مرگ = شدیداً زندگی کردن

نقاشی از : برونتیس خودوروفسکی
نقاشی از : برونتیس خودوروفسکی


پرسش: استاد، هرچه بیشتر در مورد مرگ سخن می‌گویید، شوق من به زندگی بیشتر می‌شود. به تازگی دریافتم که من واقعاً زندگی نکرده‌ام. درحالی‌که می‌توانم درک کنم که مرگ و زندگی باهم می‌آیند، آرزویی در من هست که خواهان زندگی عشق و لذات آن است. من کشف کرده‌ام که حتی فکر تسلیم کردن آرزوهای برآورده نشده‌ام، برایم نگران‌کننده است. آیا انسان می‌تواند چیزی را که هرگز نداشته است تسلیم کند؟

اوشو: وقتی می‌گویم «مُردن» واقعاً منظورم این است:
«شدیداً زندگی کردن» (live intensely)
و با شدت و احساس شدید زندگی کردن(live passionately).
تا زمانی که شدیداً و با تمامیت زندگی نکرده باشی چگونه می‌توانی بمیری؟

مرگ در یک زندگیِ با تمامیت وجود دارد و آن مرگ زیباست.
در یک زندگیِ شدید و آتشین مرگ به‌طور خودانگیخته فرامی‌رسد، همچون سکوت، همچون سروری ژرف.
وقتی می‌گویم «مُردن»، چیزی برخلاف زندگی نمی‌گویم؛ درواقع، اگر از مرگ بترسی از زندگی نیز خواهی ترسید. این چیزی است که برای سؤال‌کننده رخ داده است.

کسی که از مرگ هراسان باشد از زندگی نیز خواهد ترسید، زیرا این زندگی است که مرگ را می‌آورد. اگر از دشمن بترسی و درها را ببندی، از ورود دوست نیز جلوگیری کرده‌ای؛ و تو چنان از دشمن ترسیده‌ای که درها را بسته‌ای: «شاید دشمن وارد شود!» پس درها را برای دوست نیز بسته‌ای و چنان ترسیده‌ای که نمی‌توانی در را به روی دوست باز کنی.

مردم از زندگی ترسیده‌اند زیرا که از مرگ ترسیده‌اند. آنان زندگی نمی‌کنند، زیرا همیشه در والاترین نقطه، در اوج، مرگ در زندگی رسوخ می‌کند.
تقریباً تمامی زنان سردمزاج هستند، آنان از ارگاسم وحشت دارند، از آن انفجار وحشی انرژی می‌ترسند. زنان در طول قرن‌ها سردمزاج بوده‌اند؛ آنان ارگاسم را نشناخته‌اند.

و تقریباً تمامی مردان نیز از ترس در رنج بوده‌اند، نودوپنج درصد از مردان از ارگاسم زودرس در رنج هستند و این ترس چنان زیاد است که به نوعی می‌خواهند زود تمامش کنند، به نوعی مایل‌اند از آن خلاص شوند.

آنان بارها و بارها عشق‌بازی می‌کنند و ترس نیز وجود دارد. زن سردمزاج باقی می‌ماند و مرد چنان می‌ترسد که نمی‌تواند خیلی در آن وضعیت باقی بماند. خود همان ترس به او ارگاسمِ پیش‌رس و غیرطبیعی می‌دهد و زن سردمزاج باقی می‌ماند و خودش را نگه می‌دارد.

امروزه ارگاسم طبیعی به دلیل همین ترس‌ها در دنیا از بین رفته است.

در عمیق‌ترین ژرفای ارگاسم، مرگ رسوخ می‌کند؛ احساس می‌کنی که در حال مردن هستی. اگر زن وارد ارگاسم شود شروع به نالیدن می‌کند، شروع به گریستن و فریاد زدن می‌کند. شاید حتی بگوید، «دارم می‌میرم!» این به‌واقع اتفاق می‌افتد. اگر زن وارد ارگاسم شود شروع به مِن‌مِن‌کردن و زیر لب سخن گفتن می‌کند؛ شروع می‌کند به گفتن «دارم می‌میرم! مرا نکش! بس است!» در ارگاسم لحظه‌ای فرامی‌رسد که نفس نمی‌تواند وجود داشته باشد، مرگ رسوخ می‌کند. ولی زیبایی ارگاسم همین است.

مردم از عشق ترسیده‌اند زیرا در عشق نیز مرگ رسوخ می‌کند. اگر دو عاشق و معشوق در کنار هم در یک حالت عاشقانه و صمیمانه نشسته باشند و حتی حرف هم نزنند... حرف زدن یک فرار است، فرار از عشق. وقتی دو عاشق حرف می‌زنند، این فقط نشان می‌دهد که آنان از صمیمیت پرهیز می‌کنند. سخن گفتن، میان عاشقان فاصله می‌اندازد __ وقتی حرفی در کار نباشد فاصله از بین می‌رود، مرگ از بین می‌رود. در سکوت، این مرگ است که در اطراف در کمین است __ پدیده‌ای زیبا. ولی مردم چنان ترسیده‌اند که به سخن گفتن ادامه می‌دهند، چه نیازی باشد و چه نباشد! آنان در مورد همه‌چیز حرف می‌زنند __ ولی نمی‌توانند ساکت بمانند.

اگر دو عاشق در سکوت بنشینند، ناگهان مرگ آنان را احاطه می‌کند؛ و اگر دو عاشق در سکوت باشند می‌توانی یک شادی مشخص و همچنین یک اندوه مشخص را در آنان ببینی؛ شادی به این سبب که زندگی در اوج خودش است و مرگ به این سبب که در آن اوج، مرگ نیز وارد می‌شود.
هرگاه ساکت باشی نوعی از اندوه را احساس می‌کنی. حتی با نگاه کردن به یک گل سرخ؛ اگر ساکت نشسته باشی و چیزی در مورد آن گل سرخ نگویی و فقط به آن نگاه کنی، در آن سکوت ناگهان درخواهی یافت که مرگ حضور دارد.
می‌بینی که آن گل پژمرده می‌شود، تا لحظاتی دیگر از دست خواهد رفت، برای همیشه می‌رود. چنین زیبا و چنین شکننده! ... و به‌زودی برای همیشه خواهد رفت و دوباره بازنخواهد گشت. ناگهان احساسی از اندوه خواهی داشت.

هرگاه به مراقبه بپردازی حضور مرگ را احساس می‌کنی. در عشق، در ارگاسم، در هر تجربه‌ای زیبا؛ در موسیقی، در ترانه، در شعر، در رقص... هرگاه ناگهان نفس خود را گم کنی، مرگ حضور خواهد داشت.

پس بگذار چیزی به تو بگویم:
تو از زندگی می‌ترسی زیرا که از مرگ هراس داری؛ و من مایلم به شما بیاموزم که چگونه بمیرید تا تمامی ترس از مرگ خود را کنار بزنید. لحظه‌ای که ترس از مردن را کنار زدید قادر به زندگی کردن خواهید شد.

من در مخالفت با زندگی حرف نمی‌زنم. چگونه می‌توانم علیه زندگی سخن بگویم؟ من دیوانه‌وار عاشق زندگی هستم! من چنان دیوانه‌وار زندگی را دوست دارم که به خاطر آن عاشق مرگ هم شده‌ام.
مرگ بخشی از زندگی است.
وقتی تماماً عاشق زندگی باشی چگونه می‌توانی از مرگ اجتناب کنی؟
باید مرگ را نیز دوست داشته باشی.
وقتی عمیقاً عاشق یک گل هستی، پژمرده شدن آن گل را نیز دوست خواهی داشت.
وقتی عمیقاً عاشق زنی باشی، پیر شدن آن زن را نیز دوست خواهی داشت، روزی مردنش را نیز دوست خواهی داشت. آن مرگ نیز بخشی از آن زن است. پیری از بیرون رخ نمی‌دهد، از درون آمده است. آن صورت زیبا اینک چروک برداشته است؛ تو عاشق آن چروک‌ها نیز هستی. آن‌ها پاره‌ای از وجود آن زن هستند.
عاشق مردی هستی و موهای او سپید شده است؛ آن موها را نیز دوست داری.
آن‌ها از بیرون نیامده‌اند، تصادفی ایجاد نشده‌اند. این زندگی است که خودش را نمایان می‌سازد. اینک موهای سیاه از بین رفته و موهای سپید جای آن را گرفته. تو آن‌ها رد نمی‌کنی، دوستشان داری، بخشی از وجود او هستند. آن‌گاه مرد تو پیر می‌شود، ضعیف می‌شود؛ آن را نیز دوست داری. آنگاه روزی آن مرد رفته است... آن را نیز دوست داری.

عشق همه‌چیز را دوست دارد. عشق چیزی جز عشق نمی‌شناسد. برای این است که می‌گویم عاشق مرگ باشید. اگر بتوانی عاشق مرگ باشی عاشق زندگی شدن بسیار آسان خواهد بود. اگر بتوانی حتی مرگ را نیز دوست داشته باشی، آن‌گاه مشکلی وجود ندارد.

مشکل از آنجا برمی‌خیزد که سؤال‌کننده می‌باید سرکوب کرده باشد، می‌باید از زندگی ترسیده باشد؛ و سرکوب کردن عاقبتی خطرناک دارد. اگر به سرکوب کردن و سرکوب کردن ادامه بدهی یک روز تمامی احساس زیباشناسی خود را از دست خواهی داد. تمام احساس وقار و جمال و الوهیت را از کف خواهی داد. آنگاه خود آن سرکوب چنان موقعیت تب‌آلوده‌ای می‌شود که می‌توانی دست به هر کار زشتی بزنی.

بگذارید برایتان لطیفه‌ای بگویم:

دریانوردی را به جزایر دورافتاده‌ای برای مأموریت فرستاده بودند که در آنجا هیچ زنی وجود نداشت ولی جمعیتی انبوه از میمون‌ها وجود داشتند.
او از اینکه می‌بیند تمام هم‌قطارانش بدون استثناء با میمون‌ها عشق‌بازی می‌کنند شوکه شده بود و برایشان قسم خورد که هرگز چنان شهوانی نخواهد شد.
آنان به او گفتند که این‌قدر خشک‌مغز نباشد. ولی با گذشت ماه‌ها آن دریانورد دیگر نتوانست خودداری کند. نخستین میمونی را که توانست به چنگ آورد و مشغول شد و دوستانش او را در حین عمل پیدا کردند و شروع کردند به خندیدن و خندیدن.
او با تعجب به آنان گفت، «شما چرا می‌خندید؟ خودتان به من گفتید که خشک‌مغز نباشم!»
دوستانش گفتند، «بله، ولی آیا مجبور بودی زشت‌ترین‌شان را انتخاب کنی؟!»

اگر سرکوب کنی، امکانش هست که زشت‌ترین زندگی را انتخاب کنی. اگر به سرکوب ادامه‌ دهی، آن‌وقت خود آن تب چنان بالا می‌گیرد که تو دیگر در معرفت انسانی خودت نخواهی بود. آن‌وقت تقریباً در عصبیت زندگی خواهی کرد.
پیش از این‌که سرکوب زیاد شود، آسوده شو و زندگی کن.
این زندگی خودت است! احساس گناه نکن.
این حیات تو است که باید زندگی کنی و عشق بورزی و بشناسی و باشی؛ و هستی هر غریزه‌ای به تو داده، فقط نشانگر این است که تو کجا باید بروی، کجا را باید جست‌وجو کنی و کجا باید ارضا شوی.

من می‌دانم که این زندگی تمام زندگی نیست؛ یک زندگی عظیم‌تر در پشت آن نهفته است.
ولی آن زندگی در پشت همین یکی نهفته است.
نمی‌توانی با مخالفت با این زندگی به آن حیات دست بیابی، باید با عمیقاً غرقه شدن در همین زندگی، آن زندگی بزرگ‌تر را پیدا کنی.
بر سطح اقیانوس موج‌هایی وجود دارند. اقیانوس درست در پشت آن موج‌ها وجود دارد. اگر با دیدن موج‌های متلاطم و سهمگین از آن‌ها فرار کنی از اقیانوس فرار کرده‌ای و از عمق آن نیز.
به درونش بپر؛ آن موج‌ها بخشی از اقیانوس هستند. عمیقاً شیرجه بزن و موج‌ها ناپدید خواهند شد و آن‌وقت ژرفا وجود خواهد داشت، آن سکوت مطلق اقیانوس.

پس توصیه‌ی من به سؤال‌کننده این است: تو زیاد صبر کرده‌ای، دیگر بس است. کافی است!

بگذارید لطیفه‌ای بگویم؛ یک لطیفه‌ی قدیمی ایتالیایی:

پیشخدمت شخصی پاپ مشغول رساندن صبحانه‌ی اربابش بود که ناگهان پایش لیز خورد و ظرف صبحانه روی زمین ریخت. مرد فریادی کشید و گفت «لعنت خدا!» و نقش زمین شد.
پاپ مقدس از اتاقش بیرون آمد و گفت: «در اینجا فحش دادن مجاز نیست فرزندم! به جایش بگو درود بر مریم مقدس
روز بعد باز هم پیشخدمت می‌خواست صبحانه را به اتاق پاپ ببرد که بازهم پایش لیز خورد و سینی صبحانه به هوا پرتاب شد و خودش به زمین خورد و مرد بیچاره دوباره گفت: «لعنت خدا!»
پاپ بیرون آمد و گفت، «نه فرزندم! درود بر مریم مقدس!»
روز سوم پیشخدمت یادش بود و از ترس می‌لرزید و تا خواست وارد اتاق پاپ شود بازهم پایش لغزید و سینی صبحانه به هوا رفت و او گفت، «درود بر مریم مقدس!»
پاپ بیرون آمد و گفت، «لعنت خدا! این سومین روزی است که من صبحانه نخوردم. دیگر کافیست!»

این زندگی خودت است. نیازی نیست که صبحانه را هرروز از دست بدهی؛ و دو بار «درود بر مریم مقدس» خوب است ولی عاقبت فقط «لعنت خدا» است!

اوشو – هنر مُردن
برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد