مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
چرا از «پیر شدن» وحشت داریم؟
![](https://files.virgool.io/upload/users/5470/posts/czdb5uujritn/n6qnibo6l54i.jpeg)
از «پیر شدن» میترسید چون هنوز زندگی نکردهاید!
زندگیتان را اگر واقعاً زیسته باشید، هرگز ترسی از پیری و مرگ ندارید؛ در این صورت حتی از آن استقبال خواهی کرد.
مرگ همچون استراحتی فرامیرسد؛ همچون خوابی عمیق و آسوده.
اگر در زندگیات به اوج رسیده باشی، اگر قلههای زندگی را دیده باشی، مرگ یک استراحت زیباست، یک سعادت و برکت است ولی اگر زندگی نکرده باشی، البته که مرگ ترسآفرین خواهد بود، البته که مرگ زمان را از تو خواهد گرفت و تمام فرصتهای آینده برای زندگی از کفَت خواهد رفت. تو در گذشته زندگی نکردهای و آیندهای نیز وجود نخواهد داشت: پس ترس برمیخیزد.
این ترس به سبب مرگ نیست، بلکه به دلیل «زندگیِ ناکرده» است.
اگر لحظهبهلحظه زندگی کنی؛ با تمام چالشهای زندگی روبهرو شوی و از تمام فرصتهایی که زندگی در اختیارت گذاشته است استفاده کنی و اگر شهامت ماجراجویی و رفتن به ناشناخته را که زندگی تو را به آن دعوت میکند داشته باشی، پیری یک بلوغ است. در غیر این صورت پیری یک بیماری است.
متأسفانه بسیاری از مردم فقط پیر میشوند و بدون بلوغ مربوط به آن پیر میشوند. آنگاه پیری یک بارِ گران است. تو در بدن پیر شدهای، ولی آگاهی تو نابالغ مانده است. آن نور درونی غایب است و مرگ هر روز نزدیکتر میشود. البته که خواهی لرزید و وحشت خواهی کرد و تشویش بسیار در تو ایجاد میشود.
![](https://files.virgool.io/upload/users/5470/posts/czdb5uujritn/oroa3kepuxh2.jpeg)
آنان که به راستی زندگی میکنند کهنسالی را با یک خوشامدگویی عمیق میپذیرند، زیرا کهنسالی فقط میگوید: اینک تو شکوفا شدهای، اینک به ثمر نشستهای و اینک میتوانی هر آنچه را که کسب کردهای با دیگران سهیم شوی.
کهنسالی بسیار زیباست و باید که چنین باشد زیرا تمام زندگی به آن سمت حرکت میکند، باید که اوج زندگی باشد. آن اوج چگونه میتواند در ابتدا وجود داشته باشد؟ چگونه میتواند در میانهی راه باشد؟
اگر فکر کنی که اوج زندگی تو در کودکی بوده، همانگونه که بسیاری از مردم میپندارند، آنگاه البته که تمام زندگی یک رنجِ مدام خواهد بود؛ زیرا تو به اوج خودت رسیدهای، اینک همهچیز نزول میکند و کاهش پیدا میکند!
اگر فکر کنی که جوانی اوج زندگی است، همانطور که بسیاری از مردم میپندارند، آنگاه البته پس از سیوپنج سالگی اندوهگین و افسرده خواهی شد زیرا هر روز از دست میدهی و از دست میدهی و از دست میدهی و هیچچیز به دست نمیآوری.
انرژی از دست خواهد رفت، ناتوان خواهی شد، بیماریها وارد وجودت خواهند شد و مرگ شروع میکند به کوفتن بر درت. خانه ناپدید میشود و بیمارستان پدیدار میشود. چگونه میتوانی خوشحال باشی؟
اگر زندگی بهدرستی جریان داشته باشد، رفتهرفته به قلههای بالاتر خواهی رسید. مرگ همان قلهی نهایی است که زندگی به آن دست مییابد...
مرگ، اوجِ زندگی است.
![](https://files.virgool.io/upload/users/5470/posts/czdb5uujritn/f8qhfpukfdyh.png)
ولی ما چرا زندگی را از کف میدهیم؟
چرا پیر میشویم ولی بالغ نمیشویم؟
جایی، چیزی به خطا رفته است؛ جایی شما را در مسیری غلط قرار دادهاند؛ جایی شما موافقت کردهاید که شما را در مسیری غلط قرار بدهند. آن توافق باید شکسته شود، آن تماس باید سوزانده شود.
این چیزی است که من آن را سانیاس (سالک / رَهـپو) میخوانم: درکِ این نکته که من تاکنون به روشی غلط زندگی کردهام؛ سازش کردهام و واقعاً زندگی نکردهام.
زمانی که کودکان خردسالی بودید، سازش کردهاید. وجودتان را فروختهاید. به بهای هیچ.
آنچه به دست آوردهاید فقط هیچ است، آشغال است!
برای چیزهایی کوچک، روحتان را از دست دادهاید.
موافقت کردهاید بهجای آنکه خودتان باشید کس دیگری باشید؛ اینجا جایی است که مسیر زندگی را از دست دادهاید. مادر میخواسته که تو کسی باشی، پدر میخواسته که تو کسی باشی، جامعه میخواسته که تو کسی باشی؛ و تو موافقت کردهای. رفتهرفته، تصمیم گرفتهای که خودت نباشی؛ و از آن زمان وانمود کردهای که کس دیگری هستی.
تو نمیتوانی بالغ شوی زیرا آن کسِ دیگر نمیتواند بالغ شود.
آن شخص دروغین است.
اگر من نقابی بر صورتم بزنم آن نقاب نمیتواند بالغ شود! نقاب مُرده است. صورت من میتواند بالغ شود، ولی نه آن نقاب. آن نقاب در گذر زمان به فرسوده شدن ادامه میدهد و خودت، پنهان در پشت آن نقاب از رشد و بلوغ بازخواهی ماند.
فقط وقتی میتوانی رشد کنی که خودت را بپذیری.
یک گل سرخ موافقت کرده تا یک فیل شود، یک فیل موافقت کرده است تا یک گل سرخ شود! عقاب نگران است و نزد روانکاو میرود زیرا میخواهد یک سگ بشود؛ و سگ در تیمارستان بستری است زیرا میخواهد مانند عقاب پرواز کند! این چیزی است که بر سر بشریت آمده است!
«بایدها» باید دور ریخته شوند و باید توجه بسیار برای حرفها و نظرات مردم را دور بیندازی.
نظرات مردم چیست؟
آنان کیستاند؟
تو اینجا هستی که خودت باشی نه اینکه انتظارات دیگران را برآورده کنی.
پدر مرده است و تو میکوشی به قولی که به او دادهای عمل کنی؛ و او نیز کوشش داشته که قولی را که به پدر خودش داده بود عملی سازد و... این حماقت تا خودِ آغاز پیش میرود.
شهامت داشته باش و زندگیات را در دستهای خودت بگیر.
ناگهان فورانی از انرژی را در خود خواهی دید.
لحظهای که تصمیم بگیری: «من خودم خواهم بود و نه هیچ کس دیگر.»
هزینهاش هرچقدر که باشد، من خودم خواهم بود، در همین لحظه تغییر بزرگی را شاهد خواهی بود. احساس زنده بودن خواهی کرد. انرژی را احساس خواهی کرد که در تو به جریان افتاده و میتپد.
تا زمانی که این اتفاق رخ ندهد، تو از پیری وحشت خواهی داشت.
چگونه میتوانی از دیدن این واقعیت پرهیز کنی که مشغول تلف کردن وقت هستی و زندگی نمیکنی و پیری فرا رسیده است...
چگونه میتوانی از دیدن این واقعیت دوری کنی که مرگ در انتظارت است و هر روز نزدیکتر و نزدیکتر میشود و تو هنوز زندگی نکردهای؟!
طبیعی است که دچار تشویشی کُشنده شوی.
![](https://files.virgool.io/upload/users/5470/posts/czdb5uujritn/ell9b5ocd7ss.jpeg)
اوشو (Yoga: The Alpha And The Omega, Vol 9, Chapter 4)
برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنوز وجود دارند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از «کودکان» بگو! (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مولانا و نيو، شمس و مورفيس!