچ‌وقت زنده نبودم

من مُرده به دنیا اومدم!

یه مُرده‌ی‌ دیگه بین این همه مُرده‌

یه مرگ دیگه بین این همه مُرده

من پا به سن می‌گذارم

... می‌میرم

... می‌پوسم

«هیچ» خاطراتم را می‌بلعد

کلام‌ام را...

خودآگاهی‌ام را...

هر آن‌چه از آنِ من است،

در کام چاهِ تاریک فراموشی فرو می‌رود

این خیابان‌ها نیز ناپدید خواهند شد

دوستانم

این شهر،

این سیاره

ماه ، خورشید، ستاره‌ها!

سراسر جهان!

بازتابی نفرین شده!

اینک چه کنم

با عذاب و شکنجه‌ای که بر من روا داشته‌اید؟

الخاندروی پیر:

دوران پیری

تحقیرآمیز نیست

خود را از همه چیز می‌رهانی

از سکس

از مال و منال

از شهرت

از خود وامی‌رهی

پروانه‌ای می‌شوی،

رخشنده...

موجودی

از نور خالص!


الخاندروی پیر:

من بودن را آموختم

من عشق را آموختم

من آفرینندگی را آموختم

من زیستن را آموختم

تمامیِ راه‌ها مسیر من‌اند!

دلم را که می‌گشایم

صدای چِک‌چِک اشک‌های دنیا را می‌شنوم...


برگردان: فرهاد ارکانی