تو مالک او نیستی!

◄ هیچ چیز بدتر از این نیست که یک وجود را به یک شیء تنزل بدهی.
و مالکیت یعنی این!

فقط اشیاء را می‌توان مالک شد.
با یک وجود می‌توانی ارتباط داشته باشی؛ می‌توانی عشقت را؛ شعرت را؛ زیبایی‌ات را؛ بدنت را و ذهنت را شریک بشوی.
می‌توانی شریک شوی ولی نمی‌توانی معامله کنی.
نمی‌توانی چانه بزنی.
نمی‌توانی زن یا مردی را تصاحب کنی.

ولی همه در روی زمین به همین کار مشغول‌اند.
نتیجه همین تیمارستانی است که آن را سیاره‌ی زمین می‌خوانیم!

انسان‌ها سعی دارند همدیگر را تصاحب کنند و طبیعی است که این غیرممکن است؛ طبیعت امور چنین نیست و ازاین‌رو رنجِ بسیار وجود خواهد داشت...
هرچه بیشتر سعی کنی که شخصی را به تصاحب درآوری، آن فرد بیشتر سعی می‌کند از تو مستقل شود، زیرا این حق مادرزاد هر فرد است که آزاد باشد؛ خودش باشد.

تو به حریم شخصی دیگری تجاوز می‌کنی؛ جایی که مقدس‌ترین مکان در تمام دنیاست.
نه اسراییل مقدس است، نه کاشی (Kashi) و نه مکه. تنها مکان مقدس به معنی واقعی، حریم شخصی فرد است؛ استقلال او؛ وجود او.

اگر عاشق یک شخص باشی، هرگز به حریم شخصی او تجاوز نخواهی کرد.
هرگز سعی نخواهی کرد که یک کارآگاه باشی؛ فضولی کنی و به حریم شخصی آن فرد سَرَک بکشی بلکه به فضای خصوصی او احترام خواهی گذاشت.

طرح از : امیر فلاح
طرح از : امیر فلاح


ولی نگاهی به این به‌اصطلاح عشاق بیانداز!
زن و شوهرها و دوست‌پسر دوست‌دخترها تنها کاری که تمام‌وقت می‌کنند این است که راه‌هایی برای تجاوز به حریم شخصی یکدیگر بیابند و وارد دنیای خصوصی هم شوند!
آنان نمی‌خواهند دیگری دنیای شخصی و خصوصی خودش را داشته باشد. چرا؟
می‌ترسند که اگر شخص مقابل مستقل باشد و فردیت و فضای خصوصی خودش را داشته باشد دیگر او را دوست نداشته باشد!

زیرا عشق چیزی ایستا و پایدار نیست. عشق لحظه‌ای است و هیچ ارتباطی با دائم بودن ندارد.
می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد ولی در اساس و ذاتاً پدیده‌ای است گذرا و موقتی.

◄ عشق، گل پلاستیکی نیست که همیشه پایدار و یک‌شکل باشد.
عشق گل طبیعی است با همان عطر و همان لطافت و شکنندگی... و می‌تواند در لحظه بمیرد.

اگر در لحظه‌ی بعدی هنوز سر جایش بود، تو برکت یافته‌ای؛ اگر نبود، باید سپاسگزار باشی که دست‌کم در آن زمان رخ داده بود. باز بمان: شاید بار دیگر رخ بدهد اگر نه با همان شخص، شاید با شخصی دیگر...

◄ هرگاه تمام شد، اندوهگین نشو که چرا تمام شد بلکه سپاسگزار باش که برایت اتفاق افتاد.
... می‌توانست اصلاً اتفاق نیافتد!

موضوع اصلاً طرف مقابل نیست. موضوع خودِ عشق است. خود عشق است که باید جاری باقی بماند و نباید متوقف شود.

ولی مردم در حماقت‌های خودشان شروع می‌کنند به فکر کردن: اگر این شخص از دست من برود، تمام عمرم بدون عشق گرسنه خواهم ماند.
و او نمی‌داند که با کوشش در نگه‌داشتن این شخص در حبسِ ابد، برای همیشه گرسنه خواهد ماند...
به‌این‌ترتیب او هرگز عشقی دریافت نخواهد کرد.

تو نمی‌توانی از یک برده عشق دریافت کنی!
نمی‌توانی از اشیایی که در تملک داری عشق دریافت کنی؛ از صندلی و از میز و از خانه و از اثاث خانه نمی‌توانی عشق دریافت کنی.

عشق را فقط می‌توانی از فردی آزاد که منحصربه‌فرد بودن او را محترم شمرده‌ای، دریافت کنی؛ کسی که آزادی او را حرمت نهاده‌ای.
اصلاً به سبب آزادی آن شخص بوده است که این لحظه از عشق رخ داده است.
با کوشش برای تصاحب و ایجاد الزام‌های قانونی مانند ازدواج، آن را نابود نکن! بگذار دیگری آزاد باشد و خودت آزاد بمان؛ و اجازه نده هیچ‌کس دیگر نیز تو را به تملک خود درآورد. تصاحب کردن و مورد تصاحب واقع‌شدن، هر دو زشت هستند.
اگر تصاحب شوی، روح خودت را از دست خواهی داد.

عشاق فقط زمانی عشق می‌ورزند که رابطه‌شان هنوز تثبیت نشده است.
زمانی که رابطه تثبیت شد، عشق ناپدید خواهد شد.
زمانی که رابطه تثبیت شد، بجای عشق چیز دیگری اتفاق می‌افتد: تصاحب‌گری.
البته آن‌ها باز هم آن را عشق می‌خوانند، ولی تو نمی‌توانی جهان هستی را فریب بدهی!
فقط با خواندن آن به نام عشق نمی‌توانی هیچ چیز را تغییر بدهی.
اینک نفرت است، نه عشق.
ترس است، نه عشق.
تنظیم شدن است، نه عشق.
سازش‌کاری است، نه عشق.
خلاصه می‌تواند هر چیزی باشد؛ به جز عشق.

هرچه عمیق‌تر این را درک کنی، برایت روشن‌تر خواهد شد که عشق و نفرت دو چیز نیستند.
این یک اشتباه زبانی است که آن‌ها را عشق و نفرت می‌خوانیم.
در آینده، دست‌کم در رساله‌ها و کتاب‌های روانشناسی، آن‌ها از «و» بین این دو واژه استفاده نخواهند کرد.
درواقع، بهتر است که یک واژه برایشان بسازیم: عشقنفرت!
این‌ها دقیقاً دو روی یک سکه هستند.

اوشو (From Darkness To Light, Chapter 20)
برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد