سر و دل و اندام جنسی

سكس خصوصی است،
عاطفه نیمه‌خصوصی است،
عقل، عمومی است!

افلاطون ادعا كرد كه رفتار انسان از سه منبع اصلی سرچشمه می‌گیرد:
دانش knowledge، عاطفه emotion و خواسته desire.
این نخستین نشانه از یك دیدگاه روشن درباره‌ی وجود انسان است.

انسان به سه بخش تقسیم شده است: دانش، عاطفه و خواسته.

دانش منبع خودش را در سر دارد، منبعِ عاطفه در قلب است و منبع خواسته در بین پاها.
سر، دل و اندام جنسی: این‌ها سه بخش انسان هستند. البته سر والاتر است قلب در وسط است و اندام جنسی، پست‌ترین است. انسانی كه توسط آلت جنسی‌اش زندگی كند، پست‌ترین انسان است. در هند ما او را شودرا می‌خوانیم، نجس یا غیرقابل لمس. و انسانی كه توسط سر زندگی می‌کند، والاترین انسان است؛ در هند ما او را براهمین می‌خوانیم؛ و بقیه در بین این دو هستند؛ درجات متفاوتی از عواطف.

این سه بخش فقط یك باور نیست. چنان عمیقاً در آگاهی انسان نفوذ كرده كه اینك آگاهی انسان به سه بخش تقسیم شده است. تو تقسیم شده‌ای، دیگر یكی نیستی، سه هستی، یك تثلیث شده‌ای. تو سه چهره داری. یكی چهره‌ی جنسی است كه بسیار خصوصی است و تو آن را در تاریكی نگه‌داشته‌ای. دومین چهره عاطفی است، كه زیاد خصوصی نیست، ولی بااین‌وجود بسیار شخصی است، بسیار به‌ندرت آن را ابراز می‌داری. اگر كسی مرده باشد و تو گریه و زاری كنی، آن‌وقت اشكالی ندارد. ولی به‌طورمعمول گریه و زاری نمی‌کنی، یا آن را به زن‌ها واگذار کرده‌اید! زیرا آنان چنان موجودات والایی چون مردان نیستند!

برتری‌طلبی جنسی مردانه در همه‌جا وجود دارد. یك زن را به‌عنوان یك براهمین نمی‌پذیرند، بسیاری از مذاهب زن را منكر شده‌اند، گفته‌اند كه به‌عنوان یك زن نمی‌توانند وارد ملكوت الهی شوند. زن اول باید به‌عنوان یك مرد دوباره زاده شود، تنها در این صورت است كه می‌تواند وارد شود!
فقط مردان وارد بهشت می‌شوند! زن موجودی پست‌تر است. او فقط دو مركز دارد: جنسی و عاطفی. او سر ندارد، مغز ندارد، عقل ندارد!

بنابراین، البته، زن مجاز است كه گریه و زاری كند و بخندد و عواطفش را نشان بدهد و احساساتی باشد. مردان بسیار به‌ندرت، در مواقع نادری اجازه می‌دهند كه عواطفشان نشان داده شوند.

سكس مطلقاً خصوصی private است، عواطف نیمه‌خصوصی half-private است، عقل مطلقاً عمومی public است. این عقل چیزی است كه شما همه‌جا نشان می‌دهید، نمایش می‌دهید.

پس از دو هزار سال، زیگموند فروید همان تقسیم‌بندی را تكرار كرد.
چه ترکیب غریبی: افلاطون و زیگموند فروید!

ولی انسان به‌نوعی چنان عمیقاً این تقسیم‌بندی سه‌گانه را پذیرفته است كه در او ناخودآگاه شده است.
فروید نیز می‌گوید كه سلطان (king) عقل است، عاطفه ملكه (queen) است و سكس خادم (sevrant) است؛ و البته، زنده باد شاه! جنسیت را نابود كنید، عاطفه را از بین ببرید و تمام انرژی را به سمت سر بیاورید! در سر آویزان بمانید!

ولی بدون سكس، تمام خوشی‌ها از بین می‌روند و بدون عاطفه تمام نرمی‌ها، حساسیت‌ها ناپدید می‌شود. صرفاً با منطق و برهان، تو یك كویر خشك می‌شوی، یك زمین بی‌حاصل. هیچ چیزی رشد نمی‌کند.

كتاب زندگینامه‌ی چارلز داروین به نگارش خودش را می‌خواندم و به مطلبی رسیدم که بسیار روشنگر است.

داروین می‌نویسد: «از زمانی كه كودك بودم، حتی از زمان نوجوانی، خواندن شعرهای گوناگون به من لذتی بسیار می‌داد. تصاویر گذشتگان و موسیقی به من لذتی وافر می‌بخشید و بسیار محظوظ می‌شدم. ولی حالا سال‌هاست كه نمی‌توانم یك خط شعر بخوانم و شعری را تحمل كنم. من سعی کرده‌ام و دریافته‌ام كه شعر برایم بسیار کسالت‌آور است و حالم را برهم می‌زند. همچنین تمام علاقه‌ام نسبت به تصاویر و موسیقی را از دست داده‌ام.
به نظر می‌رسد كه ذهنم نوعی ماشین شده برای آسیاب كردن قوانین عمومی، از مجموعه‌های بزرگی از واقعیت‌ها. اینكه چرا این سبب شده تا سایر بخش‌های مغز كه مزه‌های والاتر higher tastes را در اختیار دارند، دچار عدم رشد طبیعی شوند، من نمی‌توانم درک كنم. از دست دادن این مزه‌ها، یعنی از دست دادن خوشبختی.»

او این را در کهن‌سالی می‌نویسد. او تمام ذائقه‌‌اش را برای شعر از دست داده است، درواقع حالش را برهم می‌زند. او نمی‌تواند موسیقی را تحمل كند. او هیچ‌چیز در مورد عشق خودش نمی‌گوید، اگر شعر حالش را برهم بزند و تحمل موسیقی را نداشته باشد، عشق برایش ناممكن خواهد بود.

داروین چگونه انسانی شد؟ او خودش اعتراف كرد كه مانند یك ماشین شده است.

این چیزی است كه در مقیاسی وسیع‌تر برای بشریت رخ داده است. همه یك ماشین شده‌اند، ماشین‌های کوچک‌تر، ماشین‌های بزرگ‌تر، ماشین‌های ماهرتر، ماشین‌های كمتر ماهر، ولی همه یك ماشین شده‌اند.

و آن بخش‌هایی كه سرکوب و انكار شده‌اند، به عصیان كردن علیه تو ادامه خواهند داد، بنابراین همیشه در جنگی درونی هستی.

تو نمی‌توانی سکس را نابود كنی، می‌توانی به ورای آن بروی، ولی به‌یقین نمی‌توانی آن را نابود كنی.

و قادر نیستی عواطف خود را از بین ببری. دل به عمل كردن ادامه می‌دهد و رؤیا می‌بافد. شاید به زیرزمین بخزد، اما نابود نمی‌شود. شاید به ناخودآگاه برود و غاری تاریك و عمیق پیدا كند و در آنجا زندگی كند، ولی زنده می‌ماند. عواطف را می‌توان دگرگون و متحول كرد، ولی نمی‌توان نابودشان كرد.
نه سكس را و نه دل را نمی‌توان از بین برد.

و این كاری است كه سر كرده است: سر معمولاً به خرج دل زندگی می‌کند و به خرج بدن. دل را می‌کشد، بدن را می‌کشد و آن‌وقت همچون روحی سرگردان در آن ماشین زندگی می‌کند.
می‌توانید این را در سراسر دنیا مشاهده كنید. یك شخص هرچه بیشتر تحصیل‌کرده باشد، كمتر زندگی می‌کند. هرچه در مورد انتزاعات و مفاهیم بیشتر سخنور باشد، كمتر جاری است.

انسانی كه در قید سر باشد، تمام عصاره‌ها را از دست می‌دهد، تمام خوشی‌ها را از كف می‌دهد.

دیدگاه چارلز داروین كامل است. او می‌گوید: «چه اتفاقی برایم افتاده است؟ چرا من تمام خوشبختی خود را از دست داده‌ام؟ شور و شوق من كجا رفته‌اند؟»

اوشو - ذن: جاده اضداد
Zen: The Path of Paradox