ده به اضافه‌ی یک "نا"فرمان!

پرسش: استاد نازنین! نظر شما در مورد «ده فرمان موسی» چیست؟ آیا شما هیچ فرمانی برای ما دارید؟

اوشو:

من نمی‌توانم به شما فرمان بدهم، اما می‌توانم به شما چند درخواست بدهم!
هیچ‌کس قبلاً چنین کاری نکرده است، بنابراین این کار ممکن است کمی عجیب‌وغریب به نظر برسد. اما من چه‌کار می‌توانم بکنم؟ من می‌توانم شما را به چند چیز دعوت کنم:

1. اولین درخواست یا دعوت من این است: نگذارید که شک‌تان بمیرد.
شک، گران‌بهاترین چیزی است که به دست آورده‌اید، چون به شما کمک می‌کند که روزی حقیقت را کشف کنید. و همه‌ی این مردم میگویند: «باور کن!»
اولین تلاش آن‌ها این است که شک شما را نابود کنند. آن‌ها میگویند که باایمان شروع کنید، چون اگر باایمان شروع نکنید، در هر قدم، سؤالی مطرح خواهید کرد!

بنابراین من دوست دارم اولین درخواست من از شما این باشد: شک کنید تا کشف کنید. تا هنگامی‌که به شناخت خود نائل نشده‌اید، شک خود را نکُشید. همین‌که باور کنید، هرگز قادر نخواهید بود که خودتان بدانید. باور و اعتقاد، سم است، خطرناک‌ترین سمّ موجود است. چون شکِ شما را می‌کشد، جستجو و تحقیقِ شما را می‌کشد و شما را از گران‌بهاترین ابزارتان دور می‌کند.

هر آنچه علم در این سیصد سال به دست آورده است، از طریق شک بوده است و دین، طی ده هزار سال به خاطر اعتقاد و باور، هیچ‌چیزی به دست نیاورده است. می‌توانید ببینید، هر کسی که چشم دارد می‌تواند ببیند که علم طی سیصد سال، چیزهای بسیار زیادی به دست آورده است، علیرغم همه‌ی موانعی که مردم مذهبی و دینی بر سر راهش ایجاد کرده است. قدرت اصلی علم چه بوده است؟ شک!

شک کنید، و به شک کردن ادامه دهید تا به نقطه‌ای برسید که نتوانید شک کنید!

و فقط زمانی دیگر نمی‌توانید شک کنید که خودتان به شناخت چیزی رسیده باشید. آنگاه مسئله‌ی شک دیگر وجود ندارد. هیچ راهی برای شک کردن نیست.

2. دومین درخواست من این است: هرگز تقلید نکنید.

ذهن، یک مقلد است، چون تقلید بسیار آسان است. کسی بودن، بسیار دشوار است. کسی شدن، بسیار آسان است؛ همه‌ی چیزی که نیاز دارید، ریاکار بودن است که این دشوار نیست! در عمق، شما همان‌که بودید، باقی می‌مانید. اما در سطح، خودتان را مطابق با یک تصویر، نقاشی می‌کنید. مسیحی دارد تلاش می‌کند که مانند مسیح شود. معنای کلمه‌ی مسیحی همین است. شما دوست دارید مانند مسیح باشید. شما در راه هستید، شاید خیلی دور باشید، اما به آهستگی حرکت می‌کنید. یک مسیحی، شخصی است که دارد به آهستگی تلاش می‌کند که مسیح شود. مسلمان، کسی است که تلاش می‌کند محمد شود. اما متأسفانه این کار ممکن نیست. خودِ طبیعت هستی، این‌گونه نیست. هستی، فقط موجوداتِ یگانه خلق می‌کند و هرگز هیچ‌گونه تصوری از نسخه‌های کاربنی و فتوکپی ندارد. و هر فرد چنان منحصربه‌فرد و یگانه است که اگر سعی کند مسیح شود، در واقع دارد خودکشی می‌کند. اگر او تلاش کند که یک بودا شود، دارد خودکشی می‌کند. بنابراین درخواست دوم این است: تقلید نکنید. اگر می‌خواهید بدانید که چه کسی هستید، لطفاً از تقلید کردن اجتناب کنید. چرا که تقلید کردن ، راهی برای اجتناب از شناخت خودتان است.

من یکی از جملات فردریش نیچه را همواره دوست داشته‌ام و در زمینه‌های بسیار متفاوتی آن را به‌طور اسرارآمیزی درست یافته‌ام.

نیچه می‌گوید: اولین و آخرین مسیحی دو هزار سال پیش، روی صلیب مرد.

حال، همه‌ی مسیحیان دیگر، فقط مسخره هستند. آن‌ها به هر طریقی تلاش می‌کنند که مسیحی باشند و این کار هرگز امکان ندارد. این کار توسطِ هستی و قوانینش، مجاز نیست.

شما نمی‌توانید قوانین کیهانی را تغییر دهید. شما فقط می‌توانید خودتان باشید و نه هیچ‌چیز دیگر. و خود بودن، زیباست. هر چیز اصیل، زیبایی، تازگی، رایحه و زندگی دارد. هر چیزی که تقلیدی باشد، مرده، راکد، جعلی و پلاستیکی است.

شما می‌توانید وانمود کنید، اما چه کسی را فریب می‌دهید؟ جز خودتان هیچ‌کس را فریب نمی‌دهید. و فایده‌ی فریب دادن چیست؟ به چه هدفی می‌خواهید برسید؟
همین افراد دینی، موسی، ماهاویرا، بودا، به شما می‌گفته‌اند که اگر دقیقاً آنچه را که آن‌ها میگویند تقلید کنید، شادی عظیمی در بهشت به دست خواهید آورد. آن‌ها به‌هرحال طمع و شهوت شما را تقویت می‌کرده‌اند. آن‌ها در مورد بی آرزویی صحبت می‌کنند، و برای چه؟ آیا می‌توانید تناقض همه‌ی این ادیان را ببینید؟

آن‌ها میگویند: آرزو کردن را رها کنید. طوری که بتوانید بهشت را به دست آورید.

و این چیست؟ آیا آرزو کردن نیست؟ این بزرگ‌ترین آرزو است! آرزوهای دیگری که شما به خاطر آن رها می‌کنید، چیستند؟ پوشیدن لباس‌های زیبا، داشتن خانم‌های زیبا، خوردن غذایی خوب.... آرزوهایی کوچک. و در عوض چه به دست خواهید آورد؟ کل بهشت مال شما خواهد بود!

این افراد به شما بی آرزویی را تعلیم نمی‌دهند؛ برعکس، آن‌ها به شما آرزوی بزرگی مانند یک معامله می‌دهند. اگر شما بتوانید آرزوهای کوچک احمقانه‌ی خود را رها کنید. و به خاطر آن آرزوی بزرگ، شما حاضر به تقلید کردن هستید. چون این تنها راه رسیدن به آنجاست. هزاران نفر حتی امروز در میان راهنمایی‌های بودا زندگی می‌کنند. آن‌ها ممکن است برای گوتام بودا خوب بوده باشد، او ممکن است از آن‌ها لذت برده باشد، من هیچ نزاعی بر سر آن ندارم. اما او از هیچ‌کسی تقلید نمی‌کرد. و شما این را هرگز نمی‌بینید. آیا مسیح سعی می‌کرد که از کسی تقلید کند؟ اگر شما فقط کمی هوش داشته باشید، هوشی بسیار کم، همین کافی خواهد بود. برای درک این حقیقت ساده به نبوغ نیاز نیست! مسیح از چه کسی تقلید کرد؟ بودا از چه کسی تقلید کرد؟ لائوتزو از چه کسی تقلید کرد؟ از هیچ‌کس! به همین دلیل آن‌ها شکوفا شدند. اما شما دارید تقلید می‌کنید. اولین چیز برای یاد گرفتن این است که عدم تقلید یکی از پایه‌های اساسی زندگی دینی است. یک مسیحی نباشید، یک مسلمان نباشید، یک هندو نباشید، تا بتوانید کشف کنید که چه کسی هستید. قبل از کشف کردن، شما خودتان را با همه‌ی انواع برچسب‌ها می‌پوشانید و آن‌گاه به خواندن آن برچسب‌ها ادامه می‌دهید و فکر می‌کنید که این شما هستید. شما یک مسلمان هستید، یک مسیحی هستید.... و این‌ها برچسب‌هایی هستند که توسط والدین شما و خیرخواهان شما بر روی شما چسبانده شده‌اند. آن‌ها همه دشمنان شما هستند. هر کسی که سعی می‌کند شما را از وجود خودتان منحرف کند، دشمن شماست.
این تعریف من از دوست است: هر کس که به شما کمک می‌کند که شما به‌طور جدی و به هر قیمتی که باشد و به هر نتیجه‌ای که بینجامد، خودتان باشید، دوست شماست.

من یک مسیحا نیستم و یک پیامبر نیستم. من فقط یک دوست هستم و یک دوست نمی‌تواند آن‌چه را شما از من می‌خواهید، انجام دهد. من چه فرمانی می‌توانم به شما بدهم؟ نه! هیچ فرمانی.

من نمی‌توانم به شما بگویم که چه‌کار بکنید و چه‌کار نکنید. من فقط می‌توانم به شما توضیح دهم که شما یا می‌توانید خودتان باشید یا اینکه می‌توانید وانمود کنید که کس دیگری هستید. این سعی و این وانمود ، آسان‌تر است، چون شما فقط فیلم بازی می‌کنید.

... در زندگی معمولی، شما نقش یک مسیحی را بازی نمی‌کنید، بلکه فکر می‌کنید یک مسیحی هستید. آهسته ، آهسته، آهسته توسط جامعه و والدین و آموزش‌وپرورش ، شما شرطی می‌شوید و یک مسیحی می‌شوید. شما کاملاً فراموش می‌کنید که یک مسیحی به دنیا نیامدید. و کاملاً فراموش می‌کنید که توان و استعداد شما چیست. شما در جهتی حرکت کرده‌اید که ممکن است استعداد شما نبوده باشد. شما بسیار دور شده‌اید. مجبور خواهید بود برگردید.

وقتی من این را به مردم میگویم، به آن‌ها زخم میزند. اما من نمی‌توانم این را به شیوۀ دیگری انجام دهم. زخم ناگزیر است. شما با مسیحی بودن، کیلومترها دور شده‌اید، شما باید کیلومترها برگردید و این کار دشواری خواهد بود. و تا به نقطه‌ای که از آنجا منحرف شده‌اید، برنگردید، هرگز قادر به کشف خودتان نخواهید بود. و همه‌ی چیزی که باید کشف شود، آنجاست.

https://virgool.io/@farhadarkani/osho-exnk7nvoy3iy

3. سومین درخواست من این است: از دانش بر حذر باشید.

(توضیح: منظور از دانش (Knowledge) کسب اطلاعات سطحی است که اتفاقا امروزه با گسترش شبکه های اجتماعی بسیار رایج تر شده است)

دانش‌آلوده شدن بسیار ارزان است. متون مقدس وجود دارند، کتابخانه‌ها وجود دارند، دانشگاه‌ها وجود دارند. دارای دانش شدن، بسیار آسان است. و همین‌که شما دارای دانش شوید، در یک فضای بسیار حساس هستید. چون نفس دوست دارد باور کند که این دانش به شما تعلق دارد. نه فقط دانش، بلکه آن، خردِ شماست. نفس دوست دارد که دانش را به خِرد تغییر دهد. شما شروع به این باور می‌کنید که میدانید. شما هیچ‌چیزی نمی‌دانید. شما فقط کتاب‌ها و آنچه را که در کتاب‌ها نوشته شده را می‌دانید. شاید آن کتاب‌ها توسط مردمی که درست مانند شما هستند، نوشته‌شده‌اند.

در واقع، اگر شما ده کتاب بخوانید، ذهن شما چنان پر از آشغال می‌شود که دوست دارید آن را در کتاب یازدهم بریزید. چه‌کار دیگری می‌خواهید با آن انجام دهید؟ شما باید خودتان را سبک‌بار کنید. کتاب‌ها به رشد کردن ادامه می‌دهند. هر سال، در هر زبان هزاران و هزاران کتاب به وجود می‌آید. هرگز در گذشته خطر به اندازۀ امروز نبود. چون هرگز در گذشته دانش این‌قدر آسان در دسترس شما نبود. اکنون، کتاب تنها چیز نیست. شما می‌توانید آن را از روزنامه بگیرید، از مجله، از رادیو، از تلویزیون، و همه‌ی این منابع بیشتر و بیشتر در دسترس خواهند بود. خطر حتی قوی‌تر خواهد شد. من در دو دانشگاه استاد بوده‌ام. و هزاران استاد را تماشا کرده‌ام. اساتیدِ دانشگاه مغرورترین قبیله در جهان هستند. استاد فکر می‌کند از گونه‌ی خاصی است! چون او می‌داند. و او چه می‌داند؟ فقط کلمه. و کلمات، تجربه نیستند. شما می‌توانید میلیون‌ها بار تکرار کنید عشق، عشق، عشق... این کار به شما مزه‌ای از عشق نخواهد داد.
اما اگر شما کتاب‌هایی در مورد عشق بخوانید- و هزاران کتاب، داستان، شعر، مقاله، پایان‌نامه در مورد عشق وجود دارد- شما در مورد عشق آن‌قدر چیزهای زیادی خواهید دانست که ممکن است کاملاً فراموش کنید که شما هرگز عشق نورزیده‌اید و نمی‌دانید عشق اصلاً چیست... و شما همه‌ی چیزهایی را که دربارۀ عشق در کتاب‌ها نوشته شده، می‌دانید.
بنابراین سومین چیز این است که از دانش بر حذر باشید. چنان هشیار باشید که هرگاه که می‌خواهید، بتوانید دانش خود را کنار بگذارید تا بینش شما را سد نکند؛ بین شما و واقعیت قرار نگیرد. شما باید کاملاً برهنه به سوی واقعیت بروید. اما اگر کتاب‌های زیادی بین شما و واقعیت وجود داشته باشد، آنگاه آنچه شما می‌بینید، واقعی نخواهد بود بلکه توسط کتاب‌های شما به شیوه‌های بسیار زیاد منحرف خواهد شد و تا بخواهد به شما برسد، همه‌ی ارتباط خود با واقعیت را از دست داده است.

4. چیز چهارم... من نمی‌گویم «دعا»؛ چون خدایی برای دعا کردن وجود ندارد. من نمی‌توانم مانند همه‌ی ادیان بگویم دعا شما را مذهبی خواهد کرد. زیرا به شما دیانتی دروغین خواهد داد. بنابراین در دین من کلمه‌ی دعا و نیایش باید کاملاً رها شود. خدایی نیست. بنابراین صحبت کردن با آسمان خالی کاملاً احمقانه است. خطر این است: شما ممکن است شروع به شنیدن صداهایی از آسمان کنید. آنگاه به خارج از محدودۀ عادی بودن، رفته‌اید. آنگاه شما غیرعادی هستید. آنگاه شما دیگر قادر به انجام هیچ کاری نخواهید بود و نیاز به معالجه‌ی روان‌درمانی خواهید داشت. بنابراین قبل از این‌که آن اتفاق بیفتد- قبل از اینکه خدا به شما پاسخ دهد!- لطفاً تقاضا نکنید. این در قدرت شما است: نخواستن، دعا نکردن.

خدا نمی‌تواند شما را مجبور به دعا و درخواست نماید. اگر شما دعا کنید و درخواست کنید و اصرار بورزید، او ممکن است جواب دهد و خطر همین‌جاست! یک‌بار که شما پاسخی بشنوید، آنگاه دیگر به هیچ‌کس گوش نخواهید داد. آن‌گاه باید به زور برای معالجه‌ی روانی برده شوید. وگرنه شما دیوانه خواهید شد.

کلمه‌ی من برای دعا و نیایش، عشق است. کلمه‌ی دعا را فراموش کنید. عشق را به جای آن قرار دهید.

عشق از آنِ یک خدای نامرئی نیست. عشق برای چیزهای مرئی است: موجودات انسانی، حیوانات، درختان، اقیانوس‌ها، کوه‌ها... بال‌های عشق خود را هر آنچه امکان دارد بگسترید.

و به یاد داشته باشید، عشق نیازی به هیچ سیستم اعتقادی ندارد. حتی یک ملحد هم عشق می‌ورزد، حتی یک کمونیست هم عشق می‌ورزد. حتی یک ماده‌گرا هم عشق می‌ورزد. بنابراین عشق، چیزی ذاتی در شماست. هیچ‌چیزی از بیرون تحمیل نشده است، که فقط یک مسیحی یا یک هندو عشق بورزد. ظرفیت انسانی شماست و من دوست دارم شما بر توان و ظرفیت انسانی خود متکی باشید نه بر شرایط جعلی مسیحی ، هندویی، یهودی... شما آن‌ها را با خود نمی‌آورید، اما عشق با شما می‌آید... یک بخش و ذره از وجود شماست. بدون هیچ منعی و بدون هیچ تابویی عشق بورزید.

همه‌ی این ادیان، عشق را تحریم کرده‌اند. شما می‌توانید ترفند آن‌ها را درک کنید.
* ترفند این است که اگر عشق شما منع شود، آنگاه انرژی عشقتان به سوی دعا و نیایش روانه خواهد شد. این یک راه ساده است: شما گذرگاه عشق را سد می‌کنید و آن، راه دیگری خواهد یافت. حال، شما آن را از رسیدن با واقعی منع کرده‌اید، پس شروع به رفتن به سوی غیرواقعی خواهد کرد. شما امکانات انسانی را سد کرده‌اید، پس چیزی موهومی و خیالی را خواهد آزمود.

همه‌ی ادیان مخالف عشق هستند چون خطرناک است: اگر یک انسان به سوی عشق حرکت کند، ممکن است نگران رفتن به کلیسا و معبد و مسجد و گوش دادن به روحانی نباشد. چرا باید نگران باشد؟ او ممکن است هرگز به دعا فکر نکند چون او چیزی اساسی‌تر و مغذّی‌تر را می‌شناسد. او چیزی وجودین تر را می‌شناسد، چرا باید به سوی رؤیا برود؟

این‌طور به قضیه نگاه کنید: یک روز روزه بگیرید، و صبح روز بعد به یاد آورید که چه خوابی دیدید. شما مطمئناً خواب یک غذا و یک ضیافت را خواهید دید. این مطلقاً قطعی است. چه اتفاقی می‌افتد؟ شما یک واقعیت را رها کردید اما کل وجود شما آن را می‌خواهد. اگر شما واقعیت را رها کنید، آنگاه تنها راه ممکن، داشتن یک جایگزین غیرواقعی است. هر آنچه را در خواب می‌بینید بازرسی کنید: آن رؤیا نشان می‌دهد که شما چه چیزی را در واقعیت از دست می‌دهید. انسانی که در واقعیت زندگی می‌کند، رؤیاهایش شروع به ناپدید شدن می‌کنند. برای او هیچ‌چیزی وجود ندارد که رؤیا ببیند. هنگامی‌که او به خواب می‌رود ، کار روزانه‌اش تمام می‌شود. او تمام شده است. او هیچ‌چیز آویزانی دارد که در رؤیا وارد شود.

زیگموند فروید، یونگ، آدلر، همه‌ی این افراد روی رؤیا کار می‌کرده‌اند. آن‌ها باید حداقل به زندگی یک فرد که رؤیاهایش ناپدید شده است، نگاه می‌کردند، و این امر، کلید را در دست آن‌ها قرار می‌داد. اما این افراد به اندازۀ شما احمق هستند! فروید چنان از ارواح می‌ترسید که نمی‌توانید باور کنید. این افراد حتی یک نفر را که رؤیاهایش ناپدید شده باشد را ندیدند.

برای مثال، من نمی‌توانم رؤیا ببینم، حتی اگر بخواهم. هیچ راهی نیست. من سعی کرده‌ام و شکست ‌خورده‌ام. من به شیوه‌های بسیاری سعی کرده‌ام. آن شیوه‌ها را اختراع کرده‌ام چون
هیچ کتابی وجود ندارد که بگوید چگونه رؤیا ببینید. بنابراین من راه‌های خودم را اختراع کرده‌ام. من در حال فکر کردن به یک‌چیز به خواب خواهم رفت، در حال تجسم یک‌چیز، طوری که هنگامی‌که به خواب رفتم، آن چیز شاید در خواب من باقی بماند و یک رؤیا شود. اما همین‌که خواب می‌آید، آنچه تجسم می‌کردم، ناپدید می‌شود.
اگر زندگی واقعی خود را به‌درستی، صادقانه، با تمامیت زندگی کنید، رویاها تمام می‌شوند. اگر شما عشق بورزید، هرگز به دعا فکر نخواهید کرد، چون شما چیزی واقعی را می‌شناسید؛ بنابراین چرا باید به دنبال چیز جعلی و دروغین بروید؟ و همه‌ی این ادیان از آن آگاه بوده‌اند: اگر واقعی را متوقف کنید، مجبور خواهید بود به سوی جعلی بروید.

5. پنجمین چیزی که من می‌خواهم به شما بگویم: لحظه‌به‌لحظه زندگی کنید.

هرلحظه به گذشته بمیرید. گذشته تمام شده است. حتی نیازی نیست که آن را خوب یا بد بنامید. تنها چیز برای دانستن این است که تمام شده است! دیگر نیست! و دیگر نخواهد بود... رفته و برای همیشه رفته است. اکنون چرا وقت‌تان را برای آن تلف کنید؟
هرگز به گذشته فکر نکنید، چون دارید زمان حال را که تنها چیزِ واقعیِ در دستِ شماست، به هدر می‌دهید. و هرگز به آینده فکر نکنید. چون هیچ‌کس نمی‌داند که فردا چگونه خواهد بود و چه چیزی خواهد بود، چگونه خواهد آمد و شما در کجا ساکن خواهید شد. شما نمی‌توانید آن را تصور کنید.

دیروز شما زمان بسیار زیادی را برای فکر کردن به امروز هدر دادید اما مطابق تصورات و طرح‌ها و این و آن، درنیامده است و اکنون شما نگران هستید که چرا آن زمان را هدر دادید... دوباره دارید آن را هدر می‌دهید!

در لحظه بمانید. نسبت به لحظه راستین باشید. مطلقاً در اینک/اینجا باشید. چنان‌که گویی هیچ دیروزی نبوده است و هیچ فردایی نخواهد بود. تنها در این صورت می‌توانید تماماً در اینک/اینجا باشید. بودن در اینک/اینجا، شما را به هستی پیوند میزند. چون هستی نه گذشته می‌شناسد و نه آینده. هستی همواره در اینک/اینجا است.

هستی فقط یک زمان را می‌شناسد: زمان حال!

این زبان است که سه زمان خلق می‌کند و سه هزار تنش در ذهن شما می‌آفریند.
هستی فقط یک زمان را می‌شناسد و آن زمان حال است. بدون تنش... آرامش مطلق! بسیار زیبا، معطر و تازه... هرگز کهنه نمی‌شود. هرگز به هیچ جایی نمی‌رود.
این ماییم که می‌آییم و می‌گذریم. هستی همان‌طور که هست باقی می‌ماند. این زمان نیست که می‌گذرد، بلکه ماییم که می‌آییم و می‌گذریم.
اما این یک خطا است: به جای دیدنِ این‌که ما داریم می‌گذریم، ما یک چیز بزرگ اختراع کرده‌ایم: ساعت! که تصور کنیم زمان می‌گذرد!

فقط فکر کنید: اگر هیچ انسانی بر روی زمین نباشد، آیا هیچ گذر زمانی وجود دارد؟

چیزها همه وجود خواهند داشت، اقیانوس هنوز به ساحل خواهد آمد، موج‌هایش را به صخره‌ها خواهد کوبید. خورشید طلوع خواهد کرد و غروب خواهد کرد، اما هیچ صبح و عصری نخواهد بود. هیچ زمانی، چنان‌که هست، نخواهد بود. زمان یک اختراع ذهنی است و اساساً زمان فقط می‌تواند با دیروزها و فرداها وجود داشته باشد. زمان حال، بخشی از زمان نیست.
وقتی‌که شما به سادگی در اینجا هستید، درست در اکنون، زمان وجود ندارد. شما دارید تنفس می‌کنید، زنده هستید، احساس می‌کنید و نسبت به همه‌ی چیزهایی که در اطراف اتفاق می‌افتد، باز هستید.

وقتی‌که هرلحظه‌ی شما بدل به «درون‌کاوی» (مراقبه) می‌شود، شما دین‌دار هستید!

6. درخواست ششم: همه‌ی ادیان جهان بدون استثنا، به انسان آرمان اَبَرانسان داده‌اند.

آن‌ها نفس را ارضا می‌کنند. شما دوست دارید که ابرانسان باشید. اما هدف وجودی‌ِ شما فقط این است که یک موجود انسانی باشید! حتی اگر گل سرخ بخواهد نیلوفر شود، ناکامی شدیدی حاصل خواهد شد، چون استعداد گل سرخ ، در گل سرخ بودن است. چگونه می‌تواند نیلوفر باشد؟
اما همه‌ی ادیان، به هر شیوه‌ی ممکن به شما آرمان‌هایی بسیار بالاتر از انسانیت داده‌اند. تنها نتیجه این است که شما با تلاش برای ابرانسان بودن، انسان بودن را از دست می‌دهید. به جای رسیدن به سطح ابرانسان، با آن تلاش احمقانه، شما به مادونِ سطح انسانی فرومی‌افتید. شما مادونِ انسان می‌شوید.

به یاد آوردن فردریش نیچه و ایده‌ی ابرانسانِ او بااهمیت خواهد بود. آدولف هیتلر آن ایده را از نیچه گرفت و به شیوه‌ی خودش تلاش کرد نژادی از ابرانسان خلق کند. و آنچه او خلق کرد درست عکس آن بود. او پایین‌ترین نوع موجودات انسانی را خلق کرد. اما به نام ابرانسان.

نیچه بیش از هر کس دیگری مسؤول آوردن چنین بحرانی برای بشریت است!
آدولف هیتلر و موجوداتی مانند او فقط کوتوله هستند. اما نیچه یک غول است. او در کل زندگی‌اش ایده‌ی ابرانسان را رواج می‌داد.

7. بسیار دوست دارم شما درخواست هفتم مرا خوب به یاد داشته باشید: با سروری عظیم، انسان بودن خود را بپذیرید!

همه‌ی آن آرمان‌هایی را که برای تحقیر شما ایجادشده‌اند، نابود کنید، پیش از آن‌که آن‌ها شما را نابود کنند.

آن‌ها پیشاپیش به‌اندازه‌ی کافی به بشریت لطمه زده‌اند. میلیون‌ها انسان زیر بار آن آرمان‌ها زندگی کرده‌اند، خردشده‌اند، مانند کرم احساس حقارت کرده‌اند.

... بنابراین درخواست هفتم من این است: فقط یک موجود انسانی راستین باشید. در هستی هیچ سلسله مراتبی وجود ندارد.

کوچک‌ترین تیغه‌ی علف، با بزرگ‌ترین ستاره‌ی آسمان، هم ارزش است. هیچ‌کس بالاتر نیست، هیچ‌کس پایین‌تر نیست. هر کسی فقط خودش است. یک درخت بلند است، یک درخت بلند نیست. این بدان معنا نیست که درخت بلند بزرگ‌تر و برتر است. نه! در طبیعت سلسله‌مراتب وجود ندارد و درخت بلند با نگاهی که رئیس‌جمهور به مردم عادی نگاه می‌کند، به پایین نگاه نمی‌کند. درخت بلند، فقط یک درخت بلند است. صرفاً توان و استعداد خود را تکمیل کرده است. هر دو دقیقاً همان کار را کرده‌اند. هر آنچه استعداد و توانشان بوده است، برآورده کرده‌اند... و ارضا و برآورده کردن، سرور است. آن‌چه ارضا می‌کنید، مهم نیست.

ارضای توان و استعداد خویش، سرور است.

بنابراین به یاد داشته باشید، هیچ سلسله مراتبی وجود ندارد، هیچ‌کس بالاتر از شما نیست، هیچ‌کس پایین‌تر از شما نیست. یک سگ، یک سگ است، به‌طوری راستین، یک سگ است. بله، شما می‌توانید یک سگ را منحرف کنید. مردم با حیوانات اهلی همان کاری را کرده‌اند که به‌اصطلاح قدّیسان‌شان با آن‌ها کرده‌اند!

شما برای قدّیسان‌تان حیوانات اهلی هستید. بنابراین آن‌ها دارند تلاش می‌کنند شما را مطابق تصور خود پیش ببرند. آن‌ها تصور خاصی دارند و شما باید با آن منطبق شوید. ایده از آنِ شما نیست، شما از آنِ ایده هستید. و شما همین کار را با سگ‌ها، گربه‌ها و سایر حیوانات انجام می‌دهید. بیچاره حیواناتی که به‌هرحال به دام شما می‌افتند. بنابراین هر آنچه شما میگویید آن‌ها باید انجام دهند. البته تعلیم به شکنجه دادن نیاز دارد.

شما در سیرک‌ها دیده‌اید که فیل‌ها می‌رقصند. حال برای اینکه یک فیل برقصد... فقط بالا آوردن پایش بسیار سنگین است. به یک جرثقیل نیاز است تا پاهایش بالا آورده شود و جرثقیلی دیگر، برای پای دیگر... پس چگونه در سیرک‌ها آن را انجام می‌دهند؟ با شکنجه دادن.
آن‌ها صفحات آهنی داغ را روی زمین قرار می‌دهند و فیل را مجبور می‌کنند که روی آن‌ها راه برود. یک صفحه داغ است و دیگری سرد است. طبیعتاً روی صفحه‌ی داغ پایش را بالا می‌آورد. و در قدم بعدی عکس آن انجام می‌شود. هر صفحه زنگ خاصی دارد. و فیل‌ها موجوداتِ باهوشی هستند. بسیار باهوش. پس یاد می‌گیرند که مثلاً صفحه‌ی قرمز داغ است و صفحه‌ی سبز سرد است. همین‌که این را آموختند، می‌توانید صرفاً از صفحات قرمز و سبز استفاده کنید. هیچ‌کدام داغ نیست اما فیل شرطی شده است و روی صفحه‌ی قرمز پای خود را بالا می‌آورد...

این به‌اصطلاح ادیانِ شما هم همین کار را با شما کرده‌اند.
آن‌ها کل بشریت را به یک سیرک بدل کرده‌اند.

پس هفتمین درخواست من را به یاد داشته باشید: انسانیتِ خود را با شادی و به‌عنوان هدیه‌ای از هستی بپذیرید. نه این‌که شما از باغ بهشت اخراج شده‌اید، نه این‌که این یک کیفر است، نه این‌که شما مجبورید توبه کنید.

مسیح پیوسته می‌گوید: «توبه کنید! توبه کنید!» خوب چرا؟! به خاطر اینکه آدم و حوا یک سیب خوردند؟ و ما باید به خاطر آن توبه کنیم؟ اکنون پزشک من اجازه نمی‌دهد وگرنه من در همه‌ی عمرم سیب می‌خوردم. نه یکی، بلکه لااقل شش تا در روز!

اگر کسی گناه اصلی را مرتکب شده باشد، آن منم! بیچاره آدم و حوا... فقط یک سیب! و آن‌ها باید آن را با هم نصف کرده باشند. شاید مار هم بخشی از آن را خورده باشد، نمی‌دانم!

ما هنوز در باغ بهشت هستیم. این چیزی است که من می‌خواهم شما درک کنید. این هستی باغ بهشت است. هیچ باغ بهشت دیگری وجود ندارد. ما پیشاپیش در آن هستیم. و چگونه کسی می‌تواند از هستی اخراج شود؟ فقط به یاوه بودن این ایده نگاه کنید. حتی اگر خدا بخواهد، نمی‌تواند کسی را از هستی اخراج کند، او به کجا اخراج خواهد شد؟ به هر جا که فرستاده شود، هنوز بخشی از هستی خواهد بود، هنوز جزء خلقت او خواهد بود. و هر آنچه خدا خلق می‌کند باید مقدس باشد. یا نکند او چیزهای نامقدس خلق می‌کند؟
بنابراین اگر او شما را اخراج کند، شما هنوز روی زمین مقدس راه خواهید رفت...

چقدر توسط ادیان به بشریت توهین شده است! اکنون وقت آن است که مردم بگویند: «همه‌ی این مزخرفات را تمام کنید. هیچ ابرانسانی وجود ندارد و هرگز وجود نداشته است. ما همه موجودات انسانی هستیم. همه‌ی این داستان‌ها یاوه‌ای تخیلی هستند.

8. درخواست هشتم: همه‌ی ادیان به شما تعلیم داده‌اند که با طبیعت بجنگید. هر آنچه طبیعی است، محکوم شده است.

ادیان به شما میگویند باید کاری غیرطبیعی انجام دهید. تنها در این صورت می‌توانید از زندانِ بیولوژی، فیزیولوژی و روانی، همه‌ی دیوارهایی که شما را محاصره کرده‌اند، خارج شوید. اما اگر با بدن، ذهن و قلب خود هماهنگ شوید، ادیان به شما میگویند که شما هرگز قادر نخواهید بود به ورای خود بروید. این جایی است که من با همه‌ی ادیان مخالفم. آن‌ها یک دانه‌ی مسموم در وجود شما کاشته‌اند. بنابراین شما در بدن زندگی می‌کنید اما آن را دوست ندارید.

بدن به مدت هفتاد، هشتاد، نود و حتی صد سال به شما خدمت می‌کند. و هیچ مکانیزمی توسط دانش اختراع نشده است که قابل‌مقایسه با بدن باشد. پیچیدگی‌ها و معجزاتی که پیوسته برای شما انجام می‌دهد... و شما حتی از آن تشکر هم نمی‌کنید. شما با بدن خود مانند یک دشمن رفتار می‌کنید. و بدن شما دوست‌تان است.

بدن به هر طریق ممکن از شما مراقبت می‌کند. چه در خواب و چه در بیداری. حتی در خواب هم از شما مراقبت می‌کند... بدن، خِرد خاص خودش را دارد.

ادیان به شما میگویند که بدن دشمن است. شما باید به آن گرسنگی بدهید، باید آن را به سختی کتک بزنید. وگرنه چگونه از آن رها خواهید شد؟ تنها راه رها شدن از آن این است که همه‌ی تعلقات به آن را قطع کنید. آن‌ها نفرت از بدن را به شما تعلیم می‌دهند. و این چیزی بسیار خطرناک است. خودِ این ایده، بزرگ‌ترین دوست شما را به بزرگ‌ترین دشمن‌تان تبدیل می‌کند.

این ادیان پیوسته به شما میگویند: شما باید همواره در حال جنگ باشید، باید همیشه خلاف جریان حرکت کنید. به بدن خود گوش ندهید، هر آنچه می‌گوید، عکس آن را عمل کنید.

آیین جِین می‌گوید: بدن گرسنه است، بگذارید گرسنه باشد، به آن گرسنگی بدهید. بدن نیاز به این رفتار دارد!

بدن صرفاً به شما خدمت می‌کند بدون هیچ دستمزدی از طرف شما، بدون هیچ تسهیلاتی و این ادیان میگویند: هنگامی‌که بدن می‌خواهد بخوابد، سعی کنید بیدار بمانید!

درخواست هشتم من این است: با بدن خود نجنگید. بدن، دشمن شما نیست، بلکه دوست شماست. هدیه‌ی طبیعت به شماست. بخشی از طبیعت است و به هر طریق ممکن به طبیعت متصل است. شما فقط با تنفس به طبیعت متصل نیستید، بلکه با اشعه‌ی خورشید، با عطر گل‌ها، با نور ماه و از هر جایی به طبیعت متصل می‌شوید. شما یک جزیره‌ی مجزا نیستید. این ایده را رها کنید. شما بخشی از کل این اقلیم هستید. و بااین‌حال بدن به شما یک فردیت بخشیده است. این چیزی است که من آن را معجزه می‌نامم.

شما بخشی از هستی هستید، و بااین‌حال یک فردیت دارید. هستی یک معجزه انجام داده است. چیزی غیرممکن را ممکن ساخته است!
بنابراین اگر با بدن خود در هماهنگی باشید، با طبیعت و با هستی در هماهنگی خواهید بود. بنابراین به جای این‌که خلاف جریان حرکت کنید، با جریان همراه شوید.

به زندگی اجازه بدهید که اتفاق بیفتد. هیچ‌چیزی را تحمیل نکنید. تحت هیچ عنوان و نامِ زیبایی، به خاطر هیچ کتاب مقدسی یا آرمان مقدسی، هماهنگی خود را با طبیعت مختل نکنید.

هیچ‌چیز باارزش‌تر از هماهنگی و انطباق با کل نیست.

9. درخواست نهم من...

همه‌ی ادیان در یک نکته توافق دارند: زندگی واقعی پس از مرگ شروع می‌شود. این زندگی فقط یک تمرین است و نمایش واقعی نیست. نمایش واقعی بعد از مرگ رخ خواهد داد. اینجا، شما فقط دارید برای آن نمایش واقعی تمرین می‌کنید. بنابراین همه‌چیز را فدا کنید تا برای نمایشی که بعد از مرگ روی خواهد داد، آماده شوید.

آن‌ها قربانی کردن را تعلیم می‌دهند. عشق را قربانی کنید؛ زندگی را فدا کنید؛ شادی را فدا کنید؛ همه‌چیز را فدا کنید.

هر چه بیشتر قربانی کنید، بیشتر قادر خواهید بود در نمایش بزرگ پس از مرگ شرکت کنید. آن‌ها سعی کرده‌اند ذهن شما را روی زندگی پس از مرگ متمرکز کنند.

شخصی از من پرسید: پس از مرگ چه اتفاقی می‌افتد؟
من گفتم: آیا تو زنده هستی یا نه؟
او گفت: این چه سؤالی است؟ من زنده هستم.
گفتم: تو زنده هستی. آیا میدانی زندگی چیست؟
او گفت: این را نمی‌توانم جواب دهم. صادقانه بگویم، نمی‌دانم.
من گفتم: تو حتی وقتی‌که زنده هستی، نمی‌دانی که زندگی چیست. چگونه می‌توانی بدانی مرگ چیست درحالی‌که هنوز نمرده‌ای؟ بنابراین صبر کن. درحالی‌که زنده هستی، سعی کن بدانی زندگی چیست و به‌زودی خواهی مرد. آن‌گاه در قبرِ خود روی مرگ تأمل کن! هیچ‌کس مزاحم تو نخواهد شد. اما چرا نگرانِ پس از مرگ هستی؟ چرا نگران پیش از مرگ نیستی؟ نگرانیِ اصلیِ تو باید این باشد. هنگامی‌که مرگ آمد، با آن مواجه خواهیم شد. آن را خواهیم دید، خواهیم دید که چیست. من مُرده نیستم بنابراین چگونه می‌توانم بگویم که مرگ چیست؟ تو باید از کسی که مُرده است بپرسی که چه اتفاقی می‌افتد. من زنده هستم. من می‌توانم به تو بگویم زندگی چیست. و می‌توانم به تو بگویم که چگونه چیستیِ زندگی را بشناسی.
او گفت: اما همه‌ی معلمان دینی که من به آن‌ها گوش می‌دهم در مورد مرگ حرف می‌زنند. هیچ‌کس در مورد زندگی حرف نمی‌زند.

آن‌ها به زندگی علاقه‌مند نیستند. در حقیقت، آن‌ها از همه‌ی شما می‌خواهند که به زندگی علاقه‌مند نباشید. حرفه‌ی آن‌ها به علاقه‌مندی شما به مرگ بستگی دارد. و در مورد مرگ جالب‌ترین چیز این است که می‌توانید هر نوع افسانه‌ای را ایجاد کنید و هیچ‌کس نمی‌تواند علیه آن استدلال کند!! نه می‌توان آن را اثبات کرد و نه می‌توان آن را رد کرد. و اگر شما یک معتقد باشید، آن‌گاه البته همه‌ی متون مقدسِ شما از آن روحانی، راهب، خاخام و... حمایت می‌کنند و او می‌تواند از آن متون نقل‌قول کند. من می‌خواهم شما به یاد داشته باشید: زندگی کنید و سعی کنید بدانید زندگی چیست.

نگران مرگ، بهشت و جهنم و خدا نباشید. شما صرفاً با آن زندگی که در شما در حال رقص است، نفس می‌کشد و زنده است، بمانید. شما باید به خودتان نزدیک‌تر شوید تا آن را بشناسید. شاید شما از خودتان بسیار دور ایستاده‌اید. نگرانی‌هایتان شما را بسیار دور کرده‌اند. شما باید به خانه بازگردید.

بنابراین به یاد داشته باشید که هنگامی‌که زنده هستید، بسیار گران‌قدر است، حتی یک‌لحظه‌ی آن را از دست ندهید. کل شهد آن را بنوشید. و آن شهد به شما مزه‌ای از هستی‌گرایی می‌بخشد و همه‌ی آنچه از شما پنهان است و پنهان خواهد ماند، آشکار خواهد کرد.

به زندگی احترام بگذارید، به آن حرمت قائل شوید. هیچ‌چیز مقدس‌تر از زندگی نیست. هیچ‌چیز الهی‌تر از زندگی نیست. و زندگی شامل چیزهای بزرگ نیست. آن احمق‌های دینی به شما گفته‌اند: کارهای بزرگ انجام دهید.
درحالی‌که زندگی شامل چیزهای کوچک است. ترفند و حیله‌ی آنان روشن است، آن‌ها به شما می‌گویند: کارهای بزرگ بکن. چیزی بزرگ و عظیم تا نام تو پس از تو بماند. و البته این برای نفس، جذاب است!

نفس، گماشته‌ی روحانی و کشیش است. همه‌ی کلیساها و صومعه‌ها و معابد فقط یک گماشته و عامل دارند و آن، نفس است. آن‌ها از عامل‌های مختلف استفاده نمی‌کنند.

عامل دیگری وجود ندارد. فقط یک عامل و نماینده هست و آن نفس است: کاری بزرگ انجام بده، کاری عظیم!

می‌خواهم به شما بگویم که هیچ‌چیز بزرگ و عظیمی وجود ندارد. زندگی شامل چیزهای بسیار کوچک است. بنابراین اگر شما به چیزهای به‌اصطلاح بزرگ علاقه‌مند شوید، زندگی را از کف خواهید داد.

زندگی شامل نوشیدن یک فنجان چای است، گپ زدن با یک دوست، رفتن به پیاده‌روی صبحگاهی و نه رفتن به هیچ جای خاص، بلکه فقط قدم زدن. بدون هدف و بدون پایان، از هر نقطه‌ای می‌توانید برگردید، غذا پختن برای کسی که دوستش دارید، غذا پختن برای خودتان، چون شما بدن خودتان را هم دوست دارید، شستن لباس‌های خود، تمیز کردن کف اتاق، آب دادن به باغچه... این چیزهای کوچک، بسیار کوچک... سلام کردن به یک غریبه، که اصلاً لزومی ندارد چون هیچ تجارتی با آن غریبه در کار نیست.

کسی که می‌تواند به یک غریبه سلام کند، می‌تواند به یک گل هم سلام کند. می‌تواند به یک درخت یا یک پرنده هم سلام کند. پرندگان هر روز آواز می‌خوانند و شما اصلاً توجه نمی‌کنید که یک روز باید جواب آن‌ها را بدهید. فقط چیزهای کوچک، بسیار کوچک...
و من در مورد رفتن به کنیسه حرف نمی‌زنم که کار بزرگی است، یا رفتن به کلیسا که کار بزرگی است. همه‌ی این کارها را به احمق‌ها بسپارید. آن‌ها بسیارند. و آن‌ها هم به‌نوعی سرگرمی نیاز دارند.

اما برای شما، هستی، نه هیچ‌چیز دیگر، فقط هستی، تنها معبد راستین است.
به زندگی خود احترام بگذارید. در نتیجه‌ی آن، شما شروع به احترام گذاردن به زندگی در دیگران خواهید کرد.

10. خلاق باشید.

تنها یک شخص خلاق می‌تواند بداند که سرور چیست. نقاشی، نواختن موسیقی، سرودن شعر، انجام هر کاری بدون هیچ منظوری، فقط به خاطر سرورتان، نه برای شخصی دیگر.

اگر بتوانید فقط برای شادی خودتان شعر بسرایید، یا شاید چند دوست را هم در آن شریک کنید، اگر بتوانید یک باغ زیبا ایجاد کنید، فقط به خاطر شادی محض ساختن آن، و هر کسی که هرازگاهی از آنجا عبور می‌کند، مدتی درنگ کند و تماشا کند، همین پاداشی کافی است اما این تجربه‌ی من است که تنها افراد خلاق و آفریننده می‌دانند که سرور چیست.

آن‌هایی که خلاق نیستند، نمی‌توانند بدانند سرور چیست؛ آن‌ها نهایتاً می‌توانند شادی را بشناسند و من باید تفاوت این دو را برای شما روشن کنم:

شادی همواره توسط چیزی ایجاد می‌شود و علتی دارد؛ شما یک جایزه‌ی نوبل می‌گیرید و شادمان هستید، به شما پاداش داده می‌شود، شادمان هستید، در چیزی قهرمان می‌شوید، شادمان هستید. چیزی باعث آن شده است. آن به دیگران متکی است. جایزۀ نوبل توسط کمیتۀ نوبل تعیین می‌شود. مدال طلا توسط کمیته‌ی دانشگاه تعیین می‌شود. و اگر شما به این انگیزه کار می‌کرده‌اید، که می‌خواهید جایزۀ نوبل را به دست آورید و دارید شعر و رمان می‌نویسید، درحالی‌که که دارید کار می‌کنید، فقط به دوش می‌کشید و تحمل می‌کنید. هیچ سروری در آن نخواهد بود، چون شادمانی شما آنجاست، در دوردست، در دستان کمیته‌ی جایزۀ نوبل. و حتی اگر جایزۀ نوبل را دریافت کنید، فقط
یک چیزِ موقتی خواهد بود. چقدر می‌تواند در مورد آن فخر و مباهات کنید؟
... سرور اما به‌کلی چیز دیگری است. به هیچ‌کس وابسته نیست بلکه شادیِ ایجاد کردنِ چیزی است. خواه کسی از آن قدردانی کند یا نه. شما درحالی‌که داشتید آن را می‌ساختید، لذت می‌بردید. همین کافی است. بیش از کافی!

11. و آخرین درخواست من، گران‌بهاترین درخواست من از شماست:

در هستی، غیرمعمول‌ترین چیز، معمولی بودن است.

همه می‌خواهند فوق‌العاده باشند و این بسیار عادی است. اما عادی و معمولی بودن و فقط در معمولی بودنِ خود آرام گرفتن، بسیار غیرمعمول و فوق‌العاده است!

کسی که بتواند این معمولی بودن را بدون هیچ اکراه و غرّولندی با شادی بپذیرد -چون کل هستی این‌گونه است- آن‌گاه هیچ‌کس نمی‌تواند سرورِ او را نابود کند. هیچ‌کس نمی‌تواند آن را بدزدد، هیچ‌کس نمی‌تواند آن را بگیرد. آن‌گاه در هر جایی که باشید، در سرور خواهید بود...

نقل از https://t.me/OshoDevakavido
ویرایش: فرهاد