مولانا و نيو، شمس‌ و مورفيس‌!

در سال‌هاي‌ اخير با وجود همة‌ تباهي‌هاي‌ خاص‌ اين‌ دوران‌، در روي‌ ديگر سكه‌، شاهد گرايش‌ رو به‌ رشد جوانان‌ به‌ سوي‌ معنويات‌‌ و عرفان‌ بوده‌ايم‌، به‌طوري‌ كه‌ امروزه‌ حتي‌ در آمريكا، «ديوان‌ مولانا»، از پرفروش‌ترين‌ و محبوب‌ترين‌ كتاب‌ها محسوب‌ مي‌شود.

«مولانا جلال‌الدين‌ بلخي‌»، را در غرب‌ به‌ نام‌ «رومي‌» مي‌شناسند. اشعار اين‌ اخترِ تابناك‌ آسمان‌ انديشه‌ و احساس‌، آن‌چنان‌ عميق‌ و از سرِ بي‌خودي‌ است‌ كه‌ ذهن‌ و جان ‌آدمي‌ را ناخودآگاه‌ به‌ تحسين‌ و شگفتي‌ وامي‌دارد.

با نگاهي‌ گذرا به‌ اشعار «ديوان‌ شمس‌» -يكي‌ از پرفروغ‌ترين‌ جان‌مايه‌هاي‌ مولانا درعرصة‌ عرفان‌ منظوم‌- به‌ نكات‌ نغزي‌ برمي‌خوريم‌ كه‌ بي‌شباهت‌ با نكات‌ مطرح‌ شده‌ دربخش‌هاي‌ پيشين‌ كتاب‌ حاضر (ماتریکس؛ مکاشفه‌ قرن – نشر مس 1381) نيست‌.

ديدار با «شمس‌ تبريزي‌»، شيداي‌ شوريده‌اي‌ كه‌ دنياي‌ «مولانا» را زير و زبر كرد، ازديدگاه‌ همگان‌، تولد دوباره‌اي‌ براي‌ او محسوب‌ مي‌شود. شرح‌ تاريخي‌ اين‌ ديدار واتفاقات‌ پيش‌ و پس‌ از آن‌ در اين‌ جستار نمي‌گنجد، اما آن‌چه‌ مورد نظر ماست‌، شباهت‌ معنايي‌ رابطة‌ «شمس‌ و مولانا» با «مورفيس‌ و نيو» در فيلم‌/فلسفة‌ «ماتريكس‌» است‌. گويي‌«شمس‌» نيز چون‌ «مورفيس‌»، به‌ ناگهان‌، دوشاخة‌ شاگرد خويش‌، «مولانا» را از پريز اين‌ دنياي‌ سراسر اوهام‌ بيرون‌ كشيده‌ بود كه‌ مولاي‌ ما اين‌ چنين‌ آشفته‌ و شيدا شد...

مولاي‌ خاموش‌ ديگر به‌ اين‌ دنيا تعلق‌ نداشت‌، آن‌چنان‌ كه‌ «شمس‌» نيز، بسيار پيش‌ از او، عطاي‌ آن‌ را به‌ لقايش‌ بخشيده‌ بود. ياران‌ و شاگردان‌ مولانا، رفتار غريب‌ استادشان‌ را كردة‌ اين‌ مسافر غريب‌ پنداشته‌، به‌ آزار و ملامت‌ او پرداختند. «شمس‌» نيز كه‌ گويا رسالتش‌ را به‌ انجام‌ رسانده‌ بود، رخت‌ سفر بربست‌ و از آن‌ ديار رفت‌.

«ديوان‌ شمس‌»، حاصل‌ اين‌ فراغ‌ جانسوز است‌ و انگار «مولانا» در اين‌ كتاب‌، شرح‌ سفرهاي‌ خويش‌ را به‌ «دنياي‌ واقعيت‌» براي‌ ما گزارش‌ كرده‌ است‌.

«شمس‌» پير طريقت‌ است‌ و بينا به‌ عالم‌ معنا. او استادي‌ است‌ راستين‌، اما در نهايت ‌اين‌ مريد او «مولانا» است‌ كه‌ نام‌ استاد را جاودانه‌ مي‌سازد.

«مورفيس‌» نيز يك‌ استاد است‌. او زندگي‌ در خارج‌ از «ماتريكس‌» را به‌ خوبي‌ مي‌شناسد و اوست‌ كه‌ «نيو» را از خوابي‌ به‌ نام‌ «زندگي‌» بيدار مي‌كند. در يكي‌ از بخش‌هاي‌ حذف‌ شدة‌ فيلم‌نامه‌، «نيو» ديدار با «مورفيس‌» را آرزوي‌ خود مي‌خواند و از اين‌ موضوع‌ چنان‌ هيجان‌زده‌ و راضي‌ است‌ كه‌ حتي‌ پيشنهادِ به‌ ظاهر منصفانه‌ و مصلحت‌انديشانة‌ بازرس‌ها را به‌ بادِ تمسخر مي‌گيرد و اتفاقات‌ ناگوار بعدي‌ را به‌ جان‌ مي‌خرد.

اما در نهايت‌، اين‌ «نيو» است‌ كه‌ بايد «برگزيده‌» باشد و دنيا و آدميان‌ را از سيطرة‌ «ماتريكس‌» رهايي‌ بخشد. «مورفيس‌» نيز بيشتر از آن ‌رو اهميت‌ دارد كه‌ يابندة‌ آن‌«يگانة‌ برگزيده‌» است‌ و زندگي‌اش‌ با زندگي‌ «نيو» پيوند خورده‌ است‌.

بيا كامروز "بيرون‌ از جهانم‌"

بيا كامروز من‌ از خود نهانم‌

گرفتم‌ دشنه‌اي‌ وز خود بريدم

‌"نه‌ آن‌ِ خود نه‌ آن‌ِ ديگرانم‌"!

در مراتب‌ سير و سلوك‌ آمده‌ است‌ كه‌ نخستين‌ گام‌ در راه‌ حقيقت، پانهادن‌ برسرِ ماسواي‌ حق‌ و گذشتن‌ از دنيا و آخرت‌ است‌... «نيو» قرص‌ قرمز را مي‌خورد.

تابش‌ جان‌ يافت‌ دلم

‌واشد و بشكافت‌ دلم‌

"اطلس‌ نو بافت‌ دلم

‌دشمن‌ اين‌ ژنده‌ شدم‌"!

دومين‌ گام‌، پاي‌ بر سرِ هستيِ‌ خويش‌ زدن‌ و از خود گذشتن‌ است؛ «نيو» با اين‌كه ‌مي‌داند نجات‌ «مورفيس‌» به‌ مرگِ‌ خودِ او منتهي‌ خواهد شد، به‌ «ماتريكس‌» بازمي‌‌گردد وخود را قرباني‌ مي‌كند. «نيو» اين‌ دو گام‌ را به‌ خوبي‌ پشت‌ سر مي‌گذارد!

اي‌ بنشسته‌ تو در اين‌ "خانة‌ پر نقش‌ و خيال‌"

خيز از اين‌ خانه‌ برو، رخت‌ ببر، هيچ‌ مگو!

قرص‌ قرمز، برنامه‌اي‌ ردياب‌ است‌ كه‌ موقعيت‌ «نيو» را در لامكان‌ِ نيروگاه‌ تعيين‌مي‌كند. يافتن‌ جسم‌ او در كنار جسم‌ ميلياردها انسان‌ِ در بندِ ديگر، كاري‌ بس‌ دشوار است‌. به‌ بيان‌ ديگر او مي‌بايست‌ موقعيت‌ خويش‌ را در عالم‌ هستي‌ بداند و بشناسد.

از آن‌ باده‌ ندانم‌ چون‌ فنايم

‌از آن‌ "بي‌جا" نمي‌دانم‌ كجايم‌!؟

حافظ‌ شيراز نيز بيت‌ زيبايي‌ دارد كه‌ دست‌كم‌ حالا ديگر ما را به‌ ياد صحنه‌اي‌ مي‌اندازد كه‌ بدن‌ «نيو» با «آينه‌» پوشانده‌ شد. اين‌ درست‌ لحظه‌اي‌ است‌ كه‌ «نيو» درآستانة‌ آگاهي‌ از حقيقت‌ دنيا است‌:

بعد از اين‌ روي‌ من‌ و "آينة‌" وصف‌ جمال

‌كه‌ در آنجا "خبر" از جلوة‌ ذاتم‌ دادند!

«نيو» Unplug مي‌شود و گويي‌ از نو زاده‌ مي‌شود. او اينك‌ در «دنياي‌ حقيقت‌» است‌ و همچون‌ بذر آرزوهاي‌ «مورفيس‌» به‌ بار نشسته‌ است‌.

"دانة‌ بيچاره‌" بودم‌ زير خاك‌

دانه‌ را دُردانه‌ كردي‌ عاقبت‌!

«نيو» از زنداني‌ آزاد مي‌شود كه‌ در نهايت‌ به‌ برگزيدگي‌ و فايق‌ آمدن‌ او بر قوانين ‌طبيعي‌ مي‌انجامد.

بميريد، بميريد، وزين‌ نفس‌ ببُرّيد

كه‌ اين‌ نفس‌ چو بند است‌ و "شما همچو اسيريد"

يكي‌ تيشه‌ بگيريد پي‌ "حفرة‌ زندان‌"

"چو زندان‌ بشكستيد، همه‌ شاه‌ و اميريد"!

«نيو» با دست‌ شستن‌ از زندگي‌ِ اسارت‌بار پيشين‌ و فرار از تكرار ابلهانة‌ بامداد و شام‌، به‌ جمع‌ نجات‌يافتگان‌ شورشي‌ مي‌پيوندد.

هم‌ خويش‌ را بيگانه‌ كن

‌هم‌ خانه‌ را ويرانه‌ كن‌

وانگه‌ بيا باعاشقان‌

هم‌خانه‌ شو هم‌خانه‌ شو!

وقتي‌ «نيو» از خون‌ريزي‌ دهانش‌ به‌ هنگام‌ سقوط‌ در برنامة‌ آموزشي‌، متعجب‌ مي‌شود، پاسخ‌ «مورفيس‌» به‌ او، يكي‌ از جملات‌ كليدي‌ فيلم‌/فلسفة‌ «ماتريكس‌» است‌: جسم‌ توبدون‌ ذهن‌ قادر به‌ ادامة‌ زندگي‌ نيست‌! مولانا مي‌فرمايد:

اي‌ برادر تو همه‌ انديشه‌اي

‌مابقي‌ خود استخوان‌ و ريشه‌اي‌!

در جاي‌ ديگر «مورفيس‌» از عدم‌ آمادگيِ‌ مردم‌ براي‌ جدا شدن‌ از «ماتريكس‌» گلايه‌كرده‌، از آنان‌ به‌ عنوان‌ دشمناني‌ بالقوه‌ ياد مي‌كند. در دفتر اوّل‌ «مثنوي‌ معنوي‌»، ديگرشاهكار «مولانا» آمده‌ است‌:

عاشق‌ آن‌ "وهم‌" اگر صادق‌ بود

"آن‌ مجازش‌ تا حقيقت‌ مي‌كشد"

شرح‌ مي‌خواهد بيان‌ اين‌ سخن

‌ليك‌ مي‌ترسم‌ ز افهام‌ كهن‌!

"فهم‌هاي‌ كهنة‌ كوته‌نظر"

صد خيالِ‌ بد درآرد در فكر

و به‌ راستي‌ كه‌ چنين‌ بوده‌ و هست‌! اينان‌ همان‌ كساني‌ هستند كه‌ قرآن درباره‌شان ‌مي‌گوید: «بيشينة‌ مردم‌، تنها رويه‌اي‌ از زندگي‌ دنيا را مي‌بينند».

وضعيت‌ «سايفر» يا همان‌ يهوداي‌ گروه‌، از اين‌ هم‌ بدتر است‌. او با وجود «دريافت‌حقيقت‌»، از ادامة‌ زندگي‌ دشوار اما ملكوتي‌ خويش‌ دست‌ مي‌كشد و دلش‌ مي‌خواهد كه‌ به‌ظلمت‌ «نيروگاه‌» بازگردانده‌ شود. امثال‌ او مصداق‌ اين‌ آيه‌اند كه‌: «يُخرجونَهم‌ مِن‌َ النّورِ الي‌ الظُلُمات‌»

همچنين‌ «سايفر» در رستوران‌ و «ماوس‌» در كابين‌ غذاخوري‌، هر دو به‌ موضوع‌ مشتركي‌ اشاره‌ مي‌كنند: «شبيه‌سازي‌ِ مزه‌ها» و به‌ طور كلي‌ مسألة‌ «خورد و خوراك‌» درروياي‌ ماتريكسي‌.

اسيران‌ «ماتريكس‌» تنها از طريق‌ همان‌ لوله‌هاي‌شبيه‌ به‌ «بند ناف‌»، تغذيه‌ مي‌شوند و خوراك‌ ايشان‌ نيز سِـرُمي‌ است‌ كه‌ از بدن‌ مُـردگان‌ به‌دست‌ مي‌آيد. پس‌ فايدة‌ خوردن‌ غذاهاي‌ لذيذ در رويا چيست‌؟!

گر نُقل‌ و كباب‌ و گر مي‌ ناب‌ خوري

‌مي‌دانك‌ به‌ خواب‌ در، همي‌ آب‌ خوري‌!

چون‌ برخيزي‌ ز خواب‌، باشي‌ تشنه

‌"سودت‌ نكند آب‌ كه‌ در خواب‌ خوري‌"!

در انتهاي‌ فيلم‌، «نيو» به‌ لطف‌ «بوسة‌ عشق‌»، از دنياي‌ مرگ‌ بازمي‌ گردد و رويين‌تنانه ‌بر دشمنانش‌ چيره‌ مي‌شود. اين‌ معجزه‌اي‌ است‌ كه‌ ناممكن‌ مي‌نمايد، اما در دولت‌ عشق‌، ناممكن‌ وجود ندارد!

"عقل‌" گويد شش‌ جهت‌ حد است‌ و بيرون‌ راه‌ نيست

‌"عشق‌" گويد راه‌ هست‌ و رفته‌ام‌ من‌ بارها!

حافظ‌ِ عشق‌آشنا نيز مي‌فرمايد:

در اين‌ مقام‌ "مجازي‌" به‌ جز پياله‌ مگير

در اين‌ سراچة‌ بازي‌ به‌ غير عشق‌ مباز

به‌ نيم‌ "بوسه‌" دعايي‌ بخر ز اهل‌ دلي

‌كه‌ "كيد دشمنت‌ از جان‌ و جسم‌ دارد باز"

شباهت‌ها و هم‌آهنگي‌ها نياز به‌ توضيح‌ ندارند!

و اما مهم‌ترين‌ صحنة‌ داستان‌: گشايش‌ چشم‌ حقيقت‌بين‌ «نيو» پس‌ از نابودي‌ بازرس ‌«اسميت‌»... نمي‌توان‌ از بازگويي‌ اين‌ جملة‌ تكراري‌ صرف‌نظر كرد كه‌ در اين‌ لحظه‌، پرده‌ها كنار مي‌روند و «نيو» به‌ ذات‌ حقيقي‌ اشيا پي‌ مي‌برد! از امام‌ سجاد(ع‌) روايت‌ است‌ كه‌ «پس‌ چون‌ خداي‌ تعالي‌ دربارة‌ بنده‌اي‌ نيكي‌ اراده‌ فرمايد، دو چشمي‌ را كه‌ در دل ‌اوست‌ مي‌گشايد، پس‌ با آن‌ دو چشم‌، ناديدني‌ها را مي‌بيند» و نيز از «منصور حلاج‌»است‌ كه‌ «معرفت‌، يعني‌ ديدن‌ اشيا و هلاك‌ همه‌ در معني‌»!

ديگر چيزي‌ نمي‌ماند جز عروج‌ به‌ آسمان‌، كه‌ در اصل‌ نمادِ پر كشيدن‌ به‌ عالم‌ معناست‌...

پَـرَت‌ دهيم‌ كه‌ چون‌ تير بر فلك‌ بپري‌...!

اين‌ بخش‌ را با شعري‌ از «ديوان‌ كبير شمس‌» به‌ پايان‌ مي‌بريم‌. شعري‌ كه‌ شايد خلاصه‌اي‌ است‌ از هر آن‌چه‌ كوشيديم‌ تا در اين‌ كتاب‌ بدان‌ بپردازيم‌...

اين‌بار من‌ يك‌بارگي‌

در عاشقي‌ پيچيده‌ام

‌اين‌بار من‌ يك‌بارگي‌

"از عافيت‌ ببريده‌ام‌"

دل‌ را ز خود بركنده‌ام‌،

"با چيز ديگر زنده‌ام"

‌"عقل‌ و دل‌ و انديشه‌ را

از بيخ‌ و بن‌ سوزيده‌ام‌"

اي‌ مردمان‌، اي‌ مردمان‌!

از من‌ نيايد مردمي‌

ديوانه‌ هم‌ ننديشد آن‌،

كاندر دل‌ انديشيده‌ام‌!

"امروز عقل‌ من‌ ز من‌،

يك‌بارگي‌ بيزار شد

خواهد كه‌ ترساند مرا،

پنداشت‌ من‌ ناديده‌ام‌!"

من‌ از براي‌ مصلحت‌

در "حبس‌ دنيا" مانده‌ام

‌حبس‌ از كجا، من‌ از كجا؟

"مال‌ كه‌ را دزديده‌ام‌؟"

"مانند طفلي‌ در شكم‌،

من‌ پرورش‌ دارم‌ ز خون

يك‌ بار زايد آدمي‌،

"من‌ بارها زاييده‌ام‌"

"در ديدة‌ من‌ اندر آ

وز چشم‌ من‌ بنگر مرا

زيرا برون‌ از ديده‌ها

منزل‌گهي‌ بگزيده‌ام‌"

تو مست‌ِ مست‌ِ سرخوشي‌،

من‌ مست‌ِ بي‌سر سرخوشم‌

تو عاشق‌ِ خندان‌لبي‌،

"من‌ بي‌دهان‌ خنديده‌ام‌!"

خاموش‌ كن‌ كاندر سخن‌،

حلوا بيفتد از دهن‌"

بي‌گفت‌ِ مردم‌ بو بَـرَد،

زان‌ سان‌ كه‌ من‌ بوييده‌ام‌"