بهشت پر از احمق‌هاست!

گفته‌ای عجیب از «محمد» وجود دارد که: بهشت پر از مردمان احمق است.
وقتی با این جمله برخوردم ابتدا خیلی تعجب کردم. انتظار نداشتم او این‌قدر انقلابی باشد! این گفته‌ای بزرگ است. منظورش چیست که بیشترِ ساکنان بهشت، احمق‌ها هستند؟
ولی رفته‌رفته، با دیدن شما احساس کردم که حق با اوست! اینجا نیز بیشتر ساکنانش را احمق‌ها تشکیل می‌دهند.

بگذارید برایتان بگویم که چند نوع احمق وجود دارد:

نوع اول: کسی که نمی‌داند و نمی‌داند که نمی‌داند؛ یک احمق ساده.
نوع دوم: کسی که نمی‌داند ولی گمان می‌کند که می‌داند؛ یک احمق پیچیده، احمق دانش‌آموخته!
و نوع سوم: کسی که نمی‌داند و می‌داند که نمی‌داند؛ احمق برکت یافته!

همه‌ی انسان‌ها چون یک نادان ساده زاده می‌شوند؛ معنی «ساده‌لوح»simpleton همین است.
هر نوزاد یک ساده‌لوح و یک نادان ساده است.
او نمی‌داند که نمی‌داند. او هنوز از امکان دانستن آگاه نشده است.

معنی تمثیل مسیحی آدم و حوا همین است.
خدا به آنان گفت: «از میوه‌ی آن درخت دانش نخورید.»
قبل از خوردن میوه‌ی درخت دانش، آنان نادان‌هایی ساده بودند. چیزی نمی‌دانستند. البته بسیار شادمان بودند زیرا وقتی‌که نمی‌دانی، ناشاد بودن بسیار دشوار است. ناشادمانی به‌قدری آموزش نیاز دارد؛ برای ناشاد بودن به‌قدری کارایی نیاز داری تا آن را خلق کنی؛ به مقداری تکنولوژی نیاز داری! نمی‌توانی بدون دانش جهنم بیافرینی. چگونه می‌توانی بدون دانستن، تولید دوزخ کنی؟
آدم و حوا مانند کودکانی خردسال بودند.

هرگاه نوزادی متولد می‌شود یک آدم Adamمتولد شده است. و چند سالی در بهشت زندگی می‌کند، حداکثر چهار سال. این دوره با گذشت زمان کمتر و کمتر می‌شود. او در بهشت زندگی می‌کند زیرا نمی‌داند که چگونه تولید رنج کند. او به زندگی اعتماد دارد؛ از چیزهای کوچک لذت می‌برد، ماسه‌ها و گوش‌ماهی‌های کنار ساحل را طوری جمع‌آوری می‌کند که گویی یک گنج یافته است. سنگ‌های رنگین معمولی برایش کوه نور هستند. هر چیزی او را به شگفتی می‌آورد، قطرات شبنم صبحگاهی، ستارگان شب، ماه، گل‌ها، پروانه‌ها؛ همه‌چیز اعجاب محض است.

ولی رفته‌رفته شروع می‌کند به دانستن: پروانه فقط یک پروانه است؛ گل فقط یک گل است. چیز زیادی در این‌ها نیست.

او شروع می‌کند به یادگیری نام‌ها: این یک گل سرخ است و آن دیگری گل چامپا است و این کامیلی است و آن نیلوفر آبی. و رفته‌رفته آن نام‌ها یک مانع می‌شوند. هرچه بیشتر بداند از خود زندگی بیشتر بریده می‌شود. او یک "مخ"heady می‌شود. اینک او توسط سرش زندگی می‌کند نه توسط تمامیت وجودش.
معنی «هبوط» همین است.
او از میوه‌ی درخت دانش خورده است.
هر کودک به‌ناچار از میوه‌ی درخت دانش می‌خورد.

هر کودک چنان ساده است که باید پیچیده شود و این بخشی از رشد است.
بنابراین هر کودک از حماقت ساده به سوی حماقت پیچیده حرکت می‌کند!

درجات مختلفی از حماقت پیچیده وجود دارد.
برخی از مردم در دوره‌ی ابتدایی می‌مانند، برخی دیگر دیپلم می‌گیرند، برخی ادامه‌ی تحصیل می‌دهند و فوق‌لیسانس می‌شوند و برخی به درجه‌ی دکترا می‌رسند! درجاتی وجود دارد. ولی هر کودک باید طعمی از دانش را بچشد زیرا وسواسِ دانستن بسیار عظیم است. هر چیزی که ناشناخته باقی بماند یک خطر می‌شود، خطرناک است. باید شناخته شود. بنابراین هر کودک باید دانش‌آموخته شود. بنابراین، بر اساس ضرورت و الزام، نادان نوع اول باید به نادان نوع دوم تبدیل شود.
ولی از نوع دوم به سوم شاید اتفاق بیفتد و شاید نیفتد، الزامی وجود ندارد. نوع سوم فقط وقتی ممکن است که نوع دوم نادانی باری بسیار گران شود: فرد دانش بسیار حمل کرده است، به حد نهایت؛ فرد فقط یک «سر» شده است و تمام حساسیت و هشیاری و زندگی کردن را گم کرده است؛ فرد فقط به نظریات و متون مذهبی و عقاید جزمی تبدیل شده با کلمات و واژه‌هایی که در سرش چرخ می‌خورند. یک روز، اگر آن شخص هشیار باشد، باید تمام این‌ها را دور بریزد. آن‌وقت است که به نوع سوم نادان تبدیل می‌شود: نادان متبرک!

آنگاه به کودکیِ دوم دست می‌یابد؛ بار دیگر یک کودک شده است.

مسیح را به یاد آورید که می‌گوید: «تنها کسانی وارد ملکوت خدای من می‌شوند که مانند کودکان خردسال باشند.»
ولی به یاد بسپارید که او می‌گوید «مانند کودکان خردسال» و نمی‌گوید «کودکان خردسال».
کودکان خردسال نمی‌توانند وارد شوند؛ آنان باید راه‌های دنیا را بشناسند، باید در دنیا مسموم شوند و آن‌گاه باید خودشان را پاک کنند. این تجربه الزامی است.

یعنی کسانی که کودک نیستند ولی همچون کودکان هستند. کودکان قدیس هستند ولی قداست آنان فقط به این سبب است که هنوز وسوسه‌ی گناه را تجربه نکرده‌اند. قداست آنان بسیار ساده است. ارزش چندانی ندارد زیرا آنان این قداست را کسب نکرده‌اند، برایش کار نکرده‌اند، هزارویک وسوسه وجود خواهند داشت و آن کودک در جهات بسیار کشانده خواهد شد. من نمی‌گویم که او نباید به آن جهات برود. اگر او خودداری کند و خودش را از رفتن به آن جهات سرکوب کند، همیشه همان نادان نوع اول باقی می‌ماند و بخشی از ملکوت مسیح نخواهد شد. قادر نخواهد بود تا آ‌ن بهشت محمد را پر کند. او فقط جاهل باقی خواهد ماند. جهل او چیزی جز سرکوب نخواهد بود و این جهل باری را از او برنخواهد داشت.

او نخست باید به دانش برسد، او نخست باید مرتکب گناه شود و فقط پس از اینکه گناه کرد و دانش آموخت و نافرمانی کرد و به دنیای وحشی پرداخت و گمراه شد و زندگی نفسانی خودش را زندگی کرد؛ آن‌وقت است که می‌تواند روزی همه را وانهد و رها کند.
و هر کسی توان رها کردن ندارد...
تمام کودکان از نوع اول نادانی به سوی نوع دوم می‌روند، ولی از نوع دوم به نوع سوم را فقط معدودی از برکت یافتگان خواهند پیمود و برای همین است که آنان را نادان‌های متبرک می‌خوانیم.

اوشو – هنرِ مُردن
برگردان: محسن خاتمی
با کمی ویرایش